*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_شصت_وششم*
#فصل_اول
عنوان برادر راضیام!» جواب محمد در عین سادگی آنچنان دندانشکن بود که
زبان ابراهیم را بست و عطیه با لبخندی پشت حرف شوهرش را گرفت: «من که
چند بار دیدمش، به نظرم خیلی آدم خوبی میاد!» و لعیا هم تأیید کرد: «به نظر منم
پسر خوبیه! تازه من خودم دوران دبیرستان یه دوست داشتم که با یه پسر شیعه
ازدواج کرد. الان هم با دو تا بچه دارن خوب و خوش زندگی میکنن! یه بارم نشده
که بشنوم مشکلی داشته باشن.» ابراهیم که در برابر حجم سنگین انتقادات کم
آورده بود، قیافه حق به جانبی گرفت و با صدایی گرفته از خودش دفاع کرد: «من
میگم بین این همه خواستگار خوب و مایه دار که مثل خودمون سنی هستن، چرا
انگشت گذاشتین رو این پسر شیعه؟» و این گلایه ابراهیم، بالاخره حرف گلوگیر
پدر را به زبانش آورد: «به خدا منم دلم از همین میسوزه!» که مادر بلافاصله جواب
داد: «عبدالرحمن! ابراهیم جوونه، یه چیزی میگه! شما چرا؟ شما که ریش سفید کردی چرا این حرفو میزنی؟هر کسی یه
کُفوی داره! قسمت هر کی از اول رو هر
پیشونیش نوشته شده! اگرم این وصلت سر بگیره، قسمت بوده!» که در اتاق باز
شد و عبدالله آمد و با ورودش، ابراهیم دوباره شروع به نیش زدن کرد: «آقا معلم!
تو که رفیق گرمابه و گلستونش بودی چرا نفهمیدی چی تو سرشه؟» عبدالله که از
سؤال بیمقدمه ابراهیم جا خورده بود، با تعجب پرسید: «کی رو میگی؟» و ابراهیم
طعنه زد: «این شازده دوماد رو میگم!» عبدالله به آرامی خندید و گفت: «خود الهه
ِ هم نفهمیده بود، چه برسه به من!» و ابراهیم با گفتن «آخی! چه پسر سر به زیری!!!خب مامان ما دیگه زحمت کم میکنیم »
ُ
سپس نگاهی به من کرد و با لحن تلخی کنایه زد: «علف هم که به
دهن بزی شیرین اومده! مبارک باشه!» و با اشارهی دست، لعیا را هم بلند کرد و در
حالی که دست ساجده را میکشید، خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن ابراهیم،
گفتگوها خاتمه یافت و محمد و عطیه هم رفتند. مادر خسته و کلافه از مجادلهای
که با ابراهیم کرده بود، روی کاناپه دراز کشید و در حالی که سر شکمش را فشار
میداد، ناله زد: «نمیدونم چرا یه دفعه انقدر دلم درد گرفت!» پدر بی ِ توجه به شکوه
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت_وهفتم
#فصل_اول
مادر، تلویزیون را روشن کرد و به تماشای اخبار ساعت چهار بعدازظهر نشست،
اما من نگران حالش، کنار کاناپه روی زمین نشستم و گفتم: «حتما از حرفهای
ابراهیم عصبی شدی.» و عبدالله به سمتمان آمد و گفت: «ابراهیم همینجوریه!
ُ» سپس به صورت مادر خندید و ادامه داد:
ً «دوست داره ایراد بگیره و غر بزنه
کلا»
«مامان! غصه نخور! اگه خدا امری رو مقدر کنه، احدی نمیتونه مانعش بشه!» از
فرصت استفاده کردم و تا عبدالله با حرفهایش مادر را آرام میکرد، به آشپزخانه
رفتم تا برای مادر شربت عرق نعنا درست کنم، بلکه دردش آرام بگیرد. لیوان را که
ِ به دستش دادم، هنوز داشت گله حرفهای نامربوط ابراهیم را به عبدالله میکرد.
از یادآوری حرفهای تلخ و تند ابراهیم، دلم گرفت و سا کت در خودم فرو رفتم
که عبدالله صدایم زد: «الهه جان! میخوام برای شا گرد اول کلاس جایزه بخرم. تو
خوش سلیقهای، میای با هم بریم کمکم کنی؟» بحثهای طولانی و ناخوشایند
بعدازظهر، حسابی رمقم را کشیده بود، با این حال دلم نیامد درخواستش را
ُ رد کنم
نگاهی به مادر انداختم که نگرانیام را فهمید و با لبخندی پر از محبت گفت : «
خوبه! خیالت راحت باشه، برو!» با شنیدن پاسخ مادر، از جا برخاسته و آماده رفتن
شدم.
ِ منتهی به ساحل کج کرد.
ِ خیابان که رسیدیم، راهش را به سمت مسیر
به سر
با تعجب پرسیدم: «مگه نمیخوای هدیه بخری؟» سرش را به نشانه تأیید تکان
داد و با لبخندی مهربان گفت: «چرا! ولی حالا عجله ای نیس! راستش اینجوری
گفتم که با هم بیایم بیرون، باهات حرف بزنم! حالا موقع برگشت میریم یه چیزی
میخریم.» میدانستم که میخواهد در مورد آقای عادلی و تصمیمی که باید در
موردش بگیرم، صحبت کند، اما در سکوت قدم میزد و هیچ نمیگفت. شاید
نمیدانست از کجا شروع کند و من هم نمیخواستم شروع کنم تا مبادا از آهنگ
صدایم به تعلق خاطری که در دلم شکوفه زده بود، پی ببرد. در انتهای مسیر، آبی
ِ خلیج فارس نمایان شد و با بلند شدن بوی آشنای دریا، عبدالله هم
مایل به سبز
شروع کرد: «الهه! فکراتو کردی؟» و چون سکوتم را دید، خندید و گفت: «دیگه
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت_وهشتم
#فصل_اول
واسه من ناز نکن! ما که با هم رودرواسی نداریم! با من راحت حرف بزن!» از حرفش
من هم خندیدم ولی باز هم چیزی نگفتم. با نگاه عمیقش به روبرو، جایی که
دریا خودش را روی ساحل میکشید، خیره شد و ادامه داد: «الهه جان! مجید
پسر خیلی خوبیه! من خودم قبولش دارم! تو ا