eitaa logo
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
10.6هزار ویدیو
142 فایل
مشکل کارمااینه که برای رضای همه کارمیکنیم به جزرضای خدا⚘ حذف آی دی از روی عکس ها وطرح ها مورد رضایت نیست❌ کپی و انتشار مطالب با صلوات جهت تعجیل در فرج امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف بلا مانع هست✅ خادم کانال👇 @sh_hajahmadkazemi
مشاهده در ایتا
دانلود
💌فرازی از وصیت نامه شهید قلب‌های خود را برای گریه کردنِ مصیبت ائمه(علیه‌السلام) عادت دهید ، بگذارید خون گریه کند قلب‌هایتان ، گریه برای ائمه ثواب دارد ، وقتی که مصیبت می‌خواندید به مصیبت حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) که رسید، یاد مرا بنمایید .. ♥️🕊 سلام بر ابراهیم: 🌸🍃🌸🍃🌸 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
  (ره)؛ 🕋 «در همان سال‌ها، امام (ره)به او دستور می‌دهد که برای تبلیغ🔖 به عربستان برود.این طور که یادم هست یک دستگاه چاپ📇 را چند قسمت کرده و با خودشان به مکه می‌برند تا به راحتی عکس های را چاپ و پخش کنند✌️ راوی:مادرشهید ♥️ ❣❣❣❣❣ سلام بر ابراهیم: 🌸🍃🌸🍃🌸 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
سلام بر شهدای عرفه حاج احمد کاظمی سردار بزرگ و فاتح خرمشهر بود که در روز عرفه همراه با یارانش در سال ۸۴ آسمانی شد. در عملیات فتح المبین ترکش بزرگی به سر حاج احمد خورد و در بیمارستان بستری شد. بعید بود بتواند نیرو ها را فرماندهی کند. چند ساعت بعد خودش را به نیروهای لشکر نجف رساند و همراه با آنها کار را تمام کرد. بعدها به نیروهایش گفت: من در بیمارستان بودم و حالم اصلا مساعد نبود. وجود مقدس حضرت زهرا سلام الله علیها تشریف فرما شدند و گفتند: فرمانده بلند شو، ما تو را شفا دادیم. پاشو و نیروها را فرماندهی کن. از آن روز دیدگاه حاجی به دفاع مقدس و شهدا کاملا تغییر کرد... 📙برگرفته از کتاب مهر مادر. اثر گروه شهید هادی سلام بر ابراهیم: 🌸🍃🌸🍃🌸 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
جان بہ هرحال قرار است ڪہ قـربان بشود ... پس چہ خوب است ڪہ قربانـی جانــان بشود ... سلام بر ابراهیم: 🌸🍃🌸🍃🌸 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
و‌اَبروانش‌مصداق‌ذوالفقاری‌بود‌ ڪہ‌بہ عشق‌علی(ع)‌تار‌و‌مار‌می‌ڪرد‌ دشمن‌را☝🏽♥ سلام بر ابراهیم: 🌸🍃🌸🍃🌸 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
🕊 🍃خیلی روی آقا حساس بود... یه بار بهش گفتم: اگه شعاری ضد حکومت روی دیوار هست و ما بریم و حذفش کنیم، چه سودی داره؟ چرا این همه وقت میذاری تا شعار پاک کنی؟این همه پاک می کنی، خب دوباره می نویسن... گفت:نه،من می‌خوام اونقدر پاک کنم تا دیگه ننویسن! سلام بر ابراهیم: 🌸🍃🌸🍃🌸 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
سلام بر ابراهیم: 🌸🍃🌸🍃🌸 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر ابراهیم: 🌸🍃🌸🍃🌸 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil 🌻|در واتساپ [‌1] https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df ‌[2] https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM [3] https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE ╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
** ** شبها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی!» بلکه بر احساس دلتنگی خودم سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد: «بخدا من همینجوری هم قدر تو رو میدونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس!» و صدای خنده شاد و شیرینمان سکوت صبحگاهی محله را شکست. به قدری غرق دریای حرف و خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس نکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورتمان دست کشید و سخاوتمندانه سلام کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را میدرید و خلوت صبح ساحل ُ ر میکرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه آن سوی بلوار ساحلی رفت. احساس میکردم خلیج فارس هم ملیحتر از هر زمان دیگری به رویم لبخند میزند و حس خوش زندگی را به یادم میآورد. انگار دریا هم با همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهای دیگر موج میزد. با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی بینظیر دریا شده بودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکر دادم: «مجید جان! آش بندری خیلی تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟» کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد: «بله! تو این چند ماه چند بار صابون غذاهای بندری به تنم خورده!» سپس همچنانکه با قاشق آش را هم میزد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد: «دیگه هر چی سخت باشه، ِ از تحمل دوری تو که سختتر نیس!» به چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب، روشنتر از همیشه به نظر میآمد و البته عاشقتر! متوجه نگاه خیرهام شد که خندید و گفت: «باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هر کاری بکنم ولی دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!» از لحن درماندهاش خندیدم و به روی خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلم میخواست که همچون او میتوانستم بیپروا از احساساتم بگویم، از دلتنگیها و بیقراریهای دیشب، از اشتیاق و انتظار صبح، اما شاید این غرور زنانهام بود که زبانم را بند میزد و تنها مشتاق شنیدن بود! به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد به خانه که رسیدیم، صدای آب و شستوشوی حیاط میآمد. در را که باز کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سلام کردیم و او با ِ اخمی لبریز از محبت، اعتراض کرد: »علیک سلام! نمیگید من دلم شور میافته! نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!» در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را در حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد: »صبح اومدم بالا ببینم الهه چطوره، دیدم خونه نیس! هر چی هم زنگ میزدم هیچ کدوم جواب نمیدادید! دلم هزار راه رفت!» تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشته ام که مجید خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت: «شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود.» به سمتش رفتم، رویش را بوسیدم و با خوشرویی عذرخواهی کردم: «ببخشید مامان! یواش رفتیم که بیدار نشید!» از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض کرد: «از خواب بیدار میشدم بهتر بود! همین که از خواب بیدار شدم گفتم دیشب تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم خدایا چی شده؟ این دختره کجا رفته؟» شرمنده از عذابی که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم که مجید چند قدمی جلو آمد و گفت: «تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم بیرون! فکر نمیکردم انقدر نگران بشید!» سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی ادامه داد: «مامان شما برید، بقیه حیاط رو من میشورم.» مادر خواست تعارف کند که مجید دست به کار شد و من دست مادر را گرفتم و گفتم: «حالابیاید بریم بالا یه چایی بخوریم!» سری جنباند و گفت: «نه مادرجون! الان ابراهیم زنگ زده داره میاد اینجا، تو بیا بریم.» به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و همراهش رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم: «مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟» مادر آهی کشید و پاسخ داد: »چی بگم؟ یه نیم ساعت پیش زنگ زد و کلی غر ُ زد! از دست بابات خیلی شا کی بود! گفت میام تعریف میکنم.» و همه ماجرا همین بود سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد: «این پدر و پسر رو که میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر میمونن!» تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابل مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم میکرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد نمیتوانستم به هیچ بهانهای بخواهم که به اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشته بود که ابراهیم آمد. حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهرا برای شکایت نزد مادر آمده بود. خدا خدا میکردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را تمام کند و همین که چای را مقابلش گذاشتم، شروع کرد: «ببین مامان! درست
ت!» و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد « ُ خب امروز تولد حضرت زهراست که هم روز مادره و هم روز زن» سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد: «من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک میگرفتم!» و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید: «حالا امسال اولین سالی بود که میتونستم برای همسر نازنیم هدیه» میدانستم که بخاطر تسنن گفتن مناسبت امروز اینهمه طفره میرفت و نمیخواستم برای بیان احساسات مذهبیاش پیش من، احساس غریبی کند که لبخندی زدم و گفتم: «ما هم برای حضرت فاطمه احترام زیادی قائل هستیم.» سپس نگاهی به پلاک انداختم و با شیرین زبانی زنانهام ادامه دادم: «به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی ِ ازش خوشم اومد!» و بعد با شیطنت پرسیدم: «راستی کی وقت کردی اینو بخری؟» و او پاسخ داد: «دیروز قبل از اینکه برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم!» سپس زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهش میچکید، گردنبند را به گردنم بست. سپس با شرمندگی عاشقانهای نگاهم کرد و گفت: «راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! شرمنده عزیزم!» که به آرامی خندیدم و گفتم: «عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم!» ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن «من میریزم!» با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه میآمد : «امروز روز زنه! به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
ه که از این باغ و نخلستون چیزی رسما ً به اسم من و محمد نیس، ولی ما داریم تو این نخلستون جون میکنیم» ! مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید: باز چی شده مادرجون؟» و پیش از آنکه جوابی بدهد، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجه به حضور او، سر به شکایت گذاشت: «بابا داره با همه مشتریهای قبلی به هم میزنه! قراردادش رو با حاج صفی و حاج آقا ملکی به هم زده! منم تا حرف میزنم میگه به تو هیچ ربطی نداره! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه، خب من و محمد هم ضرر میدیم!» مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود که مادر اشاره کرد تا برایش چای بیاورم و همزمان از ابراهیم پرسید: »خب مادر جون ً مشتری بهتری پیدا کرده!» و این حرف مادر، ابراهیم را عصبانیتر کرد: «مشتری بهتر کدومه؟!!! چند تا تاجر عرب مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدن حتما و دارن با هزار کلک و وعده و وعید، سهم خرمای نخلستونها رو یه جا پیش خرید میکنن!» چای را که به مجید تعارف کردم، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و مادر متوجه نشوند، گفت: «الهه جان! من خستهام، میرم بالا» شاید از نگاهم فهمیده بود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم میکند و شاید هم خودش معذب بود که بیمعطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت. کنار ابراهیم نشستم و پرسیدم: «محمد چی میگه؟» لبی پیچ داد و گفت: «اونم ناراحته! فقط جرأت نمیکنه چیزی بگه!» مادر مثل اینکه باز دل دردش شروع شده باشد، با دست سطح شکمش را فشار میداد، ولی گلایه های ابراهیم تمام نمیشد که از شدت درد صورت در هم کشید و با ناراحتی رو به ابراهیم کرد: «ابراهیم جان! تو که میدونی بابات وقتی یه تصمیمی بگیره، دیگه من و تو حریفش نمیشیم!» و ابراهیم خواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم: «ابراهیم! مامان حالش به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد خوب نیس! حرص که میخوره، دلش درد میگیره...» ولی به قدری عصبی بود ِ که حرفم را قطع کرد و فریاد کشید: «دل درد مامان خوب میشه! ولی پول و سرمایه وقتی رفت دیگه بر نمیگرده!» و با عصبانیت از جا بلند شد و همچنانکه بد و بیراه میگفت، از خانه بیرون رفت. رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم شده بود که با نگرانی به سمتش رفتم و گفتم: «مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ بیارم.» چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای ضعیفی پاسخ داد: «نمیخواد مادرجون! چیزی نیس!» وقتی تلخی درد را در چهرهاش میدیدم، غم عمیقی بر دلم مینشست و نمیدانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که دستم را گرفت و گفت: «الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده، تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونهات.» دستش را به گرمی فشردم و گفتم: «مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟» که لبخند بیرمقی زد و گفت: «من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره دلم درد گرفته! خوب میشه!» و بالاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه بالا نزد مجید بروم. ِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی مبل نشسته و مثل اینکه منتظر در بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم: «فکر کردم خسته بودی، خوابیدی!» با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با مهربانی پاسخ داد: «حالا وقت برای خوابیدن زیاده!» کنارش که نشستم، دست در جیب پیراهن سورمه ای رنگش کرد َ در سورمهای رنگش کرد و بسته کوچکی که در ُ زر ورق بنفشی کادوپیچ شد آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پر شد با هیجان گفتم «وای! این چیه؟» خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد: «این یعنی این که دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات خیلی تنگ شده بود!» هدیه را از دستش گرفتم و با گفتن «خیلی ممنونم!» شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم. در میان زر ورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات میآمد و وقتی جعبه را گشودم با دیدن پلاک طلا حیرت زده شدم. پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" میدرخشید. برای به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد لحظاتی محو زیبایی چشمنوازش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف به لکنت افتاده بود، گفتم: «مجید! دستت درد نکنه! من... من اصلا فکرش هم نمیکردم! وای مجید! خیلی قشنگه!» کاغذ کادو را از دستم گرفت و در جواب هیجان پر ذوقم ِ ُ، با متانت پاسخ داد: «این پیش قشنگی تو هیچی نیست» نگاهش کردم و با لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم: «مجید جان! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهایی منه؟» چشمانش را به زیر ِ انداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد: «هم آره هم نه! راستش هدیه روز زن هم هس
🌱 نِگـٰارا عـیـدِ قــربـان اسـت. بـھ قـربـٰانـت شـۅم...! - عیدٺون مباࢪڪ 💌🌿 . سرباز مثل مثل 🕌 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے ━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] https://eitaa.com/m_kanalekomeil ━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━ 👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید