eitaa logo
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
10.4هزار ویدیو
142 فایل
مشکل کارمااینه که برای رضای همه کارمیکنیم به جزرضای خدا⚘ حذف آی دی از روی عکس ها وطرح ها مورد رضایت نیست❌ کپی و انتشار مطالب با صلوات جهت تعجیل در فرج امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف بلا مانع هست✅ خادم کانال👇 @sh_hajahmadkazemi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان مهمون امروزمون برادر رضا هست🥰✋ *محافظ حاج قاسمــــ*🕊️ *شهید رضا خُرمی*🌹 تاریخ تولد: ۲۹ / ۸ / ۱۳۵۳ تاریخ شهادت: ۱۴ / ۳ / ۱۳۹۵ محل تولد: تهران محل شهادت: سوریه *🌹همسر شهید← سری اول که رضا به سوریه رفت، اطلاعی نداشتم🥀و فقط می‌دانستم مدتی را در مأموریت است.🕊️یک سال بعد متوجه شدم که رضا مربی موتور سواری و تیراندازی💥 و در تیم حفاظتی حاج قاسم است 🌙هیچ‌وقت مانع اعزامش نشدم و فقط می‌گفتم: «مراقب خودت باش!»🌷همسرم همیشه می‌گفت هنگامی‌که به منطقه می‌روند حاج‌قاسم به آنها اجازه نمی‌دهد که جلودار باشند و خودش جلوتر از همه راه می‌رود.💫 محافظ بودنش را هم ابتدا خودمان فهمیدیم؛ یکی از اقوام همسرم را پشت سر شهید قاسم سلیمانی در فیلمی از ایشان دیده بود.🍃پس از شهادت متوجه شدم که درجه ایشان سرهنگ است.💫زندگی را سخت نمی‌گرفت و با اخلاق بود. دل رئوفی داشت اگر مریض می‌شدم می‌نشست برایم‌ گریه می‌کرد،🥀دو دختر و یک پسر از همسرم به یادگار مانده💞رضا به همراه چندین نفر در منطقه خلسه در ساختمانی مستقر بودند که ساختمان توسط تروریست‌های تکفیری شناسایی شده بود🥀داعشی ها خودرویی حامل ۲ تن مواد منفجره را در نزدیکی ساختمان منفجر کردند💥 و رضا به همراه مرتضی مسیب‌زاده و قدرت‌الله عبدیان به شهادت رسیدند.*🕊️🕋 *شهید رضا خُرمی* *شادی روحش صلوات*💙🌹
‍ ‍ ‍ ✨ *«بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ»*✨ 🦋🏵 *ذڪرروزانه*🏵 🦋 تفسیر📗 *هرروز انس باقرآن*💚 *┄┅‌‏ﷻ❀‏موضوع❀‌‏ﷻ┅┄* ✍🏻 *ﻗﺮﺁﻥ، ﻣﺎﻳﻪ ﻱ ﺫﻛﺮ ﺍﺳﺖ*📋 🍃🌹🍃🌹📖🌹🍃🌹🍃 *«بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ»* *«٢» ﻣَﺎ ﻳَﺄْﺗِﻴﻬِﻢ ﻣِّﻦ ﺫِﻛْﺮٍ ﻣِّﻦ ﺭَّﺑِّﻬِﻢ ﻣُّﺤْﺪَﺙٍ ﺇِﻟَّﺎ ﺍﺳْﺘَﻤَﻌُﻮﻩُ ﻭَﻫُﻢْ ﻳَﻠْﻌَﺒُﻮﻥَ* *┄┅‌‏🔸❀‏الأنبياء/۲❀‌‏🔸┅┄* ﻫﻴﭻ ﭘﻨﺪ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻱ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺷﺎﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﻧﻴﺎﻣﺪ، ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻧﺪ ﻭ (ﺑﺎﺯ) ﺳﺮﮔﺮم ﺑﺎﺯﻱ ﺷﺪﻧﺪ 📚🌺تفسیرنور🌺📚 🔶🔸✍🏻 *نكته ها* ١- ﺗﺬﻛّﺮﺍﺕ ﺍﻟﻬﻲ ﺑﺎ ﺗﺪﺍﻭم ﻭ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﺳﺖ. «ﻣﺎ ﻳﺄﺗﻴﻬﻢ» (ﻓﻌﻞ ﻣﻀﺎﺭﻉ) ٢- ﺗﺬﻛّﺮ ﻭ ﺗﺮﺑﻴﺖ، ﻣﻠﺎﺯم ﻳﻜﺪﻳﮕﺮﻧﺪ. «ﺫﻛﺮ ﻣﻦ ﺭﺑّﻬﻢ» ٣- ﻗﺮﺁﻥ، ﻣﺎﻳﻪ ﻱ ﺫﻛﺮ ﺍﺳﺖ. «ﺫﻛﺮ ﻣﻦ ﺭﺑّﻬﻢ» ٤- ﻧﻮﺁﻭﺭﻱ ﺩﺭ ﺗﺬﻛّﺮ، ﻳﻚ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ. «ﺫﻛﺮ ﻣﻦ ﺭﺑّﻬﻢ ﻣﺤﺪﺙ» ٥ - ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﻭﻓﻬﻤﻴﺪﻥ ﻛﺎﻓﻲ ﻧﻴﺴﺖ، ﭘﺬﻳﺮﺵ ﻭﻋﻤﻞ ﻟﺎﺯم ﺍﺳﺖ. «ﺍﺳﺘﻤﻌﻮﻩ ﻭ ﻫﻢ ﻳﻠﻌﺒﻮﻥ» ٦- ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﻟﻬﻮ ﻭ ﻟﻌﺐ، ﻏﻔﻠﺖ ﻭ ﺍﻋﺮﺍﺽ ﺍﺳﺖ. «ﻓﻲ ﻏﻔﻠﺔ ﻣﻌﺮﺿﻮﻥ - ﻳﻠﻌﺒﻮﻥ» ٧- ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻭﺣﻲ ﻭ ﻳﺎﺩ ﺍﻟﻬﻲ، ﺑﺎﺯﻳﭽﻪ ﺍﻱ ﺑﻴﺶ ﻧﻴﺴﺖ. «ﻭ ﻫﻢ ﻳﻠﻌﺒﻮﻥ» *┄••❀🔸 حدیث روز 🔸❀••┄* 💚 *الإمامُ الصّادقُ عليه السلام* *الزاهِدُ الذي يَختارُ الآخِرَةَ على الدنيا ، و الذُلَّ على العِزِّ ، و الجَهْدَ على الراحَةِ ، و الجُوعَ على الشِّبَعِ ، و عاقِبَةَ الآجِلِ على مَحَبَّةِ العاجِلِ ، و الذِّكرَ على الغَفلَةِ ، و يكونُ نَفسُهُ في الدنيا و قَلبُهُ في الآخِرَةِ* 🔶🔸🍃🌹🍃🔸🔶 زاهد كسى است كه آخرت را بر دنيا و خاكسارى را بر بزرگى و رنج را بر آسايش ، و گرسنگى را بر سيرى، و فرجام آخرت را بر محبّت دنيا، و ذكر [خدا و آخرت] را بر غفلت ترجيح مى دهد . پيكرش در دنياست و دلش در آخرت.; 📚✍🏻بحار الأنوار : 70/315/20 . ⚜️🌹⚜️🌹⚜️🌹⚜️ ✋🏻 *هرروزبه رسم ادب* 🤚🏻 *اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائڪَ عَلَیْڪَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِڪُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعلے اولاد الحسين وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ* 🌘🌗🌖🌕🌔🌓🌒 🗓️ امروز:یکشنبہ ☀️۰۵/تیرماه/١٤٠۱/٠٤ 🌙۲٦/‌ذی القعده/١٤٤۳/۱۱ 2022/06/ Jun/26🌲 ⚜️🌹⚜️🌹⚜️🌹⚜️🌹 🔸👈ذڪــــــــــرروز 📿 🕋 *یا ذالجلال والاکرام* *ای صاحب جلال و بزرگواری* ⭐💫⭐💫⭐💫⭐ *اَللّهُمَّ صَلِّ عَلے فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُڪَ* ⭐💫⭐💫⭐💫⭐ لطفابانشر ذڪرروزانه درثواب آن شریک باشید... 🌷🍃 *أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ* 🔸┅❀🦋🍃🌹🍃🦋❀┅🔸 @m_kanalekomeil
*💠: امام خامنه‌ای:* *مراقبت از حجاب، در درجه اول، با مدیران و مراکز حکومتی است* *⚠️ ابراز نگرانی نسبت به مسئله حجاب در جامعه ، بجا و صحیح است.* *حجاب یک حکم شرعی و یک مسئله است و در این زمینه باید در درجه اول ، دستگاههای دولتی و حکومتی و آنها مراقبت کنند تا براساس قانون عمل شود ....* (دیدار با اعضای هیئت دولت - سال ۹۸) 💚
🍃🍂💚🍃🍂💚🍃🍂💚🍃🍂 *🔴 در آخــرالزمان کارها برعکس می‌شود!* *🌕 پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند از نشانه های آخرالزمان و نزدیکی ظهور امام زمان عجل الله فرجه، آن است که:* *➖فراوانى قاريان و كمى فقيهان؛* *(یعنی اغلب مردم با سواد می‌شوند ولی عدهٔ مردم دانا و آگاه کمتر می‌شود.)* *➖حاکمان و مامورین بیشتر می‌شوند؛ ولی افراد امین و مورد اعتماد مردم کمتر می‌شوند.* *➖باران‌ها در همه جا افزایش می‌یابد؛ ولی سبزه‌ها و گیاهان کمتر می‌شود.* وَ قَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ: مِنْ أَشْرَاطِ اَلسَّاعَةِ كَثْرَةُ اَلْقُرَّاءِ وَ قِلَّةُ اَلْفُقَهَاءِ وَ كَثْرَةُ اَلْأُمَرَاءِ وَ قِلَّةُ اَلْأُمَنَاءِ وَ كَثْرَةُ اَلْمَطَرِ وَ قِلَّةُ اَلنَّبَاتِ. 📗بحار الأنوار، ج ۷۴، ص ۱۶۳ 📗تحف العقول، ج ۱، ص ۵۹ 🍂🍃💚🍂🍃💚🍂🍃💚🍃🍂 *🔴 فتح عوالم و سرزمین‌های ناشناخته در زمان ظهور* *⭕️ امام در عالم تکوین به اذن خداوند، قدرت تصرف همه گونه در همه جای عالم را دارند و در زمان ظهور به همراه یارانشان عوالم و سرزمین‌های ناشناخته را فتح خواهند کرد:* 🌕 امام باقر علیه السلام فرمودند: *ذوالقرنین میان دو ابر مخیّر شد که رام را برگزید و سرکش را برای مولای شما وانهاد. سوال شد سرکش کدام است؟ فرمود: هر ابری که رعد و صاعقه و یا برق دارد مولای شما بر آن سوار شد. همانا او(امام زمان) سوار بر ابر می‌شود و بر اسباب آن سوار می‌شود. به اسباب هفت آسمان و هفت زمین بر می‌آید؛ پنج تا آباد و دو تا ویران هستند.* عَنْ أَبِي جَعفَرٍ عَليهِ السّلاَم قَالَ أَمَا إِنَّ ذَا اَلْقَرْنَينِ قَدْ خُيِّرَ بَينَ اَلسَّحَابَينِ فَاختَارَ اَلذَّلُول وَ ذَخرَ لِصَاحِبِكُم اَلصَّعبَ قَالَ قُلْتُ وَ مَا اَلصَّعبُ قَالَ مَا كَانَ مِنْ سَحَابٍ فِيه رَعْدٌ وَ صَاعِقةٌ أَوْ بَرقٌ فَصَاحِبكُمْ يَرْكَبهُ أَمَا إِنَّهُ سَيركَبُ السَّحابَ وَ يَرقَى فِي الْأسْبَابِ أَسبَابِ اَلسَّماوَاتِ السَّبعِ وَ الْأرَضِين اَلسَّبعِ خَمسٌ عَوامرُ وَ اِثنتَانِ خَرَاباِن. 📗بحار الأنوار،ج۵۷، ص۱۲۰ 🍃🍂💚🍃🍂💚🍃🍂💚🍃🍂 *🔴 دیوانـــه کیست؟* *این زندگی دنیا کالایی بی ارزش و زودگذر است، و آخرت سرای همیشگی است. (غافر/۳۹)* *🌕 روايت است كه پيامبر صلّى الله عليه و آله از كنار ديوانه‌‌ای گذشتند و پرسيدند: او را چه شده است؟ گفتند او ديوانه است. فرمودند: نه! بلکه مغز او بيمار است. ديوانه كسى است كه دنيای(فانی) را بر آخرت(ابدی) ترجيح دهد.* وَ رُوِيَ أَنَّ رَسُولَ اَللَّه مَرَّ بِمَجْنُونٍ فَقَالَ مَا لَهُ فَقِيلَ إنَّهُ مَجْنُونٌ فَقَالَ بَلْ هُوَ مُصَابٌ إنَّمَا اَلْمَجْنُونُ مَنْ آثَرَ اَلدُّنْيَا عَلَى اَلْآخِرَةِ. 📗بحار الأنوار، ج۱، ص۱۳۱ -------------------------------------- *🌕 این دنیا در مقایسه با عالم آخرت ذره‌ای در برابر بینهایت است؛ همهٔ عمر زمینی در مقایسه با عمر آسمانی لحظه‌ای در برابر ابدیت است! دیوانه واقعی کسی است که زندگی دو روزه در آخرالزمان که شتاب در عمر و گذر سریع زمان در آن برای همه کاملا مشهود است را بر بهشت دنیای ظهور که در آن مردم عمرهای چندهزارساله دارند، ترجیح دهد. دنیایی که به گفته ولی معصوم مردم به نعمت‌هایی میرسند که هرگز مسبوق به سابقه نبوده! خوشا به حال آنکه تعقل و تفکر دارد...* 🍃🍂💚🍃🍂💚🍃🍂💚🍃🍂 *🔴 جدایی جانها در آخــــــــــــــرالزّمان...* 🌕 پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: وَ تَكْثُرُ اَلصُّفُوفُ بِقُلُوبٍ مُتَبَاغِضَةٍ... *در آخرالزمان صفوف (مردم) بسیار است؛ ولی قلوب از هم جداست...!* *جسمها به ظاهر در کنار یکدیگر و در اتّحادند؛ ولی جانها به دلیل تفاوت در اهداف و آرمانها و اعتقادات، در تفرقـــــه است.* 📗وسائل الشیعة، ج ۱۵، ص ۳۴۸ 📗تفسير القمی، ج ۲، ص ۳۰۳ 📗تفسير البرهان، ج ۵، ص ۶۱ 🍂🍃💚🍂🍃💚🍂🍃💚🍂🍃 @m_kanalekomeil
🔰 * *سردار* 🔻شهید حسین ساعدی متولد سال ۱۳۳۵، از شهدای هشت سال دفاع مقدس در استان مرکزی است. او که فرمانده گردان روح‌الله لشکر۱۷ علی‌ابن‌ابیطالب(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را برعهده داشت، در سال ۱۳۶۲ به شهادت رسید. 🔆سردار شهید حسین ساعدی یک گچکار ساده بود که با شروع جنگ به کردستان رفت و در کنار سردار احمدمتوسلیان حماسه‌ها آفرید. او بعدها فرمانده نیروهای اعزامی از خمین شد و در سالهای ابتدای دفاع مقدس، خط شکن عملیات‌ها بود. شهید زین الدین که فرمانده او بود، بسیار به حسین ساعدی علاقه داشت. او سخت‌ترین محورها را در اختیار حسین و نیروهایش قرار می داد.  💠برادر عزيز! توجه داشته باشيد شركت در اين جنگ، لياقت مي‌خواهد. من تنها آرزويم اين بود كه خود را بسازم، بلكه امام زمان مرا داخل سربازانش بپذیرد. پیامم به مردم شهید پرور این است که بياييد قدر اين نعمت بزرگ الهی را بدانيد كه نعمت رهبری را به ما عنايت فرموده، اگر قدر اين نعمت را ندانيم، خدای ناكرده از ما می گيرد. بدانيد، خواست شهيدان حضور شما در جبهه‌هاست؛ شهيدان در عين حالي كه شهيد می شوند، نگران اين انقلابند كه خدای نخواسته مردم به پستی گرايند و ضربه‌ای به اين انقلاب و جمهوری اسلامی بخورد. 🍃🍂🌷🍂🍃
💌بسمـ رب الشـهدا.. *|💔| 🍃🌼* تاریخ تولد: ۱۳۴۴/۰۲/۰۷ محل تولد: تهران تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۰۱/۲۲ محل شهادت: شلمچه وضعیت تأهل: مجرد محل مزارشهید: بهشت‌زهرا(س) *فرازے‌از‌وصیتـنامه‌شهیـد👇🌹🍃* ✍..خدایا عملے ندارم ڪه بخواهم به آن ببالم ، جز معصیت چیزے ندارم و ا... اگر تو ڪمک نمے ڪردے و تو یاریم نمے ڪردے به اینجا نمے آمدم و اگر تو ستارالعیوبے را بر مے داشتے میدانم ڪه هیچ ڪدام از مردم پیش من نمے آمدند ، هیچ بلڪه از من فرار مے ڪردند حتے پدر و مادرم . خدایا به ڪرمت و مهربانیت ببخش آن گناهانے ڪه مانع از رسیدن بنده به تو مے شود. ••🍁فرمانده‌ آرپی‌جی‌زنهای‌ گردان‌ عمار‌ لشڪر ‌‌۲‌۷‌ محمد رسوال‌الله.. 🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸 🌹🌹🌹🌹
*🥀🕊* *💐من برای اولین باری که قبل از نامزدی مون آمدم تهران با مادرم رفتیم سر مزار شهیدسید احمد پلارک و خیلی زیارت عالی بود.و بعدها با خود آقا رضا همیشه می رفتیم مزار شهدا مخصوصا شهدای گمنام، یه روز رفته بودیم سر مزار شهدای گمنام دختر کوچیکم ریحانه خانم داشت گلاب روی سنگ‌مزار شهدا میریخت.* *🌷آقا رضا داشت نگاهش می کرد گفت: ریحانه جان اگر منم شهید بشم برام گلاب میریزی گفت:بله،آقارضا ادامه داد پس خرما هم حتما خیرات برام بده چون من خرما خیلی دوست دارم.حالا هر وقت میریم کنار مزارشهید در امامزاده سید اسماعیل ریحانه بین زائرای حرم و مزار پدرش خرما پخش می کند.* *✍به نقل از:همسر شهید* ** 🕊🥀🕊🥀🕊🥀
** ** ** شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمه ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانی ُ پر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون کشیده داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن «ببخشید!» وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گام هایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به ِ ساختمان رسید، ضربهای به در شیشهای زد و گفت: «یا الله...» کمی صبر کرد، در در را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: «ببخشید!» و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جواب دادم: «خواهش میکنم.» در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه ِ فرو رفتم، اما حال لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خا ک و طنازی نخلها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه ای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بیحجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بیحوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتنا ک بود. دیگر هیچ لحظه ای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن به قَلَــــم فاطمه نظری در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم. هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژهای به خانوادهمان تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آ گاه بود. * * * از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمیاش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی موبایل در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بالاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه میگوید. داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت. به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت میتپید و پاهایم سست بود. بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که ً صدای پدر تا حیاط هم رفته بود عقربه هایش به عدد هشت نزدیک میشد. ظاهرا که مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد: «چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! مالاحظه آبروی خودتو نمیکنی، ملاحظه بچه هاتو نمیکنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن!» پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: «کی ملاحظه منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن، ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس می‌فرسته در ِ انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!» مادر چند قدم جلو آمد و میخواست پدر را آرام کند که با لحنی ملاین دلداریاش داد: «اصلا حق با شماس ولی من میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی، میذاره میره...» پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: «تو که عقل تو سرت نیست یه روز غر میزنی مستأجر نیار، یه روز غر میزنی حالانفس نکش» به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد که مستأجر داریم!» در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد: «عقل من میگه مردمدار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن...» کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب
شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمیگوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن میخورد، پایه های سکوت اتاق را لرزاند. نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر با گفتن «حتما ً آقا مجیده!» به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند. عبدالله از جا بلند شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمیشنیدم و فقط صدای عبدالله میآمد که تشکر میکرد. نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک شیرینی در دست و صورتی گشاده بازگشت. دیدن چهره خندان عبدالله، زبان مادر را گشود: «چه خبره؟» عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده پاسخ داد: «هیچی، سلام علیک کرد، اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک!» که همزمان من و مادر پرسیدیم: «چه عیدی؟!!!» و او ادامه داد: «منم همینو ازش پرسیدم. بنده خدا خیلی جا خورد. نمیدونست ما سنی هستیم. گفت تولد امام رضا !منم دیدم خیلی تعجب کرده، گفتم ببخشید، ما اهل سنت هستیم، اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت» مادر لبخندی زد و همچنان که دستش ُرا به سمت میبرد برایش دعای خیر کرد: «إنشاءالله همیشه به شادی» و با صلواتی که فرستاد، شیرینی را در دهانش گذاشت. شاید احساس بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بد خلقی پدر را از مذاق مادر برد ُ که بالاخره چیزی به دهان گذاشت و شاید قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد و به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
گرد شده بود، پرسید: «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟» و پدر که انگار گوش تازه ای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: «چی میخواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر بیعقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن!» عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد: «صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الان صبحونه میخوریم من فوری میرم ببینم چه خبره.» سپس نانها را روی اپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد: «توکل به خدا! إنشاءالله درست میشه!» اما نمیدانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، عصبانیتر میشد که دوباره فریاد کشید: «تو دیگه چی میگی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!» نگاهش به قدری پر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمیگفتم و پدر همچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: «الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم!» با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود. بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر دمپایی لاانگشتی اش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: «بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!» بی اختیار با نگاهم پله ها را پاییدم. شاید خجالت میکشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: «دیشب داشتم میدوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه سوزن بزرگ به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد سوزن بزرگ نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره...» که پدر با عصبانیت به میان حرفم آمد: «نمیخواد قصه سر هم کنی! فقط کارت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه!» دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بیتعادلی دمپایی هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از تلخ زبانیاش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینی ام را به رخم میکشید که حلقه گرم اشکی روی مژههایم نشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس حقارت عجیبی میکردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر میشد که تا این حد بد رفتاری کند. به اتاق که بازگشتم، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداریاش میدهد. با سر انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداریهای عبدالله دل میداد. رنگ سبزه صورتش به زردی میزد و لبانش به سفیدی. دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گلهای سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم: «مامان! تو رو خدا غصه نخور!» و نمیدانم جمله ام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بالاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت: «بابا رو که میشناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گره ای تو کارش میافته، بدجوری عصبانی میشه... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی، بیا یه چیزی بخور.» ولی مادر بدون اینکه از پدر گله ای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت: «نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته.» و من بلافاصله با مهربانی دخترانه ام پاسخ دادم : « ً حتما دلت خالی مونده. عبدالله نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم.» نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد: «الان حالم خوب نیس. شماها برید بخورید من بعدا میخورم» عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمیخورد به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین میرفت که بلند شدم و نانها را در سفره پیچیدم. هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که میتوانست، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود. خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتا خوبی داشت اما روزهایی هم میرسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار میشد. مادر از حال غمزده اش خارج نمیشد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصه دارتر میکرد. میدانستم دلش به قدری از دست پدر
این_که_گناه_نیست 4 گنـــاه؛ فقط دزدی، غیبت، تن فروشی، تهمت و... نیست. هیـچ خودفروشی، بالاتر از تحمیل کردنِ استرس ها و هیجاناتِ کاذب، به خودمون نیست! نگـــو؛ این که گناه نیست. 🎤 ✨ ✨
*طرح به مناسبت سالروز تولد شهید سعید بیاضی زاده 🌸* 🌹🍃🌹🍃 *🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹* . *🌸 به مناسبت سالروز ⬅تولد* *🌹شهید_سعید_بیاضی_زاده* . 🌹تاریخ تولد : ۵ /۴/ ۱۳۷۳ . 🌹تاریخ شهادت : ۲۲ /۷/ ۱۳۹۵ .حما سوریه . 🥀مزار شهید : روستای محمد آباد ساقی ✵🕊✵ 💢گاهی که میخواهم از شهیدی بگویم و بنویسم زبانم قفل میشود ، نگاهم روی خط های دفتر سفید ثابت می‌ماند و قلم کاغذ سفید را با کلماتی نامفهوم سیاه میکند. . 👌اینبار هم همینطور! بالاخره با یک حرف ، با یک کلمه چراغی در ذهنم روشن میشود. 💉قلم به دست مینویسم از او : گرمای 🔥تابستان را با حضورش در خانواده بیاضی ها➕ به خنکای بهار تبدیل کرد، مثل هر نور چشمی که تازه متولد میشود.😉 . 🍃سعید آقایی که راه طلبگی را در پیش گرفت و لباس_انبیا را به تن کرد. باز هم یک شاگرد از مدرسه 🚽عشق آمده بود که امتحان پس بدهد.🙂 . 💢باز مردی از فاطمیون که دل به حریم_عشق باخته بود و هیچ جوره نمیشد پای رفتن را از او بگیری...❣️ وَ باز شاگردی که رسم گذشتن از خود را خوب بلد بود ، گذشتن دل میخواهد به حرف نیست به عمل است. 💢 باید بی ریا و صادقانه بگذری از هرآنچه که مانع سعادتمندی‌ات میشود و این طلبه صادقانه گذشت از هر چیزی که دوستش داشت!❤️ . 👌هرچه بگویم باز نمیتوانم حق مطلب را ادا کنم چرا که هنوز درکی از مقام والای شهید و رسم_شهادت ندارم.😔 هنوز اندر خم این کوچه ماندم وَ به گمانم قرار نیست دل را تکانی بدهم تا گرد و غبارهای هایش برود و صاف شود ،دلم یک ⬅پایان متفاوت میخواهد مثل همه آنهایی که رفتند. 😓 . 🍃دلم پر میکشد برای 🔰مکتبی که جایی برای من نیست چون هنوز خود را پیدا نکردم.😞 . 🍃کاش متفاوت به آخر برسیم!😌 وگرنه ⬅مرگ پایان همه⬅ قصه هاست.🌹 ❄الّلهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج❄ . هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_مدافع_حرم_آل_الله...... صلـــــــــــــوات🌹 🌹🍃🌹🍃
** صدای اذان شنیده شد، خدمتگزار وارد اتاق شد و گفت : غذا آماده است، سرد می‌شود، اگر اجازه می‌فرمایید بیاورم شهید رجائی فرمودند :‌ خیر بعد از نماز. وقتی كه خدمتگزار از اتاق خارج شد،‌ ایشان با چهره‌ای متبسم و دلی آرام خطاب به من فرمودند: عهد كرده‌ام هیچ وقت قبل از نماز ناهار نخورم اگر زمانی ناهار را قبل از نماز بخورم باید یك روز روزه بگیرم... یکبار ایشان داشت سخنرانی می کرد اول وقت شد. گفت: آقایان اگر الان وسط سخنرانی تلفن از یک شخصیت مهم مملکتی باشد که با بنده کار داشته باشد ، اجازه می دهید بروم گوشی را بردارم ؟ مردم همه گفتند : بله بروید گوشی را بردارید ایشان گفت : الان پشت خط است ، تلفن خدا زنگ می ‌زند ، وقت اذان است او رفت برای نماز و همه مردم هم رفتند نماز. 🕋📿 @m_kanalekomeil
🌙 🔴 غاده همسرِ شهيد چمران از آخرين شبِ همراهي‌اش با او چنين مي‌گويد: تا شبي که از من خواست به شهادتش راضي باشم، نمي‌خواستم شهيد بشود. آن شب قرار بود مصطفي تهران بماند. گفته بود روز بعد برمي‌گردد. عصر بود در ستاد نشسته بودم، در اتاق عمليات. آن جا در واقع اتاق مصطفي بود و وقتي خودش نبود کسي آن جا نمي‌آمد. اما ناگهان در اتاق باز شد، من ترسيدم، فکر کردم چه کسي است، که مصطفي وارد شد. تعجّب کردم، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه کرد، گفت: «مثل اين که خوش‌حال نشدي ديدي من برگشته‌ام؟ من امشب براي شما برگشتم.» گفتم: «نه مصطفي! تو هيچ‌وقت به خاطر من برنگشتي! براي کارِت آمدي.» مصطفي با همان مهرباني گفت: «امشب برگشتم به خاطر شما. از سعيدي بپرس. من امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپيماي خصوصي آمدم که اين‌جا باشم.» من حالم منقلب بود. گفتم: «مصطفي من عصر که داشتم کنار کارون قدم مي‌زدم احساس کردم اين‌قدر دلم پُر است که مي‌خواهم فرياد بزنم. خيلي گرفته بودم. احساس کردم هرچه در اين رودخانه فرياد بزنم، باز نمي‌توانم خودم را خالي کنم.» مصطفي گوش مي‌داد. گفتم: «آن‌قدر در وجودم عشق بود که حتّي اگر تو مي‌آمدي نمي‌توانستي مرا تسلّي بدهي.» او خنديد، گفت: «تو به عشقِ بزرگ‌تر از من نياز داري و آن عشق خداست. بايد به اين مرحله از تکامل برسي که تو را جز خدا و عشق خدا هيچ چيز راضي نکند. حالا من با اطمينان خاطر مي‌توانم بروم.» من در آن لحظه متوجّه اين کلامش نشدم. شب رفتم بالا. وارد اتاق که شدم ديدم مصطفي روي تخت دراز کشيده، فکر کردم خواب است. آمدم جلو و او را بوسيدم. مصطفي روي بعضي چيزها حسّاسيت داشت. يک روز که آمدم دمپايي‌هايش را بگذارم جلو پايش، خيلي ناراحت شد، دويد، دوزانو شد و دست مرا بوسيد، گفت: «تو براي من دمپايي مي‌آوري؟» آن شب تعجّب کردم که حتي وقتي پايش را بوسيدم تکان نخورد. احساس کردم او بيدار است، امّا چيزي نمي‌گويد، چشم‌هايش را بسته و همين‌طور بود. مصطفي گفت: «من فردا شهيد مي‌شوم.» خيال کردم شوخي مي‌کند. گفتم: «مگر شهادت دست شما است؟» گفت: «نه، من از خدا خواستم و مي‌دانم به خواست من جواب مي‌دهد. ولي من مي‌خواهم شما رضايت بدهيد. اگر رضايت ندهيد، من شهيد نمي‌شوم.» خيلي اين حرف براي من تعجّب بود. گفتم: «مصطفي، من رضايت نمي‌دهم و اين دست شما نيست. خُب هر وقت خداوند اراده‌اش تعلّق بگيرد، من راضي‌ام به رضاي خدا و منتظر اين روزم، ولي چرا فردا؟» و او اصرار مي‌کرد که: «من فردا از اين‌جا مي‌روم، مي‌خواهم با رضايت کاملِ تو باشد.» و آخر رضايتم گرفت. من خودم نمي‌دانستم چرا راضي شدم. نامه‌اي داد که وصيتش بود و گفت: «تا فردا باز نکنيد.» بعد دو سفارش به من کرد، گفت: «اوّل اين که ايران بمانيد.» گفتم: «ايران بمانم چه کار؟ اين‌جا کسي را ندارم.» مصطفي گفت: «نه! تعرّب بعد از هجرت نمي‌شود. ما اين‌جا دولت اسلامي داريم و شما تابعيت ايران داريد. نمي‌توانيد برگرديد به کشوري که حکومتش اسلامي نيست، حتّي اگر آن، کشورِ خودتان باشد.» گفتم: «پس اين‌همه ايراني‌ها که در خارج هستند چه‌کار مي‌کنند؟» گفت: «آن‌ها اشتباه مي‌کنند. شما نبايد به آن آداب و رسوم برگرديد. هيچ‌وقت!» دوم هم اين بود که بعد از او ازدواج کنم. گفتم: «نه مصطفي! زن‌هاي حضرت رسول (صلّی الله علیه و آله) بعد از ايشان ...» که خودش تند دستش را گذاشت روي دهنم. گفت: «اين را نگوييد. اين، بدعت است. من رسول نيستم.» گفتم: «مي‌دانم. مي‌خواهم بگويم مثل رسول کسي نبود و من هم ديگر مثل شما پيدا نمي‌کنم.» شب آخر با مصطفي واقعاً عجيب بود. نمي‌دانم آن شب چي بود. صبح که مصطفي خواست برود من مثل هميشه لباس و اسلحه‌اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش براي تو راه. مصطفي اين‌ها را گرفت و به من گفت: «تو خيلي دختر خوبي هستي.» بعد يک‌دفعه يک عدّه آمدند توي اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه‌ي بالا. صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کليد برق را که زدم چراغ اتاق روشن و يک‌دفعه خاموش شد. من فکر کردم «يعني امروز ديگر مصطفي خاموش مي‌شود، اين شمع ديگر روشن نمي‌شود، نور نمي‌دهد.» تازه داشتم متوجّه مي‌شدم چرا اين‌قدر اصرار داشت و تأکيد مي‌کرد که امروز ظهر شهيد مي‌شود. مصطفي هرگز شوخي نمي‌کرد. يقين پيدا کردم که مصطفي امروز اگر برود، ديگر برنمي‌گردد. دويدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پايين. نيتم اين بود مصطفي را بزنم، بزنم به پايش تا نرود. مصطفي در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفي سوار ماشين شد. من هرچه فرياد مي‌کردم که «مي‌خواهم بروم دنبال مصطفي»، نمي‌گذاشتند. فکر مي‌کردند ديوانه شده‌ام، کلت دستم بود! به هر حال، مصطفي رفته بود و من نمي‌دانستم چه‌کار کنم. در ستاد قدم مي‌زدم، مي‌رفتم بالا، مي‌رفتم پايين و فکر مي‌کردم چرا مصطفي اين حرف‌ها را به من مي‌زد. آيا مي‌توانم ت
حمّل کنم که او شهيد شود و برنگردد. خيلي گريه مي‌کردم، گريه‌ي سخت. تنها زن ستاد من بودم. خانمي در اهواز بود به نام «خراساني» که دوستم بود. با هم کار مي‌کرديم. يک‌دفعه خدا آرامشي به من داد. فکر کردم «خب، ظهر قرار است جسد مصطفي بيايد، بايد خودم را آماده کنم براي اين صحنه.» مانتو شلوار قهوه‌اي سيري داشتم. آن‌ها را پوشيدم و رفتم پيش خانم خراساني. حالم خيلي منقلب بود. برايش تعريف کردم که ديشب چه شد و اين‌که مصطفي امروز ديگر شهيد مي‌شود. او عصباني شد، گفت: «چرا اين حرف‌ها را مي‌زني؟ مصطفي هر روز در جبهه است. چرا اين‌طور مي‌گويي؟ چرا مدام مي‌گويي مصطفي بود، بود؟ مصطفي هست!» مي‌گفتم: «اما امروز ظهر ديگر تمام مي‌شود.» هنوز خانه‌اش بودم که تلفن زنگ زد، گفتم: «برو بردار که مي‌خواهند بگويند مصطفي تمام شد.» او گفت: «حالا مي‌بيني اين‌طور نيست، تو داري تخيل مي‌کني.» گوشي را برداشت و من نزديکش بودم، با همه‌ي وجودم گوش مي‌دادم که چه مي‌گويد و او فقط مي‌گفت: «نه! نه!» بعد بچّه‌ها آمدند که ما را ببرند بيمارستان. گفتند: «دکتر زخمي شده.» من بيمارستان را مي‌شناختم، آن‌جا کار مي‌کردم. وارد حياط که شديم من دور زدم سمت سردخانه. خودم مي‌دانستم مصطفي شهيد شده و در سردخانه است، زخمي نيست. به من آگاه بود که مصطفي ديگر تمام شد. رفتم سردخانه و يادم هست آن لحظه که جسدش را ديدم گفتم: «اللّهمّ تقبّل منّا هذا القربان!» آن لحظه ديگر همه چيز براي من تمام شد؛ آن نگراني که: - نکند مصطفي شهيد ... - نکند مصطفي زخمي... - نکند ... - نکند ... ! او را بغل کردم و خدا را قسم دادم به همين خون مصطفي، به همين جسد مصطفي - که در آن‌جا تنها نبود، خيلي جسدها بود - که به رفتن مصطفي رحمتش را از اين ملّت نگيرد. احساس مي‌کردم خدا خطرات زيادي رفع کرد به خاطر مرد صالحي که يک روز قدم زد در اين سرزمين به خلوص. [منبع: سفرآگاهان شهید؛ شرکت چاپ و نشر بین الملل؛ صفحات 86 تا 90.]
بخشی از زندگی نامه شهید جهاد مغنیه👇🏻🌿* جهاد مغنیه در ۱۲ اردیبهشت ۱۳۷۰ (برابر با ۲ مه ۱۹۹۱) به‌عنوان کوچک‌ترین فرزند عماد مغنیه از ازدواج اولش با خواهر مصطفی بدرالدین، سعدی بدرالدین، پس از خواهر و برادر بزرگترش فاطمه و مصطفی در طیر دبای لبنان متولد شد. در سال ۱۹۹۱ او همراه با پنج خواهر و برادر دیگر خود، به نام‌های اسرا، حسن حسین، فؤاد و زهرا از ازدواج‌های دوم و سوم پدرش به‌دلیل مسائل امنیتی، به ایران رفتند و بعدها به لبنان بازگشته و در جنوب لبنان مستقر شدند. وی تحصیلات عالیه را در رشتهٔ مدیریت دانشگاه آمریکایی بیروت ادامه داد. او یک هفته پس از کشته‌شدن پدرش، به رهبر حزب‌الله لبنان، نصرالله اعلام وفاداری کرد. به گفتهٔ برخی از منابع، او یکی از محافظین شخصی نصرالله بوده‌است. به‌دنبال حضور شبه‌نظامیان القاعده و داعش در سوریه، نیروهای لبنانی خطوط دفاعی گوناگونی را در منطقه جولان ایجاد کردند تا مانع از ورود بنیادگراهای سنی به خاک لبنان شوند. فرماندهی این منطقه با جهاد عماد مغنیه بود. او در حالی که مشغول تدارک و ایجاد یک پایگاه موشکی برای حزب‌الله در قنیطره در سوریه در نزدیکی مرز اسرائیل بود، کشته شد. 🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ_شهدایی بچه های مشهد ارادتمندان واقعی امام رضا(ع) هدیه_به_روح_مدافعان_حرم_مشهدی پیشنهاددانلود اللهم_ارزقنا_شهادت 🌷🕊🌷🕊🕊
*💕💕* ** محمد حسین اهل خوشحال کردن و سورپرایز کردن بود. نامزدی ما هم شیرینی خاصی داشت ۴ ماه دوست‌داشتنی!❤️🍃 دائماً حسین‌آقا سورپرایزم می‌کرد،مثلاً تماس می‌گرفتم و با حالت دلتنگی‌ می‌پرسیدم «آخر هفته تهران می‌آیی؟» می‌گفت «باید ببینم چه می‌شود!» چند ثانیه بعد، آیفون به صدا در می‌آمد و حسین‌آقا پشت در ایستاده بود!😍 یادم هست یک‌بار دیگر می‌خواستم برای خرید به بیرون بروم پول نداشتم هرچه فکر کردم چه کنم، به نتیجه‌ای نرسیدم! خجالت می‌کشیدم از پدر و مادرم پول بخواهم. نشستم به مطالعه اما تمام فکرم به خرید بود. مشغول ورق ‌زدن کتابم بودم که دیدم ۳۰ هزار تومن پول لای آن است از پدر و مادرم سوال کردم که آنها پول برایم گذاشته‌اند؟ گفتند نه! مامان گفت «احتمالاً کار حسیــــن‌❤️ آقاست!»خریدم را انجام دادم و بعداً هرچه تماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره می‌رفت. می‌گفت «نمی‌دونم! من؟ من پول بگذارم؟» حتی این مدل کارها را برای خانواده‌ام هم انجام می‌داد عادتی که بعدها هم ترک نشد. 🌷‌-----*~*💓*~*-----🌷 @m_kanalekomeil
*داستان های آموزنده امشب...* 💫 *🌷دعاهاي بسيار خوب از قرآن🌷* 🌸اگه فرزند صالح ميخواي🌸 *رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَاءِ رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا وَأَنْتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ* 🌸اگه ميترسي قلبت گمراه بشه🌸 *رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ* 🌸اگه ميخواي شهيد از دنيا بري🌸 *رَبَّنَا آمَنَّا بِمَا أَنْزَلْتَ وَاتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ* 🌸اگه غم و غصه ي بزرگي داري🌸 *حَسْبِيَ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ ِ* 🌸اگه ميخواي همسر و فرزندانت بهت وفادار باشن🌸 *رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا* 🌸اگه خونه ي خوب ميخواي🌸 *رَبِّ أَنْزِلْنِي مُنْزَلًا مُبَارَكًا وَأَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ* 🌸اگه ميترسي خدا اعمالت رو قبول نکنه🌸 *رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ* 🌸اگه ناراحتي🌸 *إنما أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّه* 💞💜💞 . 💞💜💞 *ناصرالدین شاه و زغال فروش* گویند ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.» ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟» ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!» شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟» ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «این هایی که در رکاب اعلاحضرت هستند، همه را در جهنم دیدم.» شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟» ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را ادا نکرده است. پس گفت: *«اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»* 💞💜💞 @m_kanalekomeil
*داستان های آموزنده امشب...* 💫 *🌷دعاهاي بسيار خوب از قرآن🌷* 🌸اگه فرزند صالح ميخواي🌸 *رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَاءِ رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا وَأَنْتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ* 🌸اگه ميترسي قلبت گمراه بشه🌸 *رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ* 🌸اگه ميخواي شهيد از دنيا بري🌸 *رَبَّنَا آمَنَّا بِمَا أَنْزَلْتَ وَاتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ* 🌸اگه غم و غصه ي بزرگي داري🌸 *حَسْبِيَ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ ِ* 🌸اگه ميخواي همسر و فرزندانت بهت وفادار باشن🌸 *رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا* 🌸اگه خونه ي خوب ميخواي🌸 *رَبِّ أَنْزِلْنِي مُنْزَلًا مُبَارَكًا وَأَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ* 🌸اگه ميترسي خدا اعمالت رو قبول نکنه🌸 *رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ* 🌸اگه ناراحتي🌸 *إنما أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّه* 💞💜💞 . 💞💜💞 *ناصرالدین شاه و زغال فروش* گویند ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.» ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟» ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!» شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟» ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «این هایی که در رکاب اعلاحضرت هستند، همه را در جهنم دیدم.» شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟» ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را ادا نکرده است. پس گفت: *«اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»* 💞💜💞
* (قسمت4)* همونطور ڪہ تو حیاط راہ میرفتم درس میخوندم،سنگ ڪوچیڪے بہ صورتم خورد آخ ڪوتاهے گفتم و دوبارہ مشغول درس خوندن شدم دوبارہ سنگ بہ بازوم خورد! با حرص این ور اون ور رو نگاہ ڪردم،عاطفہ با خندہ از پشت دیوار سرشو آورد بالا و گفت:خاڪ تو هِد خرخونت! _آزار دارے؟ لبخند دندون نمایے زد. _اوهوم،وقتے من درس نمیخونم تو هم نباید بخونے! ڪار همیشگیش بود وقتے تو حیاط درس میخوندم میرفت رو نردبون و از پشت دیوار اذیت میڪرد! درس ها بہ قدرے سنگین بود ڪہ حوصلہ شوخے با عاطفہ نداشتم رفتم سمت خونہ ڪہ دوبارہ سنگ سمتم پرت ڪرد خورد بہ سرم! _هوے هوے ڪجا؟! برگشتم سمتش و محڪم ڪتابو پرت ڪردم،سریع سرش رو دزدید. صداے آخ مردے اومد،با چشماے گرد شدہ نگاهش ڪردم! _عاطفہ ڪے بود؟ عاطفہ با لحن گریہ دار گفت:داداشمو ڪشتے قاتل! رفتم ڪنار دیوار و رو تخت ایستادم،تو حیاطشون سرڪ ڪشیدم دیدم امین نشستہ رو زمین سرشو گرفتہ ڪتاب هم ڪنارش افتادہ!زیر لب خاڪ بر سرمے گفتم! عاطفہ طلبڪارانہ گفت:بیچارہ داداش من دوساعتہ میگہ عاطفہ،هانیہ رو اذیت نڪن.... امین نذاشت ادامہ بدہ و با عصبانیت گفت:من ڪے گفتم هانیہ؟! نگاہ ڪوتاهے بهم انداخت و آروم گفت:من گفتم خانم هدایتے! لبم رو بہ دندون گرفتم،گندت بزنن هانیہ،هرچے فحش بلد بودم نثار عاطفہ ڪردم با خجالت گفتم:چیزے شد؟ بہ نشونہ منفے سرش رو تڪون داد و بلند شد،تند تند گفتم:بہ خدا نمیدونستم شما اینجایید،میخواستم عاطفہ رو بزنم،آقاامین ببخشید! با گفتن اسمش سرخ شدم،ڪتابمو گرفت سمتم و گفت:این براے درس خوندنہ نہ وسیلہ رزمے! بیشتر خجالت ڪشیدم،سرم رو انداختم پایین دیگہ روم نمیشد هیچوقت جلوش آفتابے بشم،خیلے عصبے بود مگہ از قصد ڪردم؟!عاطفہ ڪہ حالم رو دید خواست چیزے بگہ ڪہ دستش رو فشار دادم ساڪت شد! زیر لب گفتم:بازم عذر میخوام دیگہ.... ادامہ ندادم و وارد خونہ شدم،از تو فریزر چندبستہ یخ برداشتم،دوبارہ رفتم رو تخت و بدون اینڪہ حیاطشون رو نگاہ ڪنم گفتم:عاطفہ،بیا این یخ ها رو بگیر! صداے امین اومد:عاطفہ داخلہ،صداش ڪنم؟ با دلخورے گفتم:نہ خیر! یخ ها رو گذاشتم رو دیوار. _اینا رو بذارید رو سرتون! با لحن آرومے گفت:خانمِ ہ...هانیہ خانم؟! با گفتن اسمم گر گرفتم،احساس ڪردم دارم میسوزم با عجلہ وارد خونہ شدم،از پشت پنجرہ دیدم ڪہ یخ ها رو برداشت و بہ حیاط نگاہ ڪرد! نویسنده:❤️ ❤عاشقانہ مذهبی❤(قسمت5) با بے حوصلگے وارد حیاط شدم،سہ هفتہ بود خونہ عاطفہ اینا نمیرفتم،از امین خجالت میڪشیدم،اوایل آذر بود و هواے پاییزے بدترم میڪرد! بہ پنجرہ اتاق عاطفہ نگاہ ڪردم،سنگ ریزہ اے برداشتم و پرت ڪردم سمت پنجرہ،خواب آلود اومد جلوے پنجرہ با عصبانیت گفت:صد دفعہ نگفتم با سنگ نزن بہ شیشہ؟!همسایہ ها چے فڪر میڪنن؟!عاشق دلخستہ م ڪہ نیستے فردا بیاے منو بگیرے!بذار دوتا همسایہ برام بمونہ! با خندہ نگاهش ڪردم. _ڪلا اهداف تو شوهر ڪردن خلاصہ میشہ؟ نشست لب پنجرہ با نیش باز گفت:اوهوم،زندگے یعنے شوهر! با خندہ گفتم:بلہ بلہ لحاظشم گرفتم! خواست چیزے بگہ ڪہ دیدم چشماے خواب آلودش گشاد شد و لبشو گاز گرفت. با تعجب گفتم:چے شد عاطفہ؟ پریدم رو تخت و حیاطشون رو نگاہ ڪردم،امین داشت با اخم نگاهش میڪرد،خواستم از رو تخت برم پایین ڪہ با صداے بلند و عصبے گفت:هانیہ خانم! خیلے جلوش خوب بودم خوبتر شدم! برگشتم سمتش و آروم سلام ڪردم! بدون اینڪہ جواب سلامم رو بدہ با عصبانیت گفت:وسط حیاط نمایش راہ انداختید؟تماشگرم ڪہ دارہ! با تعجب نگاهش ڪردم،برگشت سمت چپ! _میرے خونہ تون یا بیام؟! یڪے از پسرهاے همسایہ از تو تراس نگاہ میڪرد،خون تو رگ هام یخ بست! جلوے امین یہ دختر دست و پا چلفتے با ڪلے خراب ڪارے بودم! زیر لب چیزے گفت ڪہ نشنیدم،با عصبانیت رو بہ عاطفہ گفت:برو تو! عاطفہ سرش رو تڪون داد و گفت:الان ترڪش هاش همہ رو میگیرہ! برگشتم سمت من. _شما هم بفرمایید منزلتون!نمایش هاے بچگانہ تونم بذارید براے اڪران خصوصے! هم خجالت ڪشیدم هم عصبے شدم،خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم خودنویسم تو دستشہ! با تعجب گفتم:خودنویسم!فڪر ڪردم خونہ تون گم ڪردم! با تعجب بہ دستش نگاہ ڪرد،رنگ صورتش عوض شد! خواست چیزے بگہ اما ساڪت شد،خودنویس رو گذاشت روے دیوار. همونطور ڪہ پشتش بهم بود گفت:دروغ گفتن گناہ دارہ! نمیتونست دروغ بگہ! نویسنده: ❤️عاشقانہ مذهبے❤️ (قسمت6) امتحان هاے دے نزدیڪ بود شالم رو سر ڪردم تا برم پیش عاطفہ،خواستم پنجرہ رو ببندم ڪہ دیدم امین تو حیاط نشستہ،مشغول ڪتاب خوندن بود با صداے سوت ڪسے سرم رو بلند ڪردم،پسر همسایہ بود،شمارہ داد قبول نڪردم،دست از سرم برنمیداشت باید بہ شهریار،برادرم میگفتم! با حالت بدے گفت:ڪیو دید میزنے؟ با اخم صورتم رو برگردوندم،امین سرش رو بلند ڪرد و با تعجب نگاهم ڪرد،نفسم بند اومد،مطمئن بودم رنگم پریدہ!بلند شد و سمت چپ رو نگاہ ڪرد!با دیدن پسر همسایہ اخم ڪرد و دوبارہ مشغول ڪتاب خوندن شد،اما چند لحظہ ب