زندگیاتون رو وقفِ #امامزمان ڪنید؛
وقفِ جبھہۍ فرهنگـے،
وقفِ ظھور،
وقتـے زندگیاتون این شڪلـے بشہ،
مجبور مۍشید ڪہ گناه نڪنید!
وَ وقتـے ڪہ گناههاتون ڪم و ڪمتر شد..
دریچہاۍ از حقایق بہ روتون باز مۍشہ...!
اونوقتہ ڪہ مۍشید شبیہ #شھدا :)🌼
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
*﷽*
🌹
*{💜رهبـرا؛آغا.جان.تولدت.مبارک💜.}*
*هر دشمنی که به تو چپ نگاه کند خار میکنیم*
*پوزش به خاک کشیم، زندگی اش تار و مار میکنیم*
*سیّدعلی مخور غم یار، ببین از برای تو*
*عمّاریم و به منصب خود افتخار میکنیم*
*أَلْلّٰهُمَ.أَحْفِظْ.قٰاْئِدَنٰاْ.أِلْاِمٰاْمِ.أَلْخٰاْمِنِهْ.اِیٖ.أَلْلّٰهُمَ.أنْصِرْ.أِلْاِسْلٰاْمِ.ؤ.أَلْمُسْلِمِیٖنْ.*
*💜اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ💜*
🚩🌹🌹🌹✌🌴🌹🌹🌹🚩
#هٰآدےٓدِلْھاٰ 💌🌱
ھادے اگر ٺو یۍ ڪہ ڪسۍ گم نمےشود !
#شهیدابراهیمهادے 🌹💚
......................................
🍃#ࢪفیق_شہیدم_ابراهیم_هادے🍃
مداحی آنلاین - زلف شب را به سراپای سحر میریزم صابر خراسانی.mp3
5.31M
#رزقِشبٰانِھ ☁️🌱'
مناجات با حضرت مهدے.عجالله.
.
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
👆 دوستانتون رابه کانال کمیل دعوت کنید
👆📢مژده به هموطنان وهمشهریان گرامی وعاشقان مولا امیرالمومنین علی(ع)
✅اجرای طرح بهترین بابای دنیا👨👧👦
دوستان وکسانی که پای کار هستید بسم الله
در صورت صلاحدید پوستر رو وضعیت واستوری بزارید واون رو برای دوستان وگروهایی که عضو هستید ارسال کنید و لذا با همین استوری کردن واعلام همکاری نمودن میتوان کاری بزرگ انجام داد،یا علی🤝
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#من_غدیری_ام
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
🕊• زیارتنامه ے شھدا •
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
.
#پنجشنبہ_ویادشھدا_باصلوات🌿'
اَللّهمَّ صَلّ عَلی مُحَمَد وَ آلِ مُحَمَد وَعَجّل فَرَجَهُم
🥀{بسم رب الشهدا والصدیقین}🥀
سلام به دوستان امروز هم به مدد شهدا کارمون رو شروع میکنیم🤲🏻
🌸قرار اول هرصبح🌸
گفت: عاشقی راچگونه یاد گرفته ای؟
گفتم: از آن شهید_گمنامی که معشوق را حتی به قیمت از دست دادن هویتش، خریدار بود
🌷شهید ابراهیم هادی پرستوی گمنام کمیل🌷
❤سلام بر پهلوان بی مزار❤️
🌷شادی روح تمام شهــدا، و امام شهدا و سلامتی وتعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج 5صلـــوات🌷
✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ...✨
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_صدوششم*
*#فصل_دوم*
پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ دلم از قفس پرید و جیغ کشیدم: «خیلی بَدی!مجید خیلی بدی » و باز گریه امانم نداد. از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم
عاشقش بودم و این همان حس تلخی بود که قلبم را آتش میزد. با قدمهایی
سست به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت،
اشک میریخت، نگاهم میکرد و هیچ نمیگفت. گویی خودش را به تماشای
گریه های زجرآور و شنیدن گلههای تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه
نگاهم میکرد و دم نمیزد تا طوفان گریه ِ هایم به گل نشست و او سرانجام زبان
گشود: «الهه! شرمندم! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم! به روح پدر و مادرم قسم،
که نمیخواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو ببخش!» بغضم را فرو دادم
و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی
که به جانم زده بود به این سادگیها فراموشم نمیشد. خودش را روی دو زانو روی
زمین تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد: «الهه! روتو از من بر نگردون!
تو که میدونی من حاضر نیستم حتی یه لحظه ناراحتی تو رو ببینم! الهه جان...» و
چون سکوت لبریز از اندوه و اعتراضم را دید، با لحنی عاشقانه التماسم کرد: «الهه!
با من حرف بزن! الهه جان! تو رو خدا یه چیزی بگو!» و من هم با همه دلخوری و
دلگیری، آنقدر عاشقش بودم که نتوانم ناراحتیاش را ببینم و بیش از این منتظرش
بگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی میداد، شکایت کردم:
«من نمیدونستم امروز چه روزیه، اگه میدونستم هیچ وقت یه همچین مراسمی
نمیگرفتم. چون ما اونقدر به پیغمبر و اهل بیتش ارادت داریم که هیچ وقت
همچین کاری نمیکنیم. ولی حالا که من ندونسته یه کاری کردم، فکر میکنی
خدا راضیه که تو با من اینجوری رفتار کنی؟ فکر میکنی همون امامی که میگی
امروز شهادتشه، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت و
خونوادت تلخ کنی؟» چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد:
«الهه جان! حالی که امروز صبح داشتم، دست خودم نبود... من بیست سال تو
خونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سینه زدم. امروز از صبح دلم گرفته بود.
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوهفتم
#فصل_دوم
انگار دلم دست خودم نبود...«» مستقیم نگاهش کردم و محکم جواب دادم: «این
ً گریه و عزاداری چه سودی داره؟ فکر میکنی من برای بچههای پیامبر احترام قائل
نیستم؟ فکر میکنی من دوستشون ندارم؟ بخدا منم اونا رو دوست دارم، ولی واقعا
این کارا چه ارزشی داره؟» کلام آخرم سرش را بالا آورد، در چشمانش دریایی از
احساس موج زد و قطرهای را به زبان آورد: «برای من ارزش داره!» این را گفت و باز
سا کت سر به زیر انداخت. سپس همچنانکه نگاهش به زمین بود و دستانش را از
ناراحتی به هم میفشرد، ادامه داد: «ولی تو هم برام اونقدر ارزش داری که دیگه
جلوت حرفی نزنم که ناراحتت کنه!» از داغی که به جان چشمان نجیبش افتاده
بود، میتوانستم احساس کنم که حالا قلب او از این قضاوت منطقیام شکسته و
نمیخواست به رویم بیاورد که عاشقانه نگاهم کرد، با هر دو دستش دستانم را
گرفت و با لحنی لبریز محبت عذر تقصیر خواست: «قربونت بشم الهه جان! منو
ببخش عزیز دلم! ببخش که اذیتت کردم...» و من چه میتوانستم بگویم که دیگر
کار از کار گذشته و تمام نقشههایم نقش بر آب شده بود! میخواستم با پختن کیک
و خرید گل و تدارک یک جشن کوچک و با زبان عشق و محبت، دل او را بخرم و به
سوی مذهب اهل تسنن ببرم، ولی او بیآنکه بخواهد یا حتی بداند، به حرمت یک
عشق قدیمی، مقابلم قد کشید و همه زحماتم به باد رفت!
* * *
سلام نماز مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: «سلام الهه
جان!» و پیش از آنکه سرم را برگردانم، مقابلم روی زمین نشست و با لبخندی
شیرین ادامه داد: «قبول باشه!» هنوز از مشاجره دیروز صبح، دلگیر بودم و سنگین
جواب دادم: «ممنون!» کیفش را روی پایش گذاشت و درش را باز کرد. بیتوجه به
جستجویی که در کیفش میکرد، مشغول تسبیحات شدم که با گفتن «بفرمایید!»
بسته کادو پیچ شدهای را مقابلم گرفت. بسته کوچکی که با کادوی سرخ و سفیدی
پوشیده و گل یاس کوچکی را رویش تعبیه کرده بودند. دستم را از زیر چادر نمازم
بیرون آوردم، بسته را از دستش گرفتم و با لبخندی بیرنگ، سپاسگزاریام را نشان
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوهشتم
#فصل_دوم
دادم و او بی درنگ جواب قدردانی سردم را به گرمی داد: «قابل تو رو نداره الهه جان!
فقط بخاطر این که دیروز اذیتت کردم، گفتم یجوری از دلت دربیارم... ببخشید!»
آهنگ دلنشین صدایش، دلم را نرم کرد و همچنانکه بسته را باز میکردم، گفتم:
ِ
«ممنونم!» درون بسته، جعبه عطر کوچکی بود. خواستم درعَطر را باز کنم که پیش
دستی کرد و گفت: «نمی ِ
دونستم از چه بویی خوشت میاد... ولی وقتی این عطر رو
بو کردم یاد تو افتادم!» و جملهاش به آخر نرسیده بود که با گشوده شدن در طلایی
شیشه عطر، رایحه گل یاس مشامم را ربود. مثل اینکه عطر ملیح یاس حالم را
خوش کرده باشد، بالاخره صورتم به خندهای شیرین باز شد و پرسیدم: «برای
همین گل یاس روی جعبه گذاشتی؟» از سخن نرمی که سرانجام بعد از یک روز
به زبان آوردم، چشمانش درخشید و با لحنی خوشبوتر از عطر یاس، پاسخ داد: «تو
برای من هم گل یاسی، هم بوی یاس میدی!» در برابر ابراز احساسات رؤیاییاش،
به آرامی خندیدم و مقداری از عطر را به چادر نمازم زدم که نگاهم کرد و پرسید:
«الهه! منو بخشیدی؟» و من هم نگاهش کردم و با صدایی آهسته که از اعماق
اعتقاداتم بر میآمد، جواب دادم: «مجید جان! من فقط گفتم چه لزومی داره برای
کسی که هزار سال پیش شهید شده، الان اینقدر به خودت سخت بگیری؟ برای
اموات یا باید دعای خیر کرد، یا براشون طلب رحمت و مغفرت کرد یا اینکه اگه از
اولیای خدا بودن، باید از اعمال و کردارشون الگو گرفت و از رفتارشون پیروی کرد!»
از نگاهش پیدا بود که برای حرفم هزاران جواب دارد و یکی را به زبان نمیآورد که در
عوض لبخندی زد و گفت: «الهه جان! به هر حال منو ببخش!» از خط چشمانش
میخواندم عشقی که بر سرزمین قلبش حکومت میکند، مجالی برای پذیرش
حرفهای من نمیگذارد، اما چه کنم که من هم آنقدر عاشقش بودم که بیش از
این نمیتوانستم دوریاش را تاب بیاورم، گرچه این دوری به چند کلمهای باشد
که کمتر با هم صحبت کرده و یا لبخندی که از همدیگر دریغ کرده باشیم. پس
لبخندیُ ِپر مهر نشانش دادم و با حرکت چشمانم رضایتم را اعلام کردم. با دیدن
لبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدونهم
#فصل_دوم
دستی که محکم به در میکوبید، خلوت عاشقانهمان را به هم زد و او را سریعتر از
من به پشت در رساند. عبدالله بود که هراسان به در میکوبید و در مقابل حیرت ما،
سراسیمه خبر داد: «الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب نیس!» نفهمیدم چطور
مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پلهها پایین دویدم. در اتاق را گشودم و مادر را
دیدم که از دل درد روی شکمش مچاله شده و ناله میزند. مقابلش روی زمین
نشسته بودم و وحشتزده صدایش میکردم که عبدالله گفت: «من میرم ماشینو روشن
کنم، تو مامانو بیار!» مانده بودم تنهایی چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید
دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت مردانهاش مادر را حرکت داد. چادرش را
از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط میبرد
دویدم. مثل اینکه از شدت درد و تب بیحال شده باشد، چشمانش نیمه باز بود
و زیر لب ناله میکرد. به سختی چادر را به سرش انداختم و همچنانکه در حیاط
را باز میکردم، خودم هم چادر به سر کردم. عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر
را روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عقب ماشین نشاندند و به سرعت
به راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم حلقه زده بود
و تمام بدنم میلرزید. عبدالله ماشین را به سرعت میراند و از مادر میگفت که
چطور به نا گاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن
ِ «یه خبر به بابا بدم.» با پدر تماس گرفت. دست داغ از تب مادر را در دستانم گرفته
و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن
چشمان اشکبارم، به سختی لب از لب باز کرد و گفت: «چیزی نیس مادر جون...
حالم خوبه...» صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند
و زبان عبدالله را به گفتن «الحمدالله!» گشود. به چشمان بیرنگش خیره شدم و
آهسته پرسیدم: «مامان خوبی؟» لبخندی بیرمق بر صورتش نشست و با تکان
سر پاسخ مثبت داد. نمی ِ دانم چقدر در ترافیک سر شب خیابانها معطل شدیم
تا بآلاخره به بیمارستان رسیدیم. اورژانس شلوغ بود و تا آمدن دکتر، من بالای سر
مادر بیتابی میکردم و عبدالله و مجید به هر سو میرفتند و با هر پرستاری بحث
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوده
#فصل_دوم
میکردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود. ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت
سرُ م و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و نغمه ناله هایش خاموش شد. هر
چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از
آزمایش و عکس بنویسد، ولی هر چه کردیم اصرارمان برای پیگیری آزمایشها مؤثر
نیفتاد و مادر میخواست هر چه زودتر به خانه بازگردد. در راه برگشت، بیحال
از دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کالمی حرف نمیزد.
شاید هم تأثیر داروهای مسکن چشمانش را اینچنین به خماری کشانده و بدنش
را سست کرده بود.
ساعت یازده شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرام ب
ه خواب رفته و
دیگر اثری از درد و ناراحتی در خطوطش پیدا نبود، نگاهی کردم و آهسته از اتاق
خارج شدم. عبدالله کلافه در میان کتابهایش دنبال چیزی میگشت و تا مرا
دید، با نگرانی سؤال کرد: «خوابش برد؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که پدر
همچنانکه به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا می کرد، صدایم زد : «الهه! شام
چی داریم؟» با این حرف پدر، تازه به فکر افتادم که عبدالله و پدر چیزی نخورده اند.
مجید هم از یکی دو ساعت پیش که از بیمارستان برگشته بودیم، در خانه تنها بود
و دوست نداشتم بیش از این تنهایش بگذارم، ولی چاره ای جز تدارک غذایی برای
پدر نداشتم که با همه خستگی به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه در یخچال ماهی
تازه بود و در عرض نیم ساعت ماهیها را سرخ کرده و سفره شام را انداختم. پدر
خودش را جلو کشید و پای سفره نشست و بیمعطلی مشغول شد. از اینهمه
بیخیالیاش ناراحت شدم و خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: «الهه جان!
ای کاش آقا مجید هم بگی بیاد پایین با هم شام بخوریم.» همچنانکه در اتاق را
باز میکردم، گفتم: «قبل از اینکه مامان حالش بد شه، برای خودمون شام گذاشته
بودم.» و خواستم بروم که چیزی به خاطرم رسید و تأ کید کردم: «اگه مامان دوباره
حالش بد شد، خبرم کن!» و عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خیالم را راحت
کرد و رفتم. در اتاق را که باز کردم، دیدم مجید همانطور که روی مبل نشسته،
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد