eitaa logo
مادر خوب | مدرسه مادری
122هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
221 فایل
❤️به کانال #مادر_خوب خوش آمدی❤️ اینجا دور هم جمع شدیم تا در مسیر شیرین و پر چالش مادری، تنها نباشیم🤝 💌پاسخگو @admin_madarekhoob تبلیغات https://eitaa.com/maadar_khoob_AD https://eitaayar.ir/anonymous/bD3q.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🐯 ببری که حیوانات دیگر را مسخره میکرد روزی ببر باهوش و چالاک و قوی وجود داشت که همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد و به آنها می خندید، مخصوصا زنبور ضعیف و کوچک و فیل کند ِ دست و پا چلفتی را مسخره می کرد. یک روز حیوانات جنگل از جمله ببر در غاری جمع شده بودند که ناگهان زمین لرزه ای آمد و در خروجی غار بسته شد. از آنجایی که ببر قوی بود و همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد، همه حیوانات گرفتار در غار انتظار داشتند که ببر در غار را باز کند و آنها را نجات دهد، ولی هر چقدر ببر زور زد نتوانست صخره ها را از جلوی در غار تکان بدهد. در نهایت، زنبور کوچولو فکری به ذهنش رسید و از میان شکاف بین صخره ها پرواز کرد و از غار خارج شد. چون فیل از مسخره کردن ببر ناراحت بود، در گوشه ای تنها نشسته بود و با حیوانات دیگر به غار نرفته بود. پس زنبور به دنبال فیل در جنگل گشت و او را پیدا کرد و به او گفت که حیوانات در غار گرفتار شده اند و در غار بسته شده است و آنها نمی توانند بیرون بیایند. فیل به سمت غار راه افتاد و با خرطوم خود صخره ها را از جلوی در غار برداشت و حیوانات را نجات داد. حیوانات با خوشحالی از غار بیرون آمدند و از زنبور کوچک و فیل سپاسگزاری کردند و خواستند که با آنها دوست شوند. آخرین حیوانی که از غار بیرون آمد، ببر بود که صورتش از خجالت قرمز شده بود. ببر درس خود را آموخته بود و از آن روز به بعد ببر فقط خوبی های حیوانات دیگر را می دید و با همه دوست بود. 🧡 @maadar_khoob
🌱خرگوش کوچولو و دوستان جنگلی🐰 یک روز صبح، خرگوش کوچولو از خواب بیدار شد و دید که خورشید🌞 درخشان‌ تر از همیشه می‌تابد. او از لانه‌اش بیرون پرید و به سمت جنگل سبز🌲🌴 دوید تا با دوستانش بازی کند. در راه، 🐢لاک‌پشت آرام را دید که به سختی در حال حرکت بود. 🐰خرگوش کوچولو گفت: 🐢لاک‌پشت جان، چرا این‌قدر آرام راه می‌روی؟ لاک‌پشت لبخند زد و گفت: — چون من از مسیر لذت می‌برم و عجله‌ای ندارم! 🐰خرگوش کوچولو کمی فکر کرد و گفت: — شاید حق با تو باشد! امروز کمی آرام‌تر می‌دوم تا از زیبایی‌های جنگل لذت ببرم.🌲🌲 بعد از خداحافظی با لاک‌پشت، خرگوش به سمت رودخانه دوید و دید که روباه 🦊دانا کنار آب نشسته است. روباه گفت: — 🐰خرگوش جان، بیا کمی استراحت کنیم و داستان بگوییم. خرگوش کوچولو نشست و با روباه صحبت کرد. او فهمید که همیشه نباید فقط بدود و بازی کند، بلکه گاهی باید آرام بگیرد و از لحظات خوب لذت ببرد. آن روز، خرگوش کوچولو یاد گرفت که هم بازی کردن مهم است، هم استراحت و لذت بردن از لحظات زندگی! پایان.🪴 🧡 @maadar_khoob
🌸پرواز به آرزوها در یک باغ زیبا و سرسبز، 🐛کرم ابریشمی کوچک و دوست‌داشتنی به نام "نرمک" زندگی می‌کرد. نرمک همیشه به درختان و گل‌های 🌹🥀باغ نگاه می‌کرد و آرزو داشت روزی به پروانه‌ای زیبا تبدیل شود. او هر روز به دوستانش، که شامل موریانه‌ها🐝🪱🐛 و حشرات دیگر بودند، می‌گفت: "من می‌خواهم پرواز کنم و از زیبایی‌های باغ لذت ببرم!"🌳🍀 اما دوستانش به او می‌خندیدند و می‌گفتند: "نرمک، تو فقط یک 🐛کرم ابریشم هستی. چطور می‌توانی پروانه شوی؟" نرمک هرگز ناامید نشد و تصمیم گرفت به تلاش خود ادامه دهد. یک روز، نرمک احساس کرد که زمان آن رسیده است تا تغییر کند. او به یک شاخه 🌱درخت رفت و شروع به بافتن یک پیله نرم و زیبا کرد. او ساعت‌ها درون پیله کار کرد و با هر بافت، به آرزویش نزدیک‌تر می‌شد. دوستانش وقتی او را در حال بافتن دیدند، گفتند: "نرمک، چرا وقتت را هدر می‌دهی؟ تو هرگز پروانه نخواهی شد!"🦋 اما نرمک به حرف‌های آن‌ها توجه نکرد و با تمام وجودش به بافتن ادامه داد. پس از چند هفته،🐛 نرمک درون پیله‌اش احساس کرد که تغییرات بزرگی در حال رخ دادن است. او به آرامی شروع به احساس آزادی کرد و می‌دانست که به زودی از پیله‌اش خارج خواهد شد. بالاخره روز موعود فرا رسید. نرمک با تمام قدرتش تلاش کرد و پیله را شکافت. او با شگفتی به دنیای بیرون نگاه کرد و متوجه شد که دیگر یک کرم ابریشم نیست! او به یک 🦋پروانه زیبا با بال‌های رنگارنگ تبدیل شده بود. او با شادی پرواز کرد و از زیبایی‌های باغ لذت برد.🌳🌴 دوستانش که او را دیدند، شگفت‌ زده شدند و فهمیدند که هیچ‌ چیز غیرممکن نیست. نرمک به آن‌ها نشان داد که با تلاش و ایمان به خود، می‌توانند به هر چیزی که می‌خواهند برسند. از آن روز به بعد، نرمک نه تنها به یک 🦋پروانه زیبا تبدیل شد، بلکه به الهام‌بخش دیگر حشرات باغ نیز تبدیل شد. او به همه یاد داد که هیچ‌گاه نباید از تلاششان دست بکشند و همیشه باید به خودشان ایمان داشته باشند. 🌸نویسنده: عابدین عادل زاده 🧡 @maadar_khoob
🌼🌼 ⛵️قایق من⛵️ 🐸من یک قورباغه هستم، اسم من قورچه است. 🐸 هرروز صبح از یک طرف رود، شنا می‌کردم و می‌رفتم آن طرفش؛ البته به همراه دو تا از دوستانم. 🐸آن طرف رود پر بود از وسایلی که آدم‌ها دور می‌ریختند:پیچ... دکمه... مهره های رنگی... من و دوستانم هرروز می‌رفتیم و از آن وسایل چند تا برای حیوان‌های جنگل می‌آوردیم تا برای تزئین خانه یا ساختن وسایل از آن‌ها استفاده کنند. 🐸آن‌ها هم به ما خوراکی و غذاهای خوشمزه می‌دادند. 🐸مهم تراز همه این که همه باهم جمع می‌شدند و شنا کردن ما را تماشا می‌کردند و برای مان دست می‌زدند. 🐸یک روز، وقتی من و دوستانم مشغول شنا بودیم؛ رود خیلی گل آلود شد. کمی بالاتر چرخ یک ماشین توی آب گیر کرده بود. رود پر از خاک و سنگ شد؛ چون آب گل آلود شد من نمی‌توانستم جایی را ببینم. 🐸یکی از آن سنگ‌ها به پای من خورد. پایم خیلی درد گرفت. دکتر جغد پایم را با چند برگ، محکم بست و گفت: «تا وقتی پایم خوب شود، نباید شنا کنم.» 🐸 بعد از آن، من بیکار شدم و تمام روز فقط استراحت می‌کردم. دوستانم از غذای‌ شان به من می‌دادند؛ ولی من احساس بدی داشتم و از آن‌ها خجالت می‌کشیدم. فکر می‌کردم یک قورباغه‌ی بیمار به درد جنگل نمی‌خورد. 🐸باید مثل اجدادم می‌نشستم یک گوشه و شروع می‌کردم به خوردن پشه ها و پروانه‌ها؛ 🐸ولی من نمی‌توانستم آن‌ها را بخورم چون با من دوست بودند. 🐸شب‌ها کنار رود می خوابیدم و به ماه نگاه می‌کردم. یک شب باد تندی آمد. برگی از درخت جدا شد و روی رود افتاد. برگ، روی آب با شادی می‌رقصید. من هم خندیدم؛ چون با دیدن آن برگ فکر خوبی به ذهنم رسید. ...... 🐸صبح که شد به سمور آبی گفتم، یک تکه چوب کوچک برایم بیاورد. از دارکوب نجار هم خواستم با آن چوب برایم یک قایق درست کند. دارکوب با نوک تیزش این کار را زود انجام داد؛ حالا من یک قایق داشتم با دو پارو. 🐸من با قایق ام حیوانات زیادی را این طرف و آن طرف می‌بردم. 🐸سنگ، پای من را زخمی کرد؛ ولی درخت، یک قایق به من داد. من فهمیدم که جنگل مراقب همه هست، هر قدر هم که آن‌ها کوچک باشند. 🐸حالا پای من خوب شده؛ دوستان من هم بیشتر شده‌اند. 🧡 @maadar_khoob
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در جنگلی بزرگ و زیبا حیوانات زیادی زندگی می کردند. همه ی حیوانات جنگل با هم مهربان بودند، ولی سه تای آن ها پنگوئن و آهو و میمون سال های زیادی بود که با هم دوست بودند. 🐧🐒 یک روز پنگوئن و آهو یه عالمه میوه پیدا کردند و تصمیم گرفتند آن را قایم کنند و به کسی نگویند. در راه آن ها میمون را می بینند، میمون که خوشحالی آن ها را دید از آن ها دلیلش را پرسید. آن ها به او گفتند که نمی توانند بگویند و این که این یک راز است. اما میمون از آن ها خواست که به او اعتماد کنند. آن ها هم در مورد میوه همه چیز را گفتند. 🍏🍎🍊🍋🍌🍇🍒 وقتی آهو و پنگوئن و میمون به روستا رسیدند، میمون قولش را فراموش کرد و راز را به همه گفت. وقتی پنگوئن و آهو به جایی که میوه ها را پنهان کرده بودند رفتند، دیدند که همه ی حیوانات جنگل به آن جا آمده اند و تمام میوه ها را خورده اند.😕😠 🧀🍞🍪🌰 همان روز پنگوئن و آهو یک عالمه غذا پیدا کردند و دوباره همانند دفعه ی قبل میمون را دیدند. آن ها از دست او عصبانی بودند، چون به قولش عمل نکرده بود، به همین خاطر تصمیم گرفتند درس خوبی به میمون بدهند. 🐟🐠🐟🐠🐡 روز بعد آن ها به میمون گفتند که دریاچه ای پیدا کردند که پر از ماهی است و گرفتن ماهی از این دریاچه اصلاً زحمتی ندارد. میمون دوباره به همه ی حیوانات جنگل خبر داد. روز بعد میمون دوباره پیش پنگوئن و آهو آمد اما این بار تمام بدنش پر از زخم بود. میمون بیچاره بعد از این که در مورد دریاچه ی پر از ماهی به حیوانات گفته بود، همه ی حیوانات، حتی خرس قطبی هم به آن جا رفتند، اما چیزی پیدا نکردند. آن ها فکر کردند که میمون به آن ها دروغ گفته است، به همین خاطر میمون را دنبال کردند و او را تا می توانستند زدند. از آن به بعد میمون فهمید که عمل کردن به قول بسیار مهم است و اگر می خواست دوستانش به او اعتماد کنند باید به قولی که به آن ها می داد وفادار می ماند. 🐒 پنگوئن و آهو بار دیگر میمون را امتحان کردند، اما این بار دیگر میمون پرحرفی نکرد و به قولش عمل کرد و پنگوئن و آهو دوباره به دوست شان میمون اعتماد کردند و رازهایشان را با او در میان می گذاشتند☺️ منبع :تبیان ترجمه: نعیمه درویشی 🦋🌼🌸🦋 🧡 @maadar_khoob
کانال قصه های کودکانهآش سبزی_صدای اصلی_505907-mc.mp3
زمان: حجم: 4.76M
🌼 آش سبزی خرگوش خاکستری ، سنجاب کوچولو، خرس قهوه ای، طوطی زیبا و آهوی مهربون همه دور هم جمع شده بودن؛ آخه چند روزی بود که از آقا لاک پشته خبری نبود آقا لاک پشته هر روز می اومد و به اونا شعر و قصه های تازه یاد میداد .. 🌸 کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که در هنگام نیاز به هم دیگه کمک کنن... 🌸🍂🍃🌸 🧡 @maadar_khoob
🌸کوچ پرستوها پرستوها برای کوچ کردن آماده شدند. آسمان آبی و صاف بود و نسیم ملایمی در حال وزیدن بود. پرستوهای جوان با شوق و هیجان در اطراف لانه‌هایشان پرواز می‌کردند و صدای جیک‌جیکشان در هوا پیچیده بود. یکی از پرستوهای جوان به نام "تیز بال" به دوستانش گفت: "چقدر هیجان‌انگیز است! ما به سفر خواهیم رفت و دنیای جدیدی را کشف خواهیم کرد!" پرستوهای دیگر با خوشحالی پاسخ دادند: "بله! ما به سمت جنوب پرواز خواهیم کرد و در آنجا آب و هوای گرم و خورشید درخشان را خواهیم دید!" اما پرستوهای بزرگ‌تر، که تجربه بیشتری داشتند، به جوان‌ترها گفتند: "یادتان باشد که در سفر باید مراقب باشید. تغییرات آب و هوا و طوفان‌ها می‌توانند ما را به چالش بکشند. اما با همکاری و اتحاد، می‌توانیم از پس هر مشکلی برآییم." تیزبال با دقت به صحبت‌های بزرگ‌ترها گوش داد و گفت: "ما با هم خواهیم بود و هرگز یکدیگر را تنها نخواهیم گذاشت!" سپس، پرستوها به سمت آسمان پرواز کردند. آن‌ها به صورت گروهی پرواز می‌کردند و با هم هماهنگ بودند. تیزبال و دوستانش در کنار هم پرواز می‌کردند و از مناظر زیبای زمین زیر پایشان لذت می‌بردند. در میانه راه، ناگهان طوفانی شدید به وجود آمد. بادهای تند و باران شدید به آن‌ها حمله کرد. تیزبال و دوستانش ترسیده بودند و نمی‌دانستند چه کار کنند. اما بزرگ‌ترها به آن‌ها گفتند: "نگران نباشید! به هم نزدیک شوید و با هم پرواز کنید. ما می‌توانیم از این طوفان عبور کنیم!" پرستوها به هم نزدیک شدند و با هم پرواز کردند. آن‌ها به یکدیگر کمک کردند و با هم از طوفان عبور کردند. وقتی طوفان تمام شد، آسمان دوباره صاف و آبی شد و خورشید درخشان به آن‌ها خوشامد گفت. تیزبال با خوشحالی گفت: "ما موفق شدیم! با همکاری هم توانستیم از این خطر عبور کنیم!" پرستوها با شادی و سرزندگی به سفرشان ادامه دادند. آن‌ها یاد گرفتند که با اتحاد و همکاری می‌توانند بر هر مشکلی غلبه کنند و به سوی مقصدشان پرواز کنند. 🦋🌼🌸🦋 🧡 @maadar_khoob
کانال قصه های کودکانهچه جوری باید کمک کرد؟_صدای اصلی_505909-mc.mp3
زمان: حجم: 4.9M
🐿چه جوری باید کمک کرد؟ 🌳توی جنگلی سرسبز و قشنگ حیوونا با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکردن در بین اونا، دو تا دوست خوب و صمیمی هم بودن که همیشه و همه جا با هم بودن. اسم یکیشون «دم باریک» و اون یکی «سنجاب کوچولو »بود. 🌸 کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که کمک کردن کار خیلی خوبیه ولی به موقع و در زمان مورد نیازش؛چون در غیر این صورت ممکنه باعث دردسر بشه و حتی کار دیگران رو زیادتر کنه. 🧡 @maadar_khoob 🌸🍂🍃🌸
🐰خرگوش و هویج‌ ها یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، در یک جنگل زیبا و سرسبز، خرگوشی به نام "بنی" زندگی می‌کرد. بنی خرگوشی بسیار شاد و پرانرژی بود و همیشه به دنبال ماجراجویی‌ های جدید می‌گشت. یک روز، وقتی که بنی در حال بازی با دوستانش بود، ناگهان بوی خوشی به مشامش رسید. او با کنجکاوی گفت: "چی بوی خوشی میاد؟" دوستش، سنجاب گفت: "به نظر می‌رسد بوی هویج‌ های تازه است! من شنیدم که در باغچه‌ای نزدیک اینجا، هویج‌ های خوشمزه‌ای رشد کرده‌اند." بنی با شوق گفت: "بیایید به سمت باغچه برویم و هویج‌ ها را جمع کنیم!" دوستانش، سنجاب و جوجه‌تیغی، با خوشحالی موافقت کردند و سه‌تایی به سمت باغچه حرکت کردند. وقتی به باغچه رسیدند، دیدند که هویج‌ های بزرگ و نارنجی در خاک رشد کرده‌اند و بوی خوشی از آن‌ها به مشام می‌رسید. بنی با هیجان گفت: "وای! چقدر هویج‌ های زیبا و خوشمزه‌ای هستند! بیایید شروع کنیم به جمع کردن آن‌ها." آن‌ها شروع به کندن هویج‌ ها کردند و هر کدام چند هویج بزرگ برداشتند. اما ناگهان، صدای عجیبی از دور شنیدند. صدای غرش یک حیوان بزرگ بود. بنی و دوستانش ترسیدند و به هم نگاه کردند. بنی گفت: "چی کار کنیم؟ ما باید مراقب باشیم!" سنجاب گفت: "ما می‌توانیم هویج‌ ها را سریع‌تر جمع کنیم و بعد به خانه برویم." آن‌ها با سرعت بیشتری به جمع‌آوری هویج‌ ها ادامه دادند. وقتی که سبدشان پر شد، ناگهان یک خرس بزرگ از پشت درخت‌ها بیرون آمد. خرس با صدای بلند گفت: "سلام بچه‌ها! من فقط می‌خواستم بگویم که این هویج‌ ها مال من هستند!" بنی و دوستانش ترسیدند و به هم نگاه کردند. اما بنی به خود جرأت داد و گفت: "ما فقط می‌خواستیم کمی هویج برای خودمان جمع کنیم. آیا می‌توانیم کمی از آن‌ها را برداریم؟" خرس با لبخند گفت: "البته! اما باید با هم تقسیم کنیم. من هم خیلی دوست دارم هویج بخورم." بنی و دوستانش خوشحال شدند و با خرس تصمیم گرفتند که هویج‌ ها را با هم تقسیم کنند. آن‌ها دور هم نشسته و هویج‌ ها را خوردند و از طعم خوشمزه آن‌ها لذت بردند. از آن روز به بعد، بنی و دوستانش با خرس دوست شدند و هر بار که به باغچه می‌رفتند، با هم هویج‌ ها را جمع می‌کردند و با هم می‌خوردند. 🦋🌼🌸🦋 🧡 @maadar_khoob
عنوان: کوکو و نارگیل‌ های گم‌ شده 🐒🥥 در قلب جنگل سرسبز، میمون کوچولویی به نام کوکو با چشم‌های گرد قهوه‌ای زندگی می‌کرد. یک روز گرم، مادرش سه نارگیل برای جشن ماه کامل چید و گفت: عزیزم، مواظب این نارگیل‌ها باش تا من برگردم. اما کوکو که دلش برای بازی پر می‌زد، نارگیل‌ها را با دمش این‌ طرف و آن‌ طرف پرتاب کرد! پِلِتاب! پِلِتاب! نارگیل‌ها مانند توپ‌های زرد، توی بوته‌ها غلتیدند و ناپدید شدند. وقتی مادر برگشت، کوکو با دست‌های خالی روبرویش ایستاد. مادر آهی کشید و گفت: وای! جشن ماه کامل ما خراب شد... 😢 اشک در چشمان کوکو حلقه زد. او بغل پای مادرش چسبید و قول داد: مامان! من پیداشون می‌کنم! کوکو توی جنگل به راه افتاد. اول به سوراخ مورچه‌ها رسید. مورچه‌های کوچولو 🐜 گفتند: ما فقط دانه‌های ریز بلدیم! نارگیلِ گرد و گنده نه! بعد به بالای درخت طوطیِ رنگین‌کمان 🦜 رفت. طوطی فریاد زد: کنار درخت انبه، چیز گردی دیدم! ولی وقتی کوکو دوید، فقط یک سنگ گرد پیدا کرد! دلش شکست و کنار رودخانه نشست و گریه کرد. 😔 ناگهان فیلِ مهربان 🐘 با خرطوم بلندش آمد و پرسید: کوکو جان! چرا این‌همه غصه می‌خوری؟ کوکو ماجرا را گفت. فیل او را با خرطومش بلند کرد تا بالای سر درخت‌ها برود. همان‌وقت کلاغِ دانا 🐧 از آسمان فریاد زد: اینجا رو نگاه کن! پشت درخت انجیر هندی، سه گلوله طلایی دیدم! خرگوشِ تند پا 🐇 هم دوید و راه را نشان داد. فیل با خرطومش بوته‌ها را کنار زد و... آه! آنجا میان برگ‌های سبز، سه نارگیل مثل خورشید می‌درخشیدند! 🌞 آن شب زیر نور نقره‌ای ماه 🌙، همه حیوانات دور هم جمع شدند. کوکو نارگیل‌ها را به مادرش داد و گفت: امروز یاد گرفتم: اول) همیشه به حرف مادر گوش بدهیم. دوم) اگر اشتباه کردیم، جبران کنیم. سوم) با کمک دوستان، هر مشکلی حل‌شدنی است! مادرش او را بوسید و همه با هم نارگیل شیرین خوردند و خندیدند. 😄 پایان. نویسنده: عابدین عادل زاده 🧡 @maadar_khoob
🌼‌کلمه ی جادویی مردی با دوستانش به دزدی رفت صاحب خانه از صدای پاهایشان بیدار شد و فهمید که دزدان روی پشت بام هستند. همسرش را آهسته بیدار کرد و گفت :چرا خوابیده ای زن؟ زود بیدار شو که دزد به خانه مان آمده.» ،توران وحشت زده بیدار شد و گفت: «دزد؟ چه میگویی داوود؟ حالا باید چه کار کنیم؟» داوود گفت : نترس! فکرش را کرده ام. من چیزی نمی گویم؛ ولی تو باید آنقدر بلند حرف بزنی که آنها صدایت را بشنوند از من بپرس و اصرار کن که این مال و اموال و پولها را از کجا به دست آورده ام؟» توران پرسید: «مطمئنی که کار درستی میکنیم؟» داوود گفت: «بله... بگو.» توران با صدای بلندی همان سؤالها را از مرد کرد. داوود گفت: امشب دیگر امانم را بریده ای از سر شب تا حالا همین طور پاپیچ ام شده ای، دست از سرم بردار زن!» توران گفت: اگر نگویی برای همیشه از اینجا می روم. داوود گفت : اگر راستش را بگویم، ممکن است کسی بشنود و مردم بفهمند من چه کار کرده ام.» توران باز هم اصرار کرد و از مرد خواست تا جوابش را بدهد داوود گفت: چه قدر اصرار میکنی زن؟ من همه ی این اموال را از راه دزدی به دست آورده ام. در کار خودم استاد بودم و رمز موفقیت ام یک کلمه ی جادویی بود. توران گفت: «خوب... خوب... بقیه اش را بگو.» داوود ادامه داد، شبهای مهتابی جلو دیوار خانه ی ثروتمندان می ایستادم و هفت بار میگفتم شولم". بعد راحت و بی دردسر خودم را به بام میرساندم در آنجا هم هفت بار دیگر میگفتم .شولم آن وقت از بام پایین میرفتم و داخل خانه میشدم وقتی این کلمه را میگفتم تمام اجناس قیمتی خانه را به راحتی میدیدم آنها را بر میداشتم آخر کار هم هفت بار دیگر میگفتم شولم و از خانه بیرون میرفتم. به خاطر همین کلمه ی جادویی نه کسی در خانه میتوانست مرا ببیند و نه در بیرون کسی به من شک میکرد. کم کم همین طور که میبینی ثروتمند شدم اما زن... هیچ وقت این موضوع را به کسی نگو. هیچ کس نباید از راز من باخبر شود؛ وگرنه بیچاره میشوم.» توران گفت: «پس این طور...» داوود گفت «بله... حالا فهمیدی و خیالت راحت شد؟! چند روز است که بیچاره ام کرده ای حالا بگیر بخواب.» سپس هر دو خود را به خواب زدند. دزدان که با دقت به حرفهای آنها گوش کرده بودند، از فهمیدن آن راز خیلی خوشحال شدند. مدتی صبر کردند تا مطمئن شوند که همه خوابیده اند، آن وقت رئیس دزدان هفت بار گفت «شولم و خواست از دریچه ی بام به داخل برود؛ ولی داوود نردبانی را که در آنجا بود، برداشته بود. رئیس دزدان از دریچهی بام پایین افتاد و داوود با چوبی به جانش افتاد، مردم جمع شدند و دزدان را دستگیر کردند. داوود رو به رئیس دزدان کرد و گفت: «همه ی عمر زحمت کشیده ام و مالی به دست آورده ام. آن وقت تو می خواستی همه را توی کیسه ات بگذاری و ببری؟ تو دیگر چه جور آدمی هستی؟» دزد گفت: من آن نادانی هستم که حرفهای تو را شنیدم و باور کردم. فکر کردم که میتوانم کار فوق العاده ای انجام دهم الآن هم دارم چوب همین نادانی ام را میخورم ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🧡 @maadar_khoob