#پابرهنه
یه ظهر تابستانی، از روی بیکاری آمدم سر کوچه نشستم. هوا خیلی گرم بود. دیدم فایده نداره، برم خونه و زیر باد پنکه بمونم بهتره.
همین که خواستم برم، دیدم از سمت ابتدای خیابان زیبا ابراهیم داره میاد.
ماندم تا ابراهیم را ببینم و بعد بروم.
همینطور که نزدیک میشد دیدم پابرهنه است! توی این هوای داغ، همینطور پاش میسوخت. پایش را سریع از روی زمین برمیداشت و..
سعی میکرد از روی سایه راه برود، با تعجب نگاهش کردم. حدس زدم مسجد بوده و کفشهاش رو بردند. وقتی رسید سلام کردم و دست دادیم.
سریع اومد توی سایه. اشاره به پاهاش کردم و گفتم: پس کفشات کو ، توی این هوای داغ چرا پابرهنه شدی؟! وایسا الان برات دمپایی میارم، نکنه کفشهاتو تو مسجد بردن؟
گفت:« نه، خودم اونها رو دادم.»
با تعجب گفتم: به کی؟! آخه آدم تو این هوا کفش هدیه میده و خودش پابرهنه راه میره؟ از بس سوال پیچش کردم مجبور شد بگه، اما معمولاً اینطور کارها رو برای کسی نمیگفت.
ابراهیم نگاهی به صورتم کرد و گفت:« یه پیرمرد جلوی مسجد گدایی میکرد. خیلی وضع مالیش بد بود. پیرمرد به کف کفشهاش اشاره کرد که از بین رفته بود و چیزی برای پوشیدن نداشت. میگفت: پام توی این گرما میسوزه. من هم پول همراهم نبود، کفشهام رو دادم بهش.»
تا من خواستم برایش دمپایی بیاورم، خداحافظی کرد و رفت...
کتاب:سلام بر ابراهیم ۲
🎐 نشر دهید و همراه ما باشید
سرباز #امام_زمان(عج) باشید
🕊 کانال شهیدابراهیم هادی 🕊
🏴••@m_kanalekomeil ••🏴
࿐ᭂ⸙🍃🇮🇷🍃⸙ᭂ࿐