فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فوری، فوری
حمله موفق تروریستی لحظاتی پیش در مشهد...😄
🌻 امام على عليه السلام:
🌿 أدُّوا اَلأَمَانَةَ وَ لَو إِلَى قَاتِلِ وُلدِ اَلأَنبِيَاءِ.
🌿 امانت را برگردانید، حتی اگر به قاتل فرزند پیامبران (كنايه از قاتل امام حسين عليه السلام) باشد.
📚 تحف العقول، ج 2، ص 217.
#با_ولایت_تا_شهادت
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#من_راى_ميدهم
🆔 @m_setarehha
سلام علیکم
طاعات واعمالتون قبول
روزه گرفتن از دوم تا هفتم ماه شوال به منزله بدرقه ماه مبارک رمضان است
همانطور که میدانید استقبال (پیشباز)این ماه عزیز از اول ماه رجب بوده که وجود مقدس پیامبر اکرم محمد مصطفی صلی الله علیه واله وسلم درطول عمرمبارک شان بسیار مقید به استقبال وبدرقه این ماه مبارک بودند
ماه رمضان ماه مهمانی ست اگر مهمانی وارد خانه شما شود و شما به هر دلیل به استقبال اونروید ودرطول مدتی که درخانه شماست بخوبی ونحو احسن که شایسته یک مهمان بزرگوارباشدرا ادا نکرده باشیدولی موقع رفتن مهمان را تا آستانه درب مشایعت کرده واز کوتاهی هاوقصورها عذرخواهی کرده ومشایعت وبدرقه کنید بسیار شایسته ومهمان راخرسند میکند
ماه رمضان وقران ومسجد محل که شما مرتب ازکنارآن عبور ومرور میکنید صاحب روح و اهل دعا هستند اگر توان وموقعیت روزه قضاگرفتن را دارید به بدرقه این ماه بروید.
#با_ولایت_تا_شهادت
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#من_راى_ميدهم
🆔 @m_setarehha
#فرنگیس
🌸قسمت سی و هفتم🌸
فصل ششم
وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه میکردند. با خودم گفتم: «اشکال ندارد. بالاخره میفهمند کار من درست بوده.»
آوهزین دست عراقیها بود و زنها مرتب از هم میپرسیدند چه کنیم؟ برویم عقب یا بمانیم؟ یک بار که حرف و حدیثها بالا گرفت، با تندی گفتم: «عقب نمیرویم. همینجا میمانیم. نیروهای خودی بالاخره روستا را آزاد میکنند و به روستا برمیگردیم. باید تحمل کنیم. زیاد طول نمیکشد، فوقش دو سه روز.»
اما آن دو سه روز دوازده روز! دوازده شب در کوهها بودیم؛ در کوههای آوهزین و چغالوند. فقط آب داشتیم و گاهی پنهانی به روستا میرفتیم و آرد برمیداشتیم، میآوردیم و با آن نان درست میکردیم. در آن روزها که توی کوه بودیم، گاهی وقتها نیروهای خودمان میآمدند، بهمان سری میزدند و میرفتند.
یک بار داشتم روی سنگ صافی نان میپختم که چند نظامی از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردستۀ نظامیها پرسید: «شماها اینجا چه کار میکنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلانغرب، یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید، کشته میشوید. ما خودمان هم به سختی اینجا میمانیم، شما چطور ماندهاید؟»
باورشان نمیشد مردم روستا، با این وضعیت، توی منطقۀ جنگی مانده باشند. نظامیها از شهرهای شمالی و تهران بودند. با خنده به آنها گفتم: «نکند میترسید؟!»
یکیشان با تمسخر گفت: «یعنی میخواهی بگویی تو نمیترسی؟»
مستقیم نگاهش کردم؛ چشم دوختم توی تخم چشمهایش و گفتم: «نه، نمیترسم. آنجا را که میبینی، خانۀ من است.»
به سمت روستای گورسفید اشاره کردم. مردِ نظامی به آن طرف نگاه کرد. ادامه دادم: «من چشمم به آنجاست. آنجا خانۀ من است، نه خانۀ دشمن. اینقدر اینجا مینشینم تا بتوانم برگردم خانهام. حتی حاضرم همینجا بمیرم.»
همهشان با تعجب به من خیره شده بودند. دوستانش به او اشاره کردند که برویم. نظامیها خداحافظی کردند. همینطور که میرفتند، شنیدم که دربارۀ من حرف میزدند. نمیدانم چه میگفتند. آنها نمیتوانستند بفهمند که من چه حالی دارم.
هنوز دور نشده بودند که دستهای نان برداشتم و دنبالشان دویدم. نانها را بهشان دادم و گفتم: «به زودی عراقیها شکست میخورند و ما به ده برمیگردیم. من به شماها اطمینان دارم.»
پس از آن، جوانهای ده هم یکییکی برگشتند. برادرم رحیم هم جدا آمد. هر کدام از راهی خودشان را نجات داده بودند. رحیم تعریف میکرد از راه تپههایی که میشناخته، راه را دور زده و برگشته است. حتی موفق شده بود تعدادی گلوله و تفنگ هم از بین عراقیها بردارد. هر کدامشان که برمیگشتند، از اینکه عدهای از مردهای روستا که دنبالشان رفته بودند، شهید شدهاند، اشک میریختند. وقتی رحیم برگشت، پدرم او را دلداری داد و گفت: «غصه نخور. وقت سوگواری نیست. باید بجنگیم و تقاص خون جوانانهامان را بگیریم.»
بعد هم آهی کشید و گفت: «حیف که پاهایم توان ندارند!»
رحیم پیش ما نماند. تفنگش را دست گرفت و بلند شد. مادرم با دلهره پرسید: «کجا میروی؟»
رحیم آرام جواب داد: «میروم توی روستا، میروم توی دشت، میروم هر جایی که مال ماست. نمیخواهم بگذارم راحت توی خانههای ما بگردند و به ما بخندند.»
مادرم با اضطراب و یک دنیا ناراحتی گفت: «تو را به خدا نرو. کمی بمان... من هنوز خوب ندیدهمت.»
رحیم اخم کرد و گفت: «دالگه، شیرت را حلالم کن! حالا دیگر خانۀ ما این کوهها و تپهها و دشتهاست. هر وقت پیروز شدیم، به خانه برمیگردیم.»
مادرم دیگر هیچ چیز نگفت. صم و بکم فقط و فقط رحیم را نگاه میکرد و آرامآرام اشک میریخت. رو به برادرم کردم و گفتم: «خدا پشت و پناهت، براگم... کاش من هم میتوانستم با تو بیایم.»
مادرم پشت سر رحیم صلوات فرستاد و آیهالکرسی خواند. رحیم راه افتاد و از
کوه پایین رفت. تفنگش را روی شانه انداخته بود و تند و فرز پایین میرفت. از پشت سر نگاهش کردم و برایش دعا خواندم.
نیروهای خودمان مرتب ارتش عراق را بمباران میکردند. جنگ توپخانهها بود و شلیک توپها گوش آدم را کر میکرد. یک بار هوا پر از هواپیماهای خودی شد. از سمت کرمانشاه میآمدند. ما از همانجا برایشان دست تکان میدادیم. از رنگ پرچمهایی که زیر هواپیماها و هلیکوپترها بود، میشد فهمید نیروی خودی هستند یا عراقی.
#ادامه_دارد
#با_ولایت_تا_شهادت
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#من_راى_ميدهم
🆔 @m_setarehha
🌻 امام رضا عليه السلام:
🌿 شربُ الماءِ البارِدِ عَقيبَ الشَّيءِ الحارِّ وعَقيبَ الحَلاوَةِ، يَذهَبُ بِالأَسنانِ.
🌿 آشاميدن آب سرد، پس از خوردن چيز گرم و پس از خوردن شيرينى، دندان ها را از بين مى برد.
📚 دانشنامه احاديث پزشكى، ج 2، ص 154.
#با_ولایت_تا_شهادت
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#من_راى_ميدهم
🆔 @m_setarehha
چرا باید دائما به فکر و ذکر خدا مشغول باشیم؟
#پند_استاد
۱_ بهترین لذتها نصیبمان خواهد شد و بیشترین فایدهها به ما خواهد رسید، البته به مرور زمان.
۲_فقط در آن صورت رشد میکنیم و استعدادهای خارقالعاده ما شکوفا خواهد شد، البته به مرور زمان.
۳_ برای خدا آفریده شدهایم و به سوی او برمیگردیم.
استاد پناهیان
#با_ولایت_تا_شهادت
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#مرد_میدان
#مشارکت_حداکثری
#من_راى_ميدهم
🆔 @m_setarehha