*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_صدویکم*
#فصل_دوم
چنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش حس نمیکرد، هر بار با لشگر
نامرئی عشق و محبت شکستم میداد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک
انداخت: «پس یه وقتایی بحث میکنید!» از هوشمندی اش لبخندی زدم و با
تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید: «تو شروع میکنی یا مجید؟» نگاهش
کردم و با دلخوری پرسیدم: «داری بازجویی میکنی؟» لبخندی مهربان بر صورتش
نشست و گفت: «نه الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع
میکنی!» و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: «تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به
من گفتی که دعا میکنی تا اونم مثل خودت سنی بشه! من همون روز فهمیدم که
این آرزو فقط در حد دعا نمیمونه و بالاخره خودتم یه کاری میکنی!» نگاهم را به
مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم: «من فقط چند بار درمورد عقایدش ازش سوال کردم همین!»
و عبدالله پرسید: «خب اون چی میگه؟» نفس بلندی
کشیدم و پاسخ دادم: «اون میخواد زندگی کنه! دوست نداره بخاطر این حرفا با
ِ این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم ناراحت شه
هم بحث کنیم. نمیخواد سر
، ولی دلم میخواد کمکش کنم...» سپس نگاه معصومم را به
نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ملتمسانه ادامه دادم : «عبدالله! من دوست دارم
که اون به خدا نزدیکتر شه! میخوام کمکش کنم! باهاش بحث میکنم، دلیل میارم ولی اون اصلا
ً وارد بحث نمیشه. اون فقط میخواد زندگیمون آروم باشه!
عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟» از این همه اصرارم کلافه شد و با
ناراحتی اعتراض کرد: «الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین
شرایط قبول کردی! قرار نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض
کنی!» سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ اعتراضش را دادم: «عبدالله!
من حالا هم مجید رو قبول دارم! ولی دلم میخواد بهتر شه!» سپس سرم را بالا
آوردم و قاطعانه پرسیدم: «پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟» در
برابر سؤال مدعی آنه ام، تسلیم شد و گفت: «الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش
بحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدودوم
#فصل_دوم
ُ بشه! به قول شاعر که میگه مشک آن است که ببوید، نه آن که عطار بگوید!»
همین جمله کافی بود تا به ادامه حرفهایش توجه نکنم که میگفت: «در ضمن
لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم ازدواج کردید! اون باید کم
کم با این مسائل روبرو بشه!» و برای فردا صبح که مجید به خانه باز میگشت،
نقشهای لطیف و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم: «عبدالله! میشه
اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام گل بخرم!» متعجب نگاهم کرد و من
مصمم ادامه دادم: «خب میخوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون»
از شتابزدگی ام خندهاش گرفت و گفت: «الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا
صبح نقشه میکشی؟ تازه گل تا فردا صبح پالسیده میشه!» قدمهایم را به سمت
چهار راه تندتر کردم و جواب دادم: «من نقشهای نکشیدم! میخوام گل بخرم! تا
صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب میمونه!» حالا از طرحی که برای
صبح فردا ریخته بودم، شوری تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب
طولانی را برایم آسانتر میکرد. با سه شاخه گل رز سرخ که خریده بودم به خانه
بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه
بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هر چه زودتر دست به کار
میشدم. پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و
شاخههای نازک گل رز را به میهمانیاش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز
کردن خانه و گردگیری وسایل ساعتی وقتم را گرفت. شاید هم دل به دل راه داشت
که از پس مسافتی طولانی، بیقراریام را حس کرد و زنگ هشدار موبایلم را به صدا
در آورد. پیامک داده و حس و حال دلتنگیاش را روایت کرده بود. هرچند من از
پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهاییاش بود، جانی تازه گرفته و با شوقی
دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا میکردم. جشنی که میبایست به
قول عبدالله پیامآور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد
تا با همسرم درباره حقانیت مذهب اهل سنت صحبت کنم! خیالی که تا هنگام
نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو برد و با بلند شدن صدای اذان
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوسوم
#فصل_دوم
همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد. نماز صبح را خواندم و دعا کردم و بسیار
دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. تأثیری که تنها به دست پروردگار عالم
محقق میشد، همان کسی که هر گاه بخواهد دلها را برای هدایت آماده میکند
و اگر اراده میکرد، همین امروز مجید از اهل تسنن میشد!