آنچه در ذهن من میچرخد، بیخبر است که مقابلش نشستم و پاسخ
دادم: «تو و همه شیعهها!» لبخندی زد و گفت: «الهه جان! آخه این چه بحثیه
که یه دفعه امشب...» که کلامش را شکستم و قاطعانه اعلام کردم: «مجید! این
ِ بحث، بحث ِ امشب نیست! بحث اعتقاد منه!» فقط از خدا میخواستم که
مثل همیشه آرام و صبور
حرفهایم ناراحت نشود و شیشه محبتش ترک برندارد
بود و نفس بلندی کشید تا من با لحنی نرمتر ادامه دهم: «مجید جان! خب دوست
دارم بدونم چرا شما شیعهها فقط امام علی رو خلیفه پیامبر میدونید؟ چرا
خلفای قبلی رو قبول ندارید؟» احساس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد،
ِ گرچه از به زبان آوردنش ابا میکرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته
بود تا انعکاس حرفهای دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را بالا
آورد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «راستش من هیچوقت تاریخ اسلام رو نخوندم!
نمیدونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما از
بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، حضرت علی هستن. در مورد بقیه خلفا هم
اطلاعی ندارم.» از پاسخ بیروحش، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم که
باران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد: «الهه جان! روزی
که من تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کردم، میدونستم که یه دختر سنی هستی
و میدونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودت
مهمی! من تو رو دوست دارم و از اینکه الان کنارم نشستی، لذت میبرم.» در برابر
روشنای صداقت کلامش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان
فراخ احساسش جولان میداد: «الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه
تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمیکنم! من بهت حق میدم
که دوست داشته باشی عقاید همسرت با خودت یکی باشه، ولی حالا که خدا
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_نودونهم
#فصل_دوم
اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس...» و دیگر نتواست ادامه دهد، شاید هم
میخواست باقی حرفهایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار
از محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمیزد. زیر بارش احساسش، شعله
مباحثه اعتقادیام خاموش شد و سا کت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن
گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با
بار سنگینی که از حرفهای او بر دلم مانده بود، باید از صحنه خارج میشدم.
من میخواستم حقانیت مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگها
فاصله از آنچه در ذهن من بود، میخواست صداقت عشقش را به دلم بفهماند!
من زبانم را میچرخاندم تا اعتقادات منطقیام را به گوشش برسانم و او نگاهش را
جاری میکرد تا احساسات قلبیاش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان
چیزی بود که دست مرا میبست!
* * *
باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری مجید را تا صبح تحمل میکردم که
البته این بار سختتر از دفعه قبل بر قلبم میگذشت که بیشتر به حضورش عادت
کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خرید
چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سر
خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر
نور زرد چراغهای حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پر هیاهو
َ میکرد. به خانههایی که همگی چراغهایشان روشن بود و بوی
نیمه خرداد را در
غذایشان در کوچه پیچیده، نگاه میکردم و میتوانستم تصور کنم که در هر یک از
ِ این شب
ُ انها چه جمع پر شوری دور یک سفره نشستهاند و من باید به تنهایی، بار
طولانی بهاری را به دوش میکشیدم و به یاد شبهای حضور مجید، دلم را به امید
آمدنش خوش میکردم. چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در
نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با
تعجب سلام کرد و پرسید: «کجا الهه جان؟» کیف پول دستیام را نشانش دادم و
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صد
#فصل_دوم
گفتم: «دارم میرم سوپر خرید کنم.» خندید و گفت: «آهان! امشب آقاتون خونه
نیس، شما به زحمت افتادین!» و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد: «خب منم
باهات میام!» از لحن مردانهاش خندهام گرفت و گفتم: «تا همین سر خیابون میرم!
تو برو خونه.» به صورتم لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد: «خیلی وقته با
هم حرف نزدیم! الاقل تا سر خیابون یه کم با هم صحبت میکنیم!» پیشنهاد پر
محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که نگاهم کرد و گفت: «الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلا
ً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!» خندیدم و با شیطنت گفتم : «
ُ خب این مشکل خودته! باید زودتر زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت
کنی!» از حرفم با صدای بلند خندید و گفت: «تقصیر تو و مامانه