یتونم به مامان
بگم... من خودم هنوز باور نکردم... میخوای به مامان چی بگم؟!!! بخدا من
دیگه نمیتونم تو چشمای مامان نگاه کنم...» و باز سیل گریه نفسم را برید و کلامم
را قطع کرد. من که نمیتوانستم این خبر را حتی در ذهنم تکرار کنم، چگونه
میتوانستم برای مادر بازگویش کنم که صدای مادر که از طبقه پایین عبدالله را به
نام میخواند، گریه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را وحشتزده به در دوخت. با
دستپاچگی از جایم بلند شدم و رو به عبداهلل کردم: «عبدالله تو رو خدا برو پایین...
اگه مامان بیاد بالا ، من نمیتونم خودم رو کنترل کنم...» و پیش از آنکه حرفم به آخر
برسد، عبدالله از جا پرید و با عجله از اتاق بیرون رفت. با رفتن عبدالله ، احساس
کردم در و دیوار خانه روی سرم خراب شد و دوباره میان هق هق گریه گم شدم.
حال سخت و زجرآوری بود که هر لحظهاش برای دل تنگ و غمزدهام، یک عمر
میگذشت. حدود یکسال بود که گاه و بیگاه مادر از درد مبهمی در شکمش
مینالید و هر روز اشتهایش کمتر و بدنش نحیفتر میشد و هر بار که درد به
سراغش میآمد، من کاری جز دادن قرص معده و تهیه نبات داغ نمیکردم و حالا
نتیجه این همه سهلانگاری، بیماری وحشتنا کی شده بود که حتی از به زبان
آوردن اسمش میترسیدم. وضو گرفتم و با دستهایی لرزان قرآن را از مقابل آیینه
برداشتم، بلکه کلام خدا آرامم کند. هر چند زبانم توان چرخیدن نداشت و
نمیتوانستم حتی یک آیه را قرائت کنم که تنها به آیینه پا ک و زلال آیات کتاب
الهی نگاه میکردم و اشک میریختم. نماز مغربم را با گریه تمام کردم، چادر نماز
خیس از اشکم را از سرم برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. حتی دیگر
نمیتوانستم گریه کنم که چشمه اشکم خشک شده و نگاه بیرمقم به گوشهای
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوبیست_وچهارم
خیره مانده بود. دلم میخواست خودم را در آغوش مادرم رها کرده و تا نفس دارم
گریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره مادر هم دلم را میلرزاند. ای
کاش میدانستم تا الان عبدالله حرفی به مادر زده یا هنوز به انتظار من نشسته تا به
یاری اش بروم. خسته از این همه فکر بینتیجه، خودم را به کناری کشیدم و سرم را
به دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لبهایی که چون
همیشه میخندید، قدم به اتاق گذاشت. نگاه مصیبت زدهام را از زمین برداشتم و
بیآنکه چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش پناه بردم. با دیدن چهره تکیده
و چشمان سرخ و مجروحم، همانجا مقابل در خشکش زد. رنگ از رخسارش پرید
و با صدایی لرزان پرسید: «چی شده الهه» « نفسی که در سینهام حبس شده بود،
به سختی بالا آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد.
کیفش را کنار در انداخت و با گامهایی بلند به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانو
نشست و با نگرانی پرسید: «الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟» به چشمان
وحشتزدهاش نگاهی بیرنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانم
ُ
نداد و باز صدای گریهام فضای اتاق را پر کرد سرم را به دیوار فشار میدادم و
اشک میریختم که حتی نمیتوانستم قصه غمزده قلبم را برایش بازگو کنم.
شانههای لرزانم را با هر دو دستش محکم گرفت و فریاد کشید: «الهه! بهت میگم
بگو چی شده؟» هر چه بیشتر تلاش میکرد تا زبان مرا باز کند، چشمانم بیقرارتر
میشد و اشکهایم بیتابتر. شانه هایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگر
َ
رنگ التماس گرفته بود، صدایم زد: «الهه! جون مامان قسمت میدم بگو چی
شده!» تا نام مادر را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانههای
خمیدهام را از حلقه دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدمهایی که انگار
میخواستند از چیزی فرار کنند، به سمت اتاق دویدم. روی قالیچه پای تختم
نشستم و همچنانکه سرم را در تشک فرو میکردم تا طنین ضجههایم را مادر
نشنود، زار میزدم که صدای مضطرب مجید در گوشم نشست «الهه تورو خدا
داری دیوونهام میکنی...» بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوبیست_پنجم
و با چشمانی که از نگرانی سرخ شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد: «الهه!
با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیس...» با کف دستم پرده
اشک را از صورتم کنار زدم و با صدایی که از شدت گریه بریده بالا میامد پاسخ
اینهمه نگرانیاش را به یک کلمه دادم: «مامانم...رو او بلا فاصله پرسید: «مامانت
چی؟» با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم: «مجید مامانم... مامانم
سرطان داره... مجید مامانم داره از دستم میره...» و باز هجوم گریه گلویم را پر کرد
مثل اینکه دستانش بیحس شده باشد، بازوانم را رها کرد و نگرانی روی صورتش
پُ ر شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگر
هیچ نمی ِ گفت با چشمانی که از بهتی غمگین خشکیده و حالا دریای درد دل