«عبدالرحمن!
ِ شیعه و سنی میشناسیم که با هم وصلت
ما تو این شهر این همه دختر و پسر
ً کردن و خوب و خوش دارن زندگی میکنن! این چه حرفیه که میزنی؟» پدر پایش
را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد: «بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعا
همدیگه رو اذیت نکنن!» و حالا فرصت خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادر
لبخندی زد و با زیرکی زنانهاش آغاز کرد: «مریم خانم میگفت قبل از اینکه بیان
بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول
داره!» و با صدایی آهسته و لحنی مهربانتر ادامه داد : «بالاخره این جوون چهار
پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و
سر به راهیه! من که مادر الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بالاخره با هم
ِ یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم
داشته باشه
بخدا واسه من همین کافیه که رو سر این جوون قسم بخورم»
داشتم عبدالله هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به
این سادگیها شکستنی نبود. سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گلهای
فرش را به بازی گرفته بود. ظرفها تمام شده و باز خودم را به هر کاری مشغول
میکردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد: «الهه! بیا اینجا
ببینم.» شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به ناراحتی پدر، کافی
بود که تپش قلبم را تندتر کند. با قدم هایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در
پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم. همین که نشستم، عبدالله
سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری سنگین بود که نتوانستم تحمل
کنم و اینبار من سرم را پایین انداختم. پدر پایش را جمع کرد و پرسید: «خودت
چی میگی؟» شرم و حیای دخترانهام با ترسی که همیشه از پدر در دل داشتم،
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_پنجاه_ونهم
#فصل_اول
به هم امیخته و بر دهانم
ُ مهر خاموشی زده بود که مادر گفت: «خب مادر جون
نظرت رو بگو!» سرم را بالا آوردم. نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ، به صورت گل انداخته ام خیره ماند و نگاه پر
ُ از حرف عبدالله بیشتر آزارم میداد که سرم را کج
کردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سالها انتظار برای آمدن چنین روزی بر
ُ اگر چه جوابم
میآمد، پاسخ دادم: «نمیدونم... خب نمیدونم چی بگم»
ِ دخترانه در هنگام آمدن خواستگار بود، اما حقیقتی شبیه همه پاسخهای پر ناز عاری از هر آلایشی بود
ُ
سالها بود که منتظر آمدن چنین روزی بودم تا کسی به
طلبم بیاید که دیدن صورتش، شنیدن صدایش و حتی حس حضورش مایهی
آرامش وجودم باشد و حالا رؤیای آرزویم تعبیر شده و او آمده بود! همانگونه که من
میخواستم، ولی اینجای تقدیر را نخوانده بودم که آرزویم با یک جوان شیعه در
حقیقت نقش ببندد و این همان چیزی بود که زبانم را بند آورده و نفسم را به شماره
انداخته بود. عبدالله نفس عمیقی کشید و مثل اینکه اوج سرگردانیام را فهمیده
باشد، بالاخره سکوتش را شکست: «فکر کنم الهه میخواد بیشتر فکر کنه.» ولی
مادر دلش میخواست هر چه زودتر مقدمات خوشبختی تنها دخترش را فراهم
کند که با شیرین زبانی پیشنهاد داد: «من میگم حالا اجازه بدیم اینا یه جلسه بیان.
صحبتهامون رو بکنیم، تا بعد ببینیم خدا چی میخواد!» پدر بیآنکه چیزی
بگوید، کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد و این به معنای رضایتش به حرف
مادر بود که عبدالله فکری کرد و رو به مادر گفت: «مامان نمیخوای یه مشورتی هم
با ابراهیم و محمد بکنی؟» که مادر سری جنباند و گفت: «آخه مادر جون هنوز
که چیزی معلوم نیس. بذار حالا یه جلسه با هم صحبت کنیم، تا ببینیم چی
میشه.» و با این حرف مادر، این بحث سخت و سنگین تمام شد و بالاخره نفسم
بالا آمد که از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و خواستم روی
تختم دراز بکشم که عبدالله صدایم کرد: «الهه!» برگشتم و دیدم در چهارچوب
ِ اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و سنگین است. لب تختم نشستم و
در
او بیمقدمه پرسید: «چرا به من چیزی نگفتی؟» نگاهش کردم و با صدایی که
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت
#فصل_اول
از عمق صداقتم بر میآمد، جواب دادم: «به خدا من از چیزی خبر نداشتم.» قدم
به اتاق گذاشت و همچنانکه به سمتم میآمد، با لحنی گرفته بازخواستم کرد:
«یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمیکردی؟» و آفتاب نگاه نجیبش با همان پرده
حیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه شهادت بدهم: «خودش
نیس، ولی خداش هست! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم!» و شاید لحنم
به قدری صادقانه بود که بالاخره حصار سرد رفتارش شکست، کنارم نشست و
زیر لب زمزمه کرد: «من بهش خیلی نزدیک بودم، هر روز میدیدمش، ولی هیچ
وقت فکرش هم نمیکردم!» سپس نگاهش را به ع