🍃#شعرمهدوی
سـرم را می گذارم در خـیـالـم من به درگاهـی
بـه امــیــد نگـاهـی کـو ، بـرون آیـد ز درگاهـی
به هر جـمـعـه نگاهـم سـوی ره باشـد که او آید
چو سیلی اشک من آید ز چشمانم به همـراهی
به شوق دیدن رویش روم هر جا که شاید من
درون خـیمـه اش یابـم گلـم را در سـحـرگاهـی
بـیـا دست مـرا گیـر ، ای عـزیـز بـهـتـر از جـانـم
رهـان تو یوسـف روحم به لطفـت از تـه چاهـی
توئی حاضر منم درچاه غیبت میخورم حسـرت
دعـا کـن تا کـه یابـم من بـرون رفتی از آن راهی
اگـر گـویـم غـم هجران فـزون گـردد غـزلخـوانی
مفصلخوان ازین مجمل کهگفتم شعرکوتاهی
بسـوزم من بسـی جانا ز هـجـرانـت نگاهـی کن
خــریــدارم بـشــو آقـا بــه ســوز دل بـه یک آهـی
چه خوش باشـد اگـر گـردد محـرّم مـاه پـیـدائـی
تو یـابی در جهـان آیـا چو ماه خون مگـر ماهـی
✍ معین