سلام و عرض ادب و احترام
خدمت همراهان عزیز کانال مهمانی ستارهها.
دوستان عزیز کتاب یا زهرا سلام الله علیها (زندگینامه شهید محمدرضا توجی زاده)که در قالب #سیره_شهدا به لطف خداوند و عنایت شهدا در کانال بارگذاری
شده ،به پایان رسید.
ان شاءالله با توکل به خدا و کمک از شهدا تصمیم دارم ،کتابی دیگر از زندگی شهدا را جهت مطالعه شما عزیزان در کانال قرار دهم.
مفتخرم دوستان کتابی در این مورد معرفی نمایند.
در این مورد کتاب پیشنهادی خود را به ای دی اینجانب ارسال بفرمائید.
متشکرم
🆔 @m_setarehha
#سیره_شهدا 🌺🌺🌺
قبل از آشنایی با محمد جواد به زیارت حضرت زینب(س) با خانواده ام رفته بودیم.
روبروی گنبد حضرت زینب(س) بودیم
و من با بی بی درد و دل میکردم.
از او خواستم همسری به من بدهد که به انتخاب خودش باشد.
البته آن روزها نمیدانستم که هدیه ای ویژه از طرف بی بی در انتظار من است و آن هَم سرباز خود حضرت زینب(س) قرار است مرد آسمانی و همسفر بهشتی من شود.
از سفر که برگشتیم
محمد جواد به خواستگاری من آمد.
آن زمانها در یک کارخانه مشغول به کار بود ...
تنها پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود
حتی از جوانی و زمانیکه محصل بود
در تابستانهایش کار میکرد ...
تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس خواستگاری تا خرج مراسم عروسی همه را خودش داد ...
بعد از آن شروع کرد به ساختن
همین منزلی که خانه ی من و فرزندانم هست ...
سر پناهی که ستونهایش را
از دست داد ...
تک تک مصالح و نقشه ی منزل و رنگ دیوارها و طرح کاشی ها همه و همه به سلیقہ ی من بود.
آخر محمد جواد همیشه میگفت که
تو قرار است در این خانه بمانی نه من.
⚘شھیدمدافع حرم محمدجواد قربانی⚘
🆔 @m_setarehha
#سیره_شهدا 🌺🌺🌺
🌸غریب طوس🌸
🌿تاریخ تولد : 1374/06/09
🌿محل تولد : لبنان - نبطیه
🌿تاریخ شهادت : 1394/12/10
🌿محل شهادت : سوریه - حلب
🌿محل مزار شهید : لبنان
رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَیسِّرْ لِی أَمْرِی وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِی یفْقَهُواْ قَوْلِی - پروردگارا سینهی مرا گشاده گردان و کارم را آسان ساز و گره از زبانم بگشای تا گفتار مرا بفهمند (سوره طه آیه 25 تا 28)
✍قسمتی ازوصیت✨ ایشان به تمام زنان این است که:عبا (چادر)است او می گوید عبا مدل است و اولین زنی که صاحب عبای زنانه است حضرت زینب(س)بود
◻️او اینگونه بود وهمیشه عبا روی سرش قرار داشت ولی حجابی که الان میکنیم وچیزهایی غیرمعلوم است
مهم ترین مسئله این است که دختران وزنان حجاب خود را حفظ کنند.
ودختری که بیرون می آید وبه صورت عادی وبدون زینت در برابر دیدگان مردم برود و نگاه هایش را به
زمین بدوزد واحترام حجاب وعبایش را نگه دارد.
✍از وصیت هایش این است که :خدا توراکمک کند ای امام زمان! ماانتظار او را نمیکشیم او انتظار مارا میکشد ووقتی خودمان را درست کنیم واصلاح کنیم بعد ساعاتی ظهور می کند.
🆔 @m_setarehha
#سیره_شهدا 🌺🌺🌺
🌸قورباغه هایی که مامور خدا بودند!🌸
هنگام عبور از اروند رود به دلیل تلاطم شدید آب، عده ای از غواصان، دهان و گلویشان پر از آب شده بود و در آستانه ی خفه شدن قرار داشتند.
در چنین حالتی بی آنکه خود بخواهند، دچار وضعیتی شده بودند که ناچار به سرفه کردن بودند اما چون می دانستند که با یک سرفه ی کوچک هم عملیات لو رفته و نیرو ها به قربانگاه می روند، با تمام توان تلاش می کردند تا سرفه نکنند. چون وضعیت اضطراری شد، ماجرا را با سردارقربانی در میان گذاشتیم ایشان پیغام داد: اگر شده خود را خفه کنید اما سرفه نکنید، چون یک لشکر را نابود خواهید کرد.
ما که از انتقال این پیام به خود می لرزیدیم ناگزیر آن را ابلاغ کردیم.
در پی این ابلاغ چنان صحنه های تکان دهنده ای را می دیدیم که به راستی بازگو کردن آنها نیز برایم سخت و دشوار است.
عزیزانی که دچار سرفه شده بودند، بار ها و بار ها خود را زیر آب فرو می بردند اما باز موفق به اجرای فرمان نمی شدند.
در شرایط سخت و غیر قابل توصیفی قرار داشتیم. این بار دستور رسید: از فرد کنار دست خود کمک بگیرید تا زیر آب بمانید و بی صدا شهید شوید تا جان دیگران به خطر نیفتد.
می دانستیم که صدور چنین دستوری برای فرمانده چقدر دشوار است. اما این را هم می دانستیم که موضوع هستی و نیستی یک لشکر و پیروزی یک عملیات در میان است.
اما با این همه نفس در سینه های ما حبس شده بود و مدام از خود می پرسیدیم که کدامیک از ما قادر به انجام چنین کاری است. این در حالی بود که خود دوستان عزیزی که دچار سرفه ی شدید شده بودند با خواهش و تمنا از ما می خواستند تا با آنها کمک کنیم که زیر آب بمانند و خفه شوند!
می دانم که بازگو کردن این حقایق چقدر تلخ و غم انگیز است اما این را نیز می دانم که برای ثبت در تاریخ و نشان دادن عظمت یک نسل و روح بلند رزمندگانی که برای دفاع از جان و مال و آبرو و آرمان یک ملت از هیچ مجاهدتی دریغ نمی ورزیدند ناگزیر به بیان این وقایع هستیم.
به هر تقدیر همه در تکاپو بودیم تا راهی برای گریز از این مهلکه پیدا کنیم که در یک چشم بر هم زدن تمام اروند رود و همه ی ساحل ما و دشمن پر از صدای قورباغه هایی شد که نمی گذاشتند صدای سرفه ی نیرو ها ی ما به گوش کسی برسد.
شگفت انگیز بود و باور نکردنی زیرا در جایی و حالی که شاید در طول یک سال هم نتوان صدای یک قورباغه راشنید، آن شب و آن جا مالامال از صدای قورباغه هایی شد که تردید ندارم به یاری ابراهیم ها و اسماعیل هایی شتافته بودند که برای یاری الله در برابر آن فرمان سر تعظیم فرو آورده و حاضر شده بودندتا قدم به قربانگاه خود بگذارند.
همان لحظه بود که اعجاز توسل به بی بی فاطمه زهرا(سلام الله علیها) و تبرک جستن از پرچم بارگاه امام رضا(علیه السلام) را در یافتیم و بار دیگر خدای را سپاس گفتیم که ما را در صف عاشقان خاندان عصمت و طهارت قرار داد.
راوی: شهید سرهنگ رمضان قاسمی
رفاقت با شهدا تا قیامت
🕊 یاد شهدا غواص با ذکر صلوات 🕊
«منتشر کنید»
🆔 @m_setarehha
#سیره_شهدا 🌺🌺🌺
🌸شهیدی که در خواب از حادثه منا خبر داد....🌸
روحانی کاروان با کلی پرس و جو من رو پیدا کرد و از من پرسید، شما حاج منصوری شمایید؟
گفتم بله.
بعد پرسید: شما پدر شهیدی و اسم پسرت عباسه؟
گفتم بله، یکی از دو شهیدم عباسه.
روحانی کاروان گفت: حاج منصور من که شما رو نمیشناختم و نمیدونستم پدر شهید هستی،
شهید شما به خوابم اومد و گفت اسم من عباس فخارنیاست،
برید پدر من رو تو کاروان خودتون پیدا کنید و بهش بگید چون قلبش مشکل داره امشب به مشعر و فردا به منا نرود، و از من خواست تا مراقب شما باشم.
به روحانی کاروان گفتم، اینطوری که نمیشه.
در جواب به من گفت: این چیزى بود که باید میامدم به شما میگفتم، شما هم مىتوانید نایب بگیرید و خودتون از همین جا برگردید مکه به هتلتون.
حاج منصور گفت: همین کار را انجام دادم و برای خودم و همسرم نایب گرفتم و برگشتیم هتل، و بعد از این که حادثه منا رخ داد،
حکمت این اتفاق رو فهمیدم
و به این که میگویند، شهدا زندهاند بیشتر اعتقاد پیدا کردم.
📚راوی پدر شهید
🌹شهید عباس فخارنیـا
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
🆔 @m_setarehha
#سیره_شهدا 🌺🌺🌺
🌸اذان بیموقع🌸
غرق خواب بودیم که با صدای اذان، بیدار شدیم. چشمهایم از کمخوابی میسوخت. مجید با استفاده از بلندگو دستی اذان میگفت. با خودم گفتم چقدر زود صبح شد.
بچهها یکییکی، از خواب بیدار شدند. وقتی همه از چادرها بیرون آمدند، وضو گرفتند و آماده نماز شدند، مجید با بلندگو گفت: برادرها، هنوز وقت اذان نشده، الان ساعت دو و نیمه، اذان صبح ساعت چهار، برید بخوابید.
یکی از بچهها گفت: مجید، چرا این قدر مردم آزاری میکنی؟
بچهها به سمت چادرها رفتند تا دوباره بخوابند که مجید دوباره با بلندگو اعلام کرد که برادرها کجا میرید؟ وضو که دارید، اگه میخواهید ریا نشه، برید توی این بیابون، نماز شبتونو بخونید.
روز بعد، عدهای از بچهها گفتند دیشب اولین شبی بوده که لذت مناجات با خدا را چشیدهاند.
راوی: حمید حبشی پیرامون خاطرات شهید مجید افقهی
🆔 @m_setarehha
#سیره_شهدا 🌺🌺🌺
جاے شهید قربانی خالے که😔
همسرش میگفت:
هروقت از سوریه میومد
هیچ چیزی باخودش نمےآورد
میگفت:
من از بازارشام هیچ چیزی نمیخرم.
بازاری که درآن حضرت زینب رو چرخونده باشن خرید نداره💔
#شهیدروح_الله_قربانی
#شهیدگمنام✨
#حاج_قاسم_سلیمانی🥀
#منتشرکنید✨
🆔 @m_setarehha
#سیره_شهدا 🌺🌺🌺
🌸روایت شیرین همسر شهید مدافع حرم #محمد_کامران از روز ازدواج با شهید🌸
ساعت۲ نتایج آزمایش آماده میشو.به من گفت میایی باهم برویم؟ گفتم《با چی؟》گفت《موتور!》گفتم《ماهنوز نامحرمیم!چطور با موتور برویم؟》تازه انگار حواسش جمع شده باشد،گفت《بله.من خودم میروم.》
نتایج را که گرفت،تماس گرفت وبا صدای غمگین گفت《من عذر میخوام که اذیتتون کردم.اما نتایج آزمایشمون بهم نخورد!》فهمیدم میخواد سر به سرم بگذارد.گفتم《اشکالی ندارد.انشاءالله خوشبخت شوید.》و خداحافظی کردم.
با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمد و گفت《فکرکنم مبارک است.》خیلی خوشحال بود.سریع گفت《برای عصر نوبت محضر گرفتم!》انگار که میخواهم فرار کنم.گفتم《حالا چرا با این همه عجله؟》آنقدر سرعت کار بالا بود که حتی وقت عقد،تنها خواهرش هم نتوانست بیاید!
💐شهید مدافع حرم #محمد_کامران
#شهیدگمنام✨
#حاج_قاسم_سلیمانی🥀
#منتشرکنید✨
🆔 @m_setarehha
#سیره_شهدا 🕋🕋🕋
🏴سردار شهید_رحمتالله_اوهانی و ایام فاطمیه🏴
✒️ روز جمعه بود، بعد از دعای ندبه، پیام فرستاده بود که قبل از نماز ظهر بیا ببینمت ....
کارهامو ردیف کردم و قبل از نماز خدمتشان رسیدم ...
چند دقیقه ای برای اذان ظهر مانده بود, با هم رفتیم نماز جماعت....
بعد از نماز، فرمودند: نفری یه پرس غذا برداریم و بریم نخلستان هم باهم نهار بخوریم و هم کمی صحبت کنیم .
از مقر که جدا شدیم، صلوات خاصه حضرت زهرای مرضیه را زمزمه میکرد.
رسیدم کنار نهر کوچکی فرمودند: همین جا خوب است زیاد دور نشویم ....
بازم همون ذکر بر لبانشان جاری بود همراه با اشک .....
نفهمیدم نهار را چطور خوردیم، چون یه ریز اشک چشمانش جاری بود ....
یهو عرض کردم داداش چی شده؟! هنوز یه ماه به ایام فاطمیه مونده ...
فدای اشکات بشم چیزی شده؟
یه نگاه عجیبی کردند و خیلی حزین فرمودند:
« گریه بر مادر پهلو شکسته را خیلی دوست دارم، ایام فاطمیه برام خیلی با ارزش است، ای کاش تمامی روزهای سال را به نام حضرت مادر نام می نهادند ...
شاید امسال فاطمیه نباشم، ولی سال گذشته ایام فاطمیه، به ............ قول داده بودم که باز خدمتشان برسم،
از دیشب خیلی داغونم که چرا برایشان قول دادم .....»
حرفشون رو قطع کردم و گفتم: رحمت جان! این که ناراحتی نداره، ان شاءالله که خودت این ایامو درک میکنی، اگه نباشی و برسی خدمت حضرت مادر، نگرانی نداره، آدرس بده من به نیابت خدمتشان میرسم .....
تا اینو گفتم خوشحال شد ... فرمود: قولِ قول ؟
عرض کردم: قول مردانه
کمی آرام گرفت و فرمود: آدرس را مینویسم شب برات میآورم ....
گفتم: اگر زنده بودم، به روی چشششم .....
لبخندی زد و فرمود: خواهی بود ...
برگشتیم اجاقلو و تو راه باز صلوات خاصه حضرت مادر را زمزمه میکرد ...
▪️ یک هفته بعد، حضرت مادر آمده بود پیشوازش تا با خود ببرد خیمه سالار شهیدان ....
رحمت یک ماه قبل از ایام فاطمیه آسمانی شد
قول اش را عمل کردم ... هر آنچه بود عملی شد .... اما در میان آن خانواده ی عشایر، دختری بود که بیشتر از همه برای شهادت رحمت گریه میکرد ..
و چندین بار با گریه و زاری میگفت: بدون عمو رحمت، مگر میشود زندگی کرد .....
🏴 آری سردار اوهانی، به خاطر حضرت مادر، خیلی اعمال انجام میداد و میگفت: بگذار نام حضرت مادر بر زبانها جاری شود .
✍بازمانده
#بازمانده؛ یادگار سنگرهای فاطمی
#شهید_رحمتالله_اوهانی
#لشکرآسمانی_31_عاشورا
#یادشهداصلوات
🆔 @m_setarehha
#سیره_شهدا 🌺🌺🌺
داداشم منو دید تو
خیابون.. با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام..😯
خیلی ترسیده بودم.. الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه..😟
نزدیک غروب رسید.. وضو گرفت دو رکعت نماز خوند😇
بعد از نماز گفت بیا اینجا
خیلی ترسیده بودم😧
گفت آبجی بشین😍
نشستم
بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت😭
بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند😕
از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه
آخه غیرت الله💜
میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!💚
میدونی چرا امام حسن زود پیر شد
بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه💛
آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی💔
تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش😊
یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون😥
من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم😪
سرو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن.. 😭
اومد سرم رو بوسید و گفت آبجی قسمت میدم بعد از من مواظب چادرت باشی😍
از برخوردش خیلی تعجب کردم.. احساس شرم میکردم😔
گفتم داداش ایشاالله سایه ات همیشه بالا سرمه.. پیشونیشو بوسیدم...😍
سه روز بعد خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده😔
بعدا" لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش...
سربند یا فاطمه الزهرا....❤
حالا هر وقت تو خیابون یه زن بی چادر و بی حجاب رو میبینم... اشکم جاری میشه..
پیش خودم میگم حتما" اینا داداش ندارن که....
🌻#یازهرا🌻
🌷اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ🌷
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد
🆔 @m_setarehha
#سیره_شهدا 🌺🌺🌺
🌸شهید کانادایی مدافع حرم حضرت زینب (س) شهیدحمزه علی یاسین🌸
👈 (مونترآل)دومین شهر بزرگ «کانادا» پس از پایتخت این کشور است
(واقع در شرق «کانادا» و جنوب غربِ استان «کبک»).
👈 این شهر به دلیل وجود تعداد قابل توجه مهاجر ایرانی و لبنانی، دارای شیعیان زیادی است.
💫 «حمزه علی یاسین» در ۲۷ ژانویه ۱۹۹۴ میلادی، در "مونترآل" به دنیا آمد.
👈 خانواده او اصالتا از اهالی روستای «عباسیه» واقع در جنوب لبنان هستند و از اقوام همسرِ دبیرکل حزب الله به شمار میروند.
👈 «حمزه» چند سال قبل به لبنان برگشت و به عضویت «حزب الله لبنان» درآمد.
💫 با آغاز جنگ علیه تروریستهای وهابی در «سوریه»، «حمزه» جهت شرکت در جنگ برای دفاع از حرم مطهر حضرت زینب کبری(س) عازم این کشور شد و در ۲۵ جولای ۲۰۱۴ میلادی، در این جهاد مقدس به شهادت رسید و در موطن پدریاش به خاک سپرده شد.
#قاف_عشق
🆔 @m_setarehha
#سیره_شهدا 🌺🌺🌺
سال 61 به عنوان شهردار کازرون انتخاب شد، شهرداری که در زمان خودش در سطح استان فارس نمونه بود
🔴نور شهادت را در چهره اش می دیدم، با اینکه او در گردان های رزمی نبود و شهادت ایشان دور از انتظار بود. روزی پرسیدم: «ممکنه شما هم شهید شوی؟»
جدی گفت: « مگر شهید شدن در راه خدا شوخی است. باید آن قدر در راه خدا فعالیت داشته باشی که مورد رضای خدا قرار بگیری»
🔷روز اول عید بود که عازم جبهه شد. باز هم می خواست مرا با چهار بچه قد و نیم قد تنها بگذارد. برای اینکه منصرفش کنم گفتم: «این بار اگر بروی من از توان نگهداری فرزندان شما بر نمی آیم!»
خندید و گفت: «شما همسر خوب و فداکاری هستید از عهده همه چیز بر می آیید!تا ده روز دیگر بر می گردم.
دقیقاً روز دهم عید بود که مجروح شد و او را به شیراز آوردند. تمام بدنش با گاز های شمیایی تاول، تاول شده بود.
شب سیزده عید بود که خبر شهادتش همه شهر را عزادار کرد.
#شهید_هدایت_اله_مصلحیان
#شهدای_فارس
#شهیدگمنام✨
#حاج_قاسم_سلیمانی🥀
#منتشرکنید✨
🆔 @m_setarehha