هرهاش مهربانی
سفیدی که فقط برای مراسمهای مهم استفاده میکرد، به تن کرده و روی مبل
بالایی اتاق، انتظار ورود میهمانان را میکشید. لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم
خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری
شکلاتی رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه
مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر چای را دم کرده بود که
سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد وارد
شد و جعبه کیک بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش
مریم خانم و میهمان جدیدی که عمه ی بزرگ آقای عادلی بود و "عمه فاطمه"
صدایش میکردند. آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گامهایی متین و چشمانی
که بیش از همیشه میدرخشید، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را که
ُ ز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق گذاشت
. موهای مشکیاش را مرتبتر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و
ِ شلواری مشکی و پیراهنی سپید، غرق آب و عرق شرم و حیا شده بود. عمه فاطمه
با آغوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید. صورت سفید و مهربانی
داشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگیاش میداد، گرچه لحظهای
خنده از رویش محو نمیشد. مثل اینکه از کمردرد رنج ببرد، به سختی روی مبل
نشست و بسته کادو پیچ شدهای را از زیر چادر مشکیاش بیرون آورد و روی مبل
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
ین چند ماهه جز خوبی و نجابت
ِ چیزی ازش ندیدم! مرد آروم و صبوریه! اهل کار و زندگیه!» هر چه عبدالله بر زبان
میآورد، برای من حقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم، هرچند شنیدن
دوباره این نغمه گوشنواز، برایم لذت بخش بود و سا کت سر به زیر انداخته بودم
تا باز هم برایم بگوید: «الهه! وقتی اون روز تو خواستگاری داشت با بابا حرف
میزد، من از چشماش میخوندم که مرد و مردونه پای تو میمونه!» از شنیدن کلام
آخرش، غروری شیرین در دلم دوید و صورتم را به لبخندی فاتحانه باز کرد که
ِ با دست اشاره کرد تا روی نیمکت کنار ساحل بنشینم. کنار هم نشستیم و او
با لحنی برادرانه ادامه داد: «اینا رو گفتم که بدونی من به مجید ایمان دارم! ولی
ِ اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه که تو یه سری از مسائل رو نادیده بگیری!» و در برابر
نگاه پرسشگرم، با حالتی منطقی آغاز کرد: «الهه! منم قبول دارم که اونم مثل ما
مسلمونه! منم میدونم خیلی از مصیبتهایی که الان داره کشورهای اسلامی رو
تضعیف میکنه، از تفرقه ریشه میگیره! منم میدونم که رمز عزت امت اسلامی،
اتحاده! اما دلم میخواد تو هم یه چیزایی رو خوب بدونی! تو باید بدونی که اون
مثل تو نماز نمیخونه! مثل تو وضو نمیگیره! شاید یه روز به یه مناسبتی لباس
مشکی بپوشه و بخواد عزاداری کنه، یه روز هم جشن بگیره! شاید یه روز بخواد
کلی هزینه کنه تا بره زیارت و بخواد تو هم باهاش بری و هزار تا مسئله ریز و درشت
دیگه که اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی، خیلی اذیت میشی!» همچنانکه
با نوک پایم ماسه های لطیف ساحل را به بازی گرفته بودم، گوشم به حرفهای
عبدالله بود که مثل طعم تلخ و گسی در مذاق جانم نقش میبست که سکوت
ِ غمگینم، دلش را به درد آورد و گفت: «الهه جان! من اینا رو نگفتم که دل تو رو
از مجید سرد کنم! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع میکنی! من
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت_نهم
#فصل_اول
اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ مشکلی بین شما
وجود نداره و کنار هم خوشبخت میشید! این حرفا رو به تو میزنم، چون خیالم از
مجید راحته! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت بخاطر اختلافات
مذهبی تو رو ناراحت نکنه، حرفش رو باور کردم. چون معلوم بود که نه شعار میده،
نه میخواد ما رو گول بزنه! ولی میخوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچ
وقت اجازه ندی تفاوت ِ های مذهبی، اختلاف زندگی تون بشه!» نگاهم را از زمین
ماسهای ساحل برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم: «عبدالله ! اما حرف
دل من یه چیز دیگهاس!» از جواب غیر منتظرهام جا خورد و من در مقابل نگاه
کنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر میآمد، ادامه دادم: «عبدالله! من
همون شبی که اجازه دادم تا بیاد خواستگاری، به خودم قول دادم که اجازه ندم
ِ این تفاوت مذهبی باعث ذرهای دلخوری تو زندگی مون بشه. چون میدونم اگه
این اتفاق بیفته، قبل از خودم یا اون، خدا و پیغمبر رو ناراحت کردم. چون خوب
میدونم هر چیزی که مایه اختلاف دو تا مسلمون بشه، وسوسه شیطونه و در عوض
ِ اون چیزی که دل خدا و پیغمبر رو شاد میکنه، اتحاد بین مسلمون هاس! اما
من از خدا خواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل تسنن هدایت بشه!»
سپس در برابر چشمان حیرت زدهاش، نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم و
مثل اینکه آینده را در آیینه آب ببینم، با لحنی لبریز ایمان و یقین پیشبینی کردم:
«عبدالله! من مطمئنم که این اتفاق میافته! میدونم که خدا به هردومون کمک
میکنه تا بتونیم راه سعادت رو طی کنیم!» با صدایی که حالا بیشتر رنگ شک
و تردید گرفته بود تا نصیحت و خیرخواهی، پرسید: «الهه! تو میخوای چی کار
کنی؟» لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج میزد، پاسخ دادم : «من فقط
دعا میکنم! دعا میکنم تا دلش به سمت سنت پیامبر هدایت شه و مذهب
اهل سنت رو قبول کنه! دعا میکنم که به خدا نزدیکتر شه! میدونم که الانم هم
یه مسلمون معتقده، ولی دعا میکنم که بهتر از این شه!» و پاسخم برایش اگرچه غافلگیر کننده اما انقدر
پرُ صلابت بود که دیگر هیچ نگفت.
* * *
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفتاد
#فصل_اول
برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. چادر سپیدی که نقشی از
شاخههای سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی میکرد، به سر کرده و آماده
میهمانی امشب می ِ شدم. شب طولانی و به نسبت سرد26 بهمن ماه سال 91 که
ِ مقدر شده بود شب نامزدی من با یک جوان شیعه باشد! تعریف و تمجیدهای
محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام کارساز افتاده و
توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایت دهد
ُ اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پر چین و چروک و افتاب
پیراهن عربی
سوخته اش نشانده و به چ
#خاطرات_شهید
●سردار صبح به خط جزیره مجنون وارد شده بود. هنوز از حضورش ساعتی نمی گذشت که بمباران شیمیایی دشمن شروع شد. پدرانه دور نیرو ها می گشت و آنها را ترغیب به استفاده از ماسک می کرد و از طرف دیگر با روشن کردن آتش در پی از بین بردن اثرات مواد شیمایی بود. اما وقتی خواست با فرماندهی تماس بگیرد، ماسکش را بر داشت و در کمتر از چند دقیقه روی زمین افتاد، دشمن گاز سیانور، خطرناکترین ماده شیمیایی را روی سر بچه ها ریخته بود.
●سریع با وانت او را عقب فرستادیم، اما ماشین واژگون شد و پیکر سردار، همچون خورشیدی در جزیره مجنون برای همیشه بی غروب باقی ماند.
📎پ ن : سمت: فرمانده گردان تخریب، لشکر 19 فجر
#ﺷﻬﻴﺪﺟﺎﻭﻳﺪاﻻﺛﺮسردارخورشیدی
●شهدای غریب فارس
●محل شهادت: ۱۳۶۷/۴/۶جزیره مجنون
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
2.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
من شنیدم . . .
سر عشاق بہ دامان شماست
و از آن روز سرم میل بریدن دارد
هزاران جان شیرین هم اگر بود
پرستـو بودم و وقت سفـر بود
سـرم را دادهام ... الحمـدلله
که مرگ بیشهادت دردسر بود
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهـید_بی_سر
#نوید_صفری
◽️تاریخ ولادت :۱۳۶۵/۰۴/۱۶
◽️محل ولادت : تهران
◽️تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۰۸/۱۸
◽️محل شهادت: دیرالزور_سوریه
◽️رجعت پیکر: ۱۳۹۶/۰۹/۰۵
#دست_نوشتهای_از_شهید
دوست دارم در منتهای بیکسی باشم. در منتهای گمنامی دوست دارم بدنم زیر آفتاب سه شبانهروز بماند. دوست دارم بدنم از زخمهای جای پای دشمنان خدا و دین پر باشد و دوست دارم سرم را از پشت سر ببرند، همه این ها را دوست دارم زیرا نمیخواهم فردای قیامت که حضرت زهرا(س) برای شفاعت امت پدرش ظهور میکنند من با این جسم کم ارزش خود سالم حاضر باشم.
دوست دارم وقتی نامه عمل من باز شد و سراسر گناه بود حضرت اشارهای و نگاهی به بدن من کنند و بگویند به حسینم او را بخشیدم. انشاءالله خدا ما را فردای قیامت شرمنده حضرت امابیها(س) قرار ندهد. به ما رحم کن ای ارحم الراحمین! و ای ستارالعیوب! و ای غفار الذنوب!»
#سالروز_ولادت...🌸🎉🌸🎉🌸🎉🌸
🍃🍃🍃سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
|🌿✨…|
🕊اگر واقعا دنبال شهادت هستی✋🏻
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
وای از آن روزی کہ.. ❌
+شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#شهیدانه
✦✧✦✧✦✧
🔴#هوس
✦✧
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
جان بہ هرحال قرار است
ڪہ قـربان بشود ...
پس چہ خوب است
ڪہ قربانـی جانــان بشود ... |ــــ🪁🌼
#شهیدابراهیم•♥️•
#رفیقشفیق🌱
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
#هٰادےِدڵ...🕊
∞
وَ إنّي أحَبَّکَ أَکْثَرُ اِتِّسٰاعَاً مِنَ السَّمٰاءِ
و وسیعتر از آسمان دوستت دارم....☁️💚
.سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
3.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #سلام_فرمانده در ضاحیهی جنوبی (بیخ گوش صهیونیستها)
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید