م، هر چند تلویزیون هم هیچ
برنامه سرگرم کنندهای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم. هر چه فکر
کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما و مقداری
نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. همین که عکس مجید روی
صفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم: سلام مجید!»
و صدای مهربانش در گوشم نشست: «سلام الهه جان! خوبی؟» ناراحتیام را
فروخوردم و پاسخ دادم: «ممنونم! خوبم!» و او آهسته زمزمه کرد: «الهه جان!
شرمندم که امشب اینجوری شد!» نمیتوانستم غم دوریاش را پنهان کنم که در
جواب عذرخواهیاش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع
کرد. از شرح دلتنگی و بیقراریاش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش
سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها گوش میکردم. شنیدن نغمهای که
انعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمان
هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژهای که در پالایشگاه برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهایی
ِ خانه ی بدون مجید فرو رفتم. برای چندمین بار به
ساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیهاش برای چشمان بیخوابم به اندازه
یک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند
بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در
ِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بیقرارم نمیگرفت
خانه نبود، هیچ چیز سر
. نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراریام چقدر به درازا کشید،
اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله،
پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفتادونهم
#فصل_دوم
رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد. برخاستم و وضو گرفتم و حالذ نماز
صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای
خودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن
ِ سجادهام بازگشتم. همانجا روی سجاده
را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سر
نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت.
سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و به
تماشای طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر
آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماه
میداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانیاش را با ناز از
بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان طلایی اش از لابه لای شاخه های نخلها
به خانه سرک میکشید. هر چه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض این
ِ صبحگاه ِ انتظار آمدن مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش
در خانه اینهمه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی
حضور گرم و ُ پر شورش را داشت!
ساعت هفت صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نردههای بالکن
به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم
و دیدم عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و
از دیدن من خندهاش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند،
پرسید: «مگه تو خواب نداری؟!!!» و خودش پاسخ داد: «آهان! منتظر مجیدی!»
لبم را گزیدم و گفتم: «یواش! مامان اینا بیدار میشن!» با شیطنت خندید و گفت:
«دیشب تنهایی خوش گذشت؟» سری تکان دادم و با گفتن «خدا رو شکر!»
تنهاییام را پنهان کردم که از جواب صبورانهام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت:
«پس به مجید بگم از این به بعد کلا شیفت شب باشه! خوبه؟»
در حالی که سعی میکرد صدای خندهاش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت.
دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هشتاد
#فصل_دوم
دوباره به بالکن برگشتم. آوای آواز پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن
در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن مجید را آورد. مثل اینکه مشتاق حضورم
باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همانطور
که من مشتاق رسیدنش چشم به در دوخته بودم. با دیدنم، صورتش به خندهای
دلگشا باز شد و سعی میکرد با حرکت لبهایش چیزی بگوید و من نمیفهمیدم
چه میگوید که سراسیمه به اتاق بازگشته و به استقبالش به سمت در رفتم، ولی او
زودتر از من پلهها را طی کرده و پشت در رسیده بود. در را گشودم و با دیدن صورت
مهربانش، همه غمهای دوری و تنهاییام را از یاد بردم چشمان کشیده و حذابش
زیر پردهای از خواب و خستگی خمیازه میکشید، اما میخواست با خوشرویی
و خوشزبانی پنهانش کند که فقط به رویم میخندید و با لحنی گرم و عاشقانه به
فدایم میرفت. خواستم برایش چای بریزم که م