امام.pdf
حجم:
2.25M
🔅پیش آقا بمان ! 🔅
🔸در این فایل که خدمتتان تقدیم می گردد، شش قصه از زندگانی امام خمینی مناسب برای مطالعه نوجوانان قرار داده شده است.🔸
🔹قصه ها برشی از کتاب کاش تو هم بودی نوشته احمد عربلو می باشد 🔹
#قصه
#امام_خمینی
❤️ @maadar_khoob
دیدار.pdf
حجم:
2.79M
💠دیدار💠
🔺در این فایل که خدمتتان تقدیم می گردد ،9 قصه از زندگانی امام خمینی مناسب برای مطالعه نوجوانان قرار داده شده است🔻
➕قصه ها برشی از کتاب صدای بال نسیم نوشته ی محمد رضا بایرامی می باشد ➕
#قصه
#امام_خمینی
❤️ @maadar_khoob
پنج حدیث، پنج قصه.pdf
حجم:
3.53M
🌟پنج حدیث ، پنج قصه 🌟
☘️دراین فایل که خدمتتان تقدیم می گردد، پنج حدیث کوتاه وقابل فهم از پیامبر مهربان خدا، برای کودکان به همراه پنج قصه کوتاه مناسب با هر حدیث به شکل مصور وجذاب آمده است ☘️
❇️شما گرامیان میتوانید با نشان دادن تصاویر به کودکان ، حدیث وقصه ها را به شکلی آرام وروان برای کودک بیان نمایید ❇️
🔸برگرفته از کتاب هر حدیث یک قصه ، سید حمید موسوی گرمارودی ، نشر براق 🔸
#قصه
#حدیث
#کودکان
❤️ @maadar_khoob
چهار قصه از زندگانی امام صادق.pdf
حجم:
1.77M
💠چهار قصه از زندگانی امام صادق علیه السلام💠
🔆در این فایل که خدمتتان تقدیم می گردد ، چهار قصه شیرین وخواندنی از زندگانی امام صادق علیه السلام مناسب برای کودکان دبستانی به قلم مسلم ناصری قرار دارد🔆
#قصه
#کودکان
#امام_صادق
#شهادت_امام_صادق_علیه_السلام
❤️ @maadar_khoob
📚 قصه گویی و لجبازی کودکان
🔻 تا سن سه سالگی کودک بسیار دلبسته به قصه است. حتی به هنگام غذا خوردن دوست دارد برای او قصه بگویند.
❌خودداری شما از داستان گویی سبب میشود او لجبازی کند. شما در قالب داستانهایی که وجود دارد و حتی آنهایی که اختراع میکنید، میتوانید دنیایی از آگاهی، مفاهیم و راه و روشها را به او بیاموزید.
✅ قواعدی که در قالب داستانها آموخته میشود برای کودک درسی پایدار است.
📖دکترعلی قائمی. سازندگی و تربیت دختران. ص۳۱۸
#تربیت_کودک
#قصه
🧡 @maadar_khoob
🗣🗣 قصهگویی
✅ با کمک هم یک قصه بگویید.
🔹یکی از فعالیتها برای پرورش ذهن خلاق و افزایش تفکر منطقی در کودکان این هست که شما قصهای را شروع کنید.
⬅️ سپس در یک جای حساس آن را قطع کرده و از کودک بخواهید تا آن را ادامه دهد.
🔺سپس او در جایی که دوست دارد، داستان را قطع میکند و شما باید بقیه داستان را بسازید.
👌🏻بد نیست که بعد از پایان یافتن داستانتان، با کمک یکدیگر آن را در دفتر یادداشتی بنویسید تا یادگاری خوبی از این داستان برای روزهای بزرگسالیاش باشد.
#خلاقیت
#قصه
#بازی
🧡 @maadar_khoob
⁉️چرا بعضی از بچهها حرفگوشکن میشن؟
🔹چون سرشون نق نمیزنن...
🔹چون وقتی کار اشتباهی انجام میدن والدینشون همون لحظه سرشون غرنمیزنن...
🔹بهش #دستور مستقیم نمیدن! هیچ کس از دستور دادن خوشش نمیاد.
⬅️ مثلا به جای اینکه بگن: پاشو وسایلتو جمع کن میگن موافقی تا یه قصه خوشگل برات بگم اون میگه اره مامانم میگه باشه عزیزم پس تا شما #اسباببازی هاتو جمع کنی، منم برم کتاب #قصه رو بیارم و برات یه قصه خوشگل تعریف کنم👌🏻
#تربیت_فرزند
#فرزندپروری
🧡 @maadar_khoob
⁉️چرا بعضی از بچهها حرفگوشکن میشن؟
🔹چون سرشون نق نمیزنن...
🔹چون وقتی کار اشتباهی انجام میدن والدینشون همون لحظه سرشون غرنمیزنن...
🔹بهش #دستور مستقیم نمیدن! هیچ کس از دستور دادن خوشش نمیاد.
⬅️ مثلا به جای اینکه بگن: پاشو وسایلتو جمع کن میگن موافقی تا یه قصه خوشگل برات بگم اون میگه اره مامانم میگه باشه عزیزم پس تا شما #اسباببازی هاتو جمع کنی، منم برم کتاب #قصه رو بیارم و برات یه قصه خوشگل تعریف کنم👌🏻
#تربیت_فرزند
#فرزندپروری
🧡 @maadar_khoob
*دکتر کفش* 👞👡
نصفِ شب، پشت در، توى جا كفشى پُر از سر و صدا بود. هر كس چیزى مى گفت. باید آن را پانسمان كنیم! وسایل پانسمان نداریم! كفش كتانى گفت:«به جاى حرف زدن یك كارى بكنید، دیگر طاقت ندارم، از درد دارم مى میرم » . كفش بابا در حالى كه بى خواب شده بود، گفت :«خوب تقصیر خودت بود كه مواظب نبودى ».
كفش كتانى آهى كشید و گفت :من مواظب نبودم یا آن حمید بى فكر؟ آخر او هر چیزى از سنگ و چوب گرفته تا تمام سنگ ریزه هاى توى كوچه را شوت كرد. آى صورتم چه دردى دارد، سوختم!»
كفش مامان با آن پاشنه ى بلندش از طبقه بالاى جا كفشى با صداى تَق تَق پایین پرید و گفت: خوب كتانى راست مى گوید، با این دست و آن دست كردن و بهانه گیرى كه مشكل حل نمى شود، بهتر است فكرى بكنید.
كفش قهوه اى همان طور كه صورت بخیه شده ا ش را نشان مى داد و احساس رضایت می كرد، گفت :این كه كارى ندارد، كتانى را به كفّاشى می بریم. مرا هم در آنجا تعمیر كردند. دكتر كفش ها آن جاست كفش قهوه اى رو به كتانى كرد و گفت: یک آقاى مهربان آن جاست كه مى تواند به تو كمك كند تا خوب شوى. كتانى لبخند تلخى زد و پرسیدتو آنجا را بلدى؟
كفش قهوه اى جواب داد فکر می کنم چند تا كوچه بالاتر باشد. كنار نانوایى، زیر پله. كفش پاشنه بلند با عجله گفت :خوب حالا با چى برویم كفش مامان به نایلونى كه همیشه كفش ها را با آن به كفّاشى می بردند نگاه كرد و گفت كار، كار نایلون است.
نایلون با صداى كفش پاشنه بلند از خواب پرید و گفت : چى؟! به من چه، من كارى نكرده ام ،كفش قهوه اى گفت نترس! باید كفش كتانى را به كفّاشى برسانیم، پوست صورتش پاره شده و خیلى درد مى كشد هنوز حرف كفش قهوه اى تمام نشده بود كه كفش كتانى پرید توى نایلون، بقیه هم آن را كشیدند.
كفش قهوه اى جلوجلو رفت تا به كفّاشى رسیدند. نصف شب، چراغ هاى مغازه ى كفّاشى خاموش بود. كفش قهوه اى گفت حالا چکار كنیم.
كفش پاشنه بلند گفت :من با كفش خانم صاحب كفّاشى دوست هستم. به تلفن همراهش زنگ مى زنم بعد گوشى را برداشت، زنگ زد و موضوع را گفت. او هم كمى فكر كرد و آن وقت تصمیم گرفت. خود را از پله ها پرت كرد تا محكم به دَر خورد و صدایى بلند شد. از این صدا آقاى كفّاش كنجكاو از اتاق بیرون آمد و در را باز كرد.
گفت :چه خبر است؟ چرا نمی گذارید بخوابیم؟ كفش قهو ه اى گفت :سلام آقاى كفّاش، كفش كتانى صورتش زخم برداشته و خیلى درد مى كند، شما را به خدا كمك كنید.
آقاى كفّاش كمى فكر كرد و بعد از پله ها بالا رفت و بعد از چند دقیقه با دسته كلیدى برگشت و در مغازه را باز كرد. همه ى كفش ها خوشحال شدند و فریاد شادى كشیدند.
#قصه #داستان_شب
🧡 @maadar_khoob
کانال قصه های کودکانه1_5271137732.mp3
زمان:
حجم:
9.61M
قصه شب🌜✨
گلدان از خود راضی
#قصه صوتی
🧡 @maadar_khoob
شیر کوچولو نمیتونه بخوابه
زیر گنبود کبود، یه شیر کوچولو 🦁 بود. شیر کوچولو خیلی خسته شده بود ولی هر کاری میکرد نمیتونست بخوابه.
به خاطر همین رفت پیش دوستش فیل کوچولو🐘 و گفت:
ـ سلام فیل کوچولو.
ـ سلام شیر کوچولو.
ـ من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری میکنم نمیتونم بخوابم، میتونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
ـ خب برا اینکه خوابت ببره، باید بری خونتون و سرت رو بذاری روی بالشِت تا خوابت ببره.
شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و بخوابه.
رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشتش، از این ور شد، از اون ور شد، ولی هر کاری کرد خوابش نبرد.
به خاطر همین از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش زرافه کوچولو🦒 و بهش گفت:
ـ سلام زرافه کوچولو.
ـ سلام شیر کوچولو.
ـ من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری میکنم نمیتونم بخوابم، میتونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
ـ وقتی میخوای بخوابی، سرت رو میذاری روی بالش تا خوابت ببره؟
ـ بله زرافه کوچولو، این کار رو کردم ولی خوابم نبرد.
ـ خب ببینم، وقتی سرت رو گذاشتی روی بالش، چشاتو بسته بودی؟
ـ نه.
ـ خب اگه میخوای خوابت ببره باید چشاتو ببندی تا خوابت ببره.
شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم ازش خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده تا خوابش ببره.
این کار رو کرد، ولی هر چی این ور شد و اون ور شد، خوابش نبرد.
از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش خرسی کوچولو و گفت:
ـ سلام خرسی کوچولو🐻
ـ سلام شیر کوچولو.
ـ من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری میکنم نمیتونم بخوابم، میتونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
ـ بله دوست خوبم، ببینم برا اینکه خوابت ببره، سرت رو گذاشتی روی بالش؟
ـ بله گذاشتم.
ـ خب چشات رو هم بستی؟
ـ بله بستم. ولی هر کاری کردم خوابم نبرد.
ـ خب بگو ببینم، وقتی چشات رو بستی به خواب فکر کردی؟
ـ نه، چه جوری باید به خواب فکر کنم؟
ـ این کار خیلی راحته، کافیه که به این فکر کنی که الان داره خوابت میبره و همه دوستات هم الان خوابیدند. اینطوری خیلی زودتر خوابت میبره.
شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده و به خواب فکر کنه تا خوابش ببره.
این کار رو کرد، هی این ور شد و اون ور شد، ولی خوابش نبرد.
به خاطر همین از جاش پا شد و رفت پیش دوستش ببر کوچولو 🐅 و بهش گفت:
ـ سلام ببر کوچولو.
ـ سلام شیر کوچولو. عههه! چی شده، چرا اینقدر چشات قرمز شده؟
ـ آخه من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری میکنم نمیتونم بخوابم، میتونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
ـ بله، خب این کار، خیلی راحته. باید سرت رو بذاری روی بالش.
ـ من این کار رو کردم ولی خوابم نبرد.
ـ خب چشات رو بسته بودی؟
ـ بله بسته بودم.
ـ به خواب فکر کردی؟
ـ بله، فقط به خواب فکر کردم و هی این ور شدم و اون ور شدم، ولی خوابم نبرد.
ـ آهان! حالا فهمیدم چرا خوابت نمیبره، آخه وقتی میخوای بخوابی، باید سرت رو بذاری روی بالش و چشات رو ببندی و به خواب فکر کنی و از جات تکون نخوری، اینطوری خیلی زود خوابت میبره. اگر هم از مامانت خواهش کنی که برات یه قصه و یه لالایی خوشگل بخونه، خیلی زودتر خوابت میبره.
شیر کوچولو خیلی خوشحال شده بود، آخه فهمید مشکل کارش از کجا بود و چرا خوابش نمیبرد، آخه اون هی تکون میخورد و از جاش بلند میشد، به خاطر همین بود که خوابش نمیبرد. از دوستش خیلی تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون و برا مامانش همه ماجرا رو تعریف کرد. بعد هم به مامانش گفت:
ـ مامان جونم! من دارم میرم توی اتاقم تا سرم رو بذارم روی بالشم و چشام رو ببندم و به خواب فکر کنم و تکون نخورم تا خوابم ببرم. میشه ازتون خواهش کنم که برام یه قصه و لالایی بخونی تا زودتر خوابم ببره؟
ـ بله! شیر کوچولوی ناز من! حتما این کار رو میکنم.
بعد هم شیر کوچولو رفت توی اتاقش، سرش رو گذاشت روی بالشش و چشاش رو بست و به خواب فکر کرد، به اینکه الان خوابش میبره، به اینکه الان دوستاش همه خوابن و سرشون رو گذاشتن روی بالششون و چشاشون رو هم بستند . شیر کوچولو تکون نخورد و از جاش بلند نشد و مامانش هم براش قصه شیرکوچولو رو تعریف کرد و بعد گفت:
لالا لالا گل…..
ادامه ماجرا میشه همون لالایی و یا زمزمههایی که بچهها بهشون عادت دارند تا باهاشون زودتر خوابشون ببره.
#داستان #قصه
🧡 @maadar_khoob
🌻قصه کودکانه 🌻
دندون فیل🐘
یک روز یک موش گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق در بسته پیدا کرد.
هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست.
پوسته ی فندق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه.
موش رو به آسمون کرد و گفت: "خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟
من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش."
خدا از توی آسمون بهش جواب داد:
"برو توی جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو ببین.
دندون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم."
موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد.
دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت.
تا اینکه به فیل رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن.
(به دندون های فیل میگن عاج)
پس رو کرد به آسمون و گفت: "خدا جون من دوندون هایی مثل دندون فیل میخوام."
اما فیل بهش گفت: "نه نه! اینکارو نکن.
درسته که دندون های من خیلی بزرگه.
ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه.
اما دندون های تو با اینکه کوچیکن به درد غدا خوردن میخورن.
تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که اینور اونور بردنشون خسته میشه برام.
تو به این کوچولویی چجوری میخوای با این دندون ها راه بری؟"
موش یکم فکر کرد و بعد گفت: "راست میگی.
دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره.
بهتره که من دندونای خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم."
آدم ها هم باید بدونند هر آنچیزی که دارند را دوست داشته باشند
سلامتی یکی از مهم ترین دارایی های ماست
یکی از سرمایه های آدم ها سلامتی آن هاست
پس آدم های سالم ثروتمند هستند
همه باید مراقب ثروتشان باشند.
شما چه ثروتایی دارین بچه های گل؟
#قصه
#داستان_کوتاه
🧡 @maadar_khoob