eitaa logo
مادرستان/ سرزمینِ مادرانه نوشت ها
1.2هزار دنبال‌کننده
228 عکس
53 ویدیو
1 فایل
مادرستان؛ سرزمین مادرانه نوشت‌ها اینجا، دنیا مادرانه است... جایی برای اشتراک دلنوشته‌های مادرانه به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/maadarestaan متن‌های خود را برای ما بفرستید 👇 @maadarestann
مشاهده در ایتا
دانلود
⚫️عبرتهای عاشورا /شریح قاضی ◾️▪️امام خامنه ای: تاریخ مى‌نویسد: «مسجد کوفه مملو از جمعیتى شد که پشت سر ابن زیاد به نماز عشا ایستاده بودند.» چرا چنین شد؟ بنده که نگاه مى‌کنم، مى‌بینم خواصِ طرفدارِ حقْ مقصرّند و بعضى‌شان در نهایتِ بدى عمل کردند. مثل چه کسى؟ مثل «شریح قاضى». شریح قاضى که جزو بنى‌امیّه نبود! کسى بود که مى‌فهمید حق با کیست. مى‌فهمید که اوضاع از چه قرار است. وقتى «هانى بن عروه» را با سر و روى مجروح به زندان افکندند، سربازان و افراد قبیله‌ى او اطراف قصر عبیداللَّه زیاد را به کنترل خود درآوردند. ◾️▪️ابن زیاد ترسید. آنها مى‌گفتند: «شما هانى را کشته‌اید.» ابن زیاد به «شریح قاضى» گفت: «برو ببین اگر هانى زنده است، به مردمش خبر بده.» شریح دید هانى بن عروه زنده، اما مجروح است. تا چشم هانى به شریح افتاد، فریاد برآورد: «اى مسلمانان! این چه وضعى است؟! پس قوم من چه شدند؟! چرا سراغ من نیامدند؟! چرا نمى‌آیند مرا از این‌جا نجات دهند؟! مگر مرده‌اند؟!» ◾️▪️شریح قاضى گفت: «مى‌خواستم حرفهاى هانى را به کسانى که دورِ دارالاماره را گرفته بودند، منعکس کنم. اما افسوس که جاسوس عبیداللَّه آن‌جا حضور داشت و جرأت نکردم!» ◾️▪️«جرأت نکردم» یعنى چه؟ یعنى همین که ما مى‌گوییم ترجیح دنیا بر دین! شاید اگر شریح همین یک کار را انجام مى‌داد، تاریخ عوض مى‌شد. ◾️▪️اگر شریح به مردم مى‌گفت که هانى زنده است، اما مجروح در زندان افتاده و عبیداللَّه قصد دارد او را بکشد، با توجّه به این‌که عبیداللَّه هنوز قدرت نگرفته بود، آنها مى‌ریختند و هانى را نجات مى‌دادند. با نجات هانى هم قدرت پیدا مى‌کردند، روحیه مى‌یافتند، دارالاماره را محاصره مى‌کردند، عبیداللَّه را مى‌گرفتند؛ یا مى‌کشتند و یا مى‌فرستادند مى‌رفت. آن گاه کوفه از آنِ امام حسین علیه‌السّلام مى‌شد و دیگر واقعه‌ى کربلا اتّفاق نمى‌افتاد! اگر واقعه‌ى کربلا اتّفاق نمى‌افتاد؛ یعنى امام حسین علیه‌السّلام به حکومت مى‌رسید. حکومت حسینى، اگر شش ماه هم طول مى‌کشید براى تاریخ، برکات زیادى داشت. گرچه، بیشتر هم ممکن بود طول بکشد. ◾️▪️ اى شریح قاضى! چرا وقتى که دیدى هانى در آن وضعیت است، شهادتِ حق ندادى؟! عیب و نقصِ خواصِ ترجیح دهنده‌ى دنیا بر دین، همین است. بیانات امام خامنه ای در دیدار فرماندهان لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) ۱۳۷۵/۰۳/۲۰ @nasr24
8.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🌷 💠 زن، عطر خوشبو و هوای تنفس در فضای خانه هم‌افق می‌شویم با امام امت تا جور دیگری بیندیشیم😍 🌐 @f_mohaammadi
❁ـ﷽ـ❁ هر گروهی را باز میکنی هر کانالی را که میخوانی حرفِ رفتن است حرف گذر و بلیت و کتانی و چفیه و تاول و... و در این میان، از من بپرسی، می‌گویم آن گروهی که بیش از همه تحت فشار است هستند... یک مرد اگر بتواند که میرود. اگر نتواند، راحت میگوید: امسال پولش نیست نمیروم، مرخصی ندارم نمیروم،... اما یک مادر هزار هزار بار با خودش درگیر است! همه ذرات قلبش کشیده شده سمت عراق، روحش پر کشیده سمت کربلا، پای دلش گام گذاشته در مشایه اما خودش… درگیر درگیر درگیر از یک طرف نگران گرما، گرمازدگی، نبود جا، بیماری، سختی و بی تابی بچه‌ها، خبر شیوع سرخک در عراق، خبر تب دنگی، غذاهای غیرباب میل بچه‌ها و... مگر مسئولیت مادری کم چیزی است؟ از یک طرف مدام خودخوری و خوددرگیری که: اینهمه آدم می‌روند! چرا نمی‌ترسند؟ تو چرا نگرانی؟ لابد من ایمانم مشکل دارد، لابد من آنقدری خریدنی نیستم، من به چشم مولا نیامدم، من بی لیاقتم، من عافیت طلبم و.... حالا اگر باردار باشد که بدتر: فلانی هم باردار بود اما رفت! زمینی هم رفت! تو مگر این بچه را برای همین راه نمیخواهی؟ تو ترسویی، تو وسواس داری، تو روز روزش جا خواهی زد... ━━━━━━━ ⟡ ━━━━━━━ اینهمه فشار از کجا می آید؟ چه شده که اگر کسی این امر مستحب (ولو رزمایش تمدنی) را انجام ندهد، تا این حد خودش را تحت فشار میگذارد؟ یا حتی توسط دیگران قضاوت میشود؟ برچسب میخورد؟ چرا اگر یک مادر بخاطر خوف ضرر منطقی، بخاطر حفظ امانتش، برای جنینش، برای فرزند شیرخواره‌اش، راهی این مسیر نشود، کارش قابل دفاع نباشد؟ عذاب وجدان بگیرد؟ خودش را جامانده بخواند؟! خب! باشد اصلاً بگویید بحث عشق است و عشق منطق ندارد! (؟؟) بفرمایید که آیا این ما جمعیت دلداده عاشق، برای امور دیگر دینی و شعائر اسلامی هم همنقدر مشتاق و بی تابیم؟ همینجور هرطور شده جور میکنیم که بشود؟ روزی پنجاه و یک رکعت نمازمان هم به راه است؟ آیا برای واجبات هم همین طور دست و پا میزنیم؟ آیا برای کارهایی که حتماً و یقیناً درست و لازم هستند اما گاهی حتی دیده هم نمی‌شوند هم اینطور بی قراریم و دل به فکر؟ آیا در پی ترک واجبات و ارتکاب محرمات هم همنقدر خوددرگیری و عذاب وجدان به سراغ ما می‌آید؟ ━━━━━━━ ⟡ ━━━━━━━ حس حسرت درونی، حس درد از فراق، حس دیدن سیل مشتاقانی که جای تو بین‌شان خالیست، بسیار بزرگ است، زیباست، رشد دهنده است اما چقدر از سهمِ این شورِ رفتن ها و جانماندن(؟) ها، مال جوزدگی و «وای خب همه دارند میروند» است و چقدر مال خودم؟ چقدر مال رابطه من و امامم؟ معرفتم؟ ━━━━━━━ ⟡ ━━━━━━━ همه جا حرف رفتن است. اما سخت ترین انتخاب، مال مادرهاست… همان‌ها که از اولین روزی که آن چند سلول کوچک مهمان وجودشان شدند، طنابی از مهر، از عشق، از مسئوليت، از رشد، از نور به پایشان بسته شد! فراغ و فراغت واژه‌ای بیگانه شد و برای همیشه، وجود این امانت‌ها، شد یکی از مؤثرترین عوامل و مؤلفه‌ها در تصمیم‌های کوچک و بزرگ زندگی… ✍ هـجرٺــــ | د. موحد بله و ایتا @hejrat_kon اینستاگرام @dr.mother8 پی‌نوشت: من هم مادرم، هم معتقد به شعائر، هم پياده روی اربعین رفتم و میروم؛ با بچه و با بارداری و... اما اگر در اطرافم یک مادر پای‌بند فرزند شیرخوارش شده، اگر کسی باردار است، به او تذکر میدهم خود را جامانده و کم لیاقت نداند! او و جاماندگی؟ بی لیاقتی؟! او دارد «شیعه پروری» می‌کند! کاری که هزاران نفر از کربلارونده‌ها نمی‌کنند و از آن -به هزارتوجیه- سرباز میزنند! کاری که از عهده هیچ شیرمردی برنمی‌آید! کاری که خودِ خودِ خدمت به عشاق الحسین و انصارالحسین و است… (=گمنام ها) !
هدایت شده از مدرسه نویسندگی مبنا
🔖 ✨کوله‌پشتی گوشه‌ی اتاق وسایلم رو کنار کوله پشتی‌ام می‌چینم. یک دست لباس خنک اضافه، یک کیسه از داروهای ضروری مثل استامینوفن و راینیتیدین و....چفیه ام را. جانماز کوچکی که عمه برای عیدغدیر هدیه داده را. دوتا روسری نخی. چادر اضافه نه، بارم سنگین می‌شود‌‌. اگر چادرم به جایی گیر کرد و پاره شد؟ اگر کشش کنده شد؟ نخ، سوزن و اندازه یک وجب کش مشکی هم می‌گذارم. آخ صابون یادم رفت. عراقی‌ها اعتقادی به صابون مایع ندارند‌. صندل‌هایم، جوراب اضافه. آه! عکس کوچک حاج قاسم، تسبیح یادگاری خانم‌ جون و... گوشه‌ی اتاق را نگاه می‌کنم. کوله پشتی‌ای را می‌بینم که هیچ‌گاه اربعین، مشایه نرفته است. اشک‌هایم سرازیر می‌شود. دست‌هایم از ظرف‌هایی‌ که می‌شستم کفی شده و نمی‌توانم طفلم را که آویزان پیش‌بندم شده و نق می‌زند، بغل کنم. دست هایم را می‌شورم. پیش‌بند را باز می‌کنم و محمدحسینم را در آغوش می‌گیرم. طفلک متعجب از اشک‌هایم شده. گونه‌اش را می‌بوسم‌ و سخت در آغوشم فشارش می‌دهم. و در گوشش زمزمه می‌کنم:((می‌رویم جان مادر، یک‌سالی ما هم همراه بابا می‌رویم. شاید وقتی که‌ تو بزرگتر شده باشی...)) 🖋 به‌ قلم خانم فاطمه معین‌پور 📝@nevisandegi_mabna
مهمان داریم همسایه در می‌زند و سکوت نیمه شب خانه می‌شکند. او خادم موکب شهید زنجانی است. لباس های زائرین امام رضا جان(ع) را برایمان تحفه می‌آورد تا خانه‌مان و ماشین لباسشویی‌مان متبرک شود به گرد و غبار و قطرات عرق لباس زائرین. هیاهوی زائرها توی خانه مان پیچیده است ولی فقط من می‌شنوم. این عادت نویسنده هاست، چیزهایی را می شنوند که بقیه نمی‌شنوند. چیزهایی را می بینند که بقیه نمی‌بینند. تحفه ها را که تحویل می‌گیرم بغض می دود بیخ گلویم. بر هر توری چند بوسه می‌زنم. خوش آمد می‌گویم. خاک پای زائر امام، روشنای چشم ماست. انگار صدای صاحب لباس‌ها می‌شنوم: _«عادت دارم با جوراب سفید به حرم بروم. خاکی که در حرم بر جوراب هایم می نشیند را دوست دارم.» _« خوش ندارم با چادر و مانتویی که بوی آفتاب و عرق می دهد راهی زیارت شوم. باید وقت زیارت تمیز و خوش بو باشیم.» _« کربلا که می رویم می گویند بهتر است با همان لباس های خاکی و تن به عرق نشسته راهی حرم بشوید. اینجا اما مستحب است آراسته محضر امام برسیم.» بغض گلوگیر می‌شود! انگار چفیه اش را نشانم می‌دهد و می‌گوید:« دلم نمی آید غبار کربلا از رویش شسته شود، اما باید تمیز و با عطر خوش محضر امام رئوف (ع) برسم.» چفیه را می بوسم. اشک هایم بی طاقتی می‌کنند. به همه شان می‌گویم :« استراحت کنید و بخوابید. من برایتان این ها را می شویم.» نیمه‌شب،صدای ماشین لباسشویی سکوت را شکسته است. همه خوابند، حتی زائرهایی که لباس هایشان آمده است تا خانه ی ما را تبرک کند. ✍4⃣یعقوبی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
هدایت شده از | هِــ🪻☕️|
سرم خیلی شلوغ‌تر از قبل شده، درگیری‌‌هایم خیلی بیشتر... شنیده‌اید میگویند فلانی شب‌وروزش بهم گره خورده؟؟ آن فلانی خود خود منم!! ترافیک ذهنی، زمانی و کاری ام زیاد شده و استراحتم خیلی کم ؛ از خواب که بگذارید چیزی نگویم... مغز و ساعت فیزیولوژیک بدنم هنگ کرده و پرچم سفید تسلیم را بالا برده در برابر حکم‌رانی این فسقلی‌ها روی برنامه‌های شبانه روز من! مدتی‌ست خستگی را با تمام سلولهای وجودم هم حتی نه؛ با تک‌تک الکترون‌ها، پروتون‌ها و نوترون‌های وجودم درک می‌کنم! آنجا که مدام باید در گنجینه‌ی کوچک دانسته‌های تربیتی‌ام، بگردم دنبال یک راه حل مناسب برای حل یک بحران! یا جوابی برای سوالی سرزده! یا بهترین برخورد در شرایط جدید پیش آمده! خیلی خوب آموخته ام چندین کار را همزمان باهم انجام بدهم آن هم با کیفیت و به قول عکاس‌باشی‌ها، با رزولوشن فول‌اچ‌دی!! مثلا پسرکی را در آغوشم بخوابانم، تدارک غذای ظهر را ببینم، تلفنی حرف بزنم، حواسم هم به خراب‌کاری‌های دخترکی بازیگوش باشد. یا اینکه مثلا با یک شیشه‌شیر در دست، پسرک را تغذیه کنم، برای پسر ارشد خانواده املا بگویم، میز‌ها را دستمال بکشم، دخترک تازه از پوشک گرفته شده را _گلاب‌به ‌روی‌تان_ تندتند بدوانم سمت دستشویی، حواسم‌هم جمع غذای روی گاز باشد که بی‌ناهار نمانیم!! گاهی شدیدا و عمیقا دوست دارم یک دوربین در سراسر نقاط خانه کار بگذارم تا یک تایم‌لپس توپ از روزمرگی‌ها و دوندگی‌هایم بسازد؛ شک ندارم مثل خیلی دیگر از مادرها، جایزه‌ی نوبل فعال‌‌ترین مادر دنیا را از آن خود خواهم کرد!! حالا من کی‌ام؟؟ همان دختر ارشد خانواده‌ای سه‌فرزندی که در تمام عمر نوجوانی و جوانی‌اش، مهم‌ترین کاری که انجام داده درس خواندن بوده و چند مدلی هم غذا میتواند بپزد! خواب را که نگو؛ حتی در دورانی که برای کنکور درس‌ میخوانده، باید حداقل ۱۰ساعت خواب در شبانه روزش برقرار می‌بود، وگرنه درس که هیچ، توانایی سلام‌صبح‌‌بخیر گفتنِ عین آدمیزاد را هم ندارد!! اما با تمام این‌ها، حالا...این‌روزها... نیمه‌شب که‌‌ می‌شود و روح لطیف خواب بر سر و چشم کودکانم سایه می‌اندازد، تا یکی یکی در آغوشم نفشارم و نبوسم‌شان، آرام نخواهم گرفت...!! بله... اینها معجزه‌ست! معجزه‌ای به نام "مادری" "مادری" آنچنان پرتاب‌ت می‌کند از سکوهای ترقی‌های شخصیتی و رفتاری به بالا، که خودت هم نمیفهمی از کجا خوردی!!:)) یک‌دستت سرِ یکی را نوازش میکند و همزمان در گوش آن‌یکی لالایی میخوانی و با چشمانت هم برای تعریف‌های آن دیگری ذوق میکنی و جواب سوالات بی مورد نیمه‌شبی‌اش را با بالاپایین انداختن ابروهایت میدهی! حالا چند شبانه روز هم هست که روی هم شاید ده دوازده ساعت نخوابیده باشی، اما فدای یک تار موی گندیده‌ی نور دیده‌هایت... مدتی‌ست، هرساعتی از شب که سرم به بالش برسد، وقتی روزم را مرور می‌کنم، می‌بینم با همین بدوبدو‌ها، توانسته‌ام مفید باشم! با همین قربان‌صدقه‌شان رفتن‌ها... با همین تر و تمیز ‌کردن‌ سر و روی‌شان... با سیر کردن شکم و خشک نگه داشتن پوشک‌هایشان‌... با همین لالایی‌های بی‌ربط و من دراوردی که حکایت از عشقی نهفته در سینه دارد... با ناز کردن سر یکی و نازکشیدن از دل آن دیگری‌‌... با همین بوسه‌های وقت و بی‌وقتی که شلیک میکنم به سوی‌شان...! با نفس‌های عمیقی که با چشمان بسته می‌کشم آن وقتی که خراب‌کاری‌ها و آتش‌سوزاندن‌های‌شان تمامی ندارد... من اینجا ها مفید بوده‌ام! مفیدتر از حضورم در اتاق پزشک فلان درمانگاه یا حتی بر بالین فلان بیمار در بیمارستان. من، اینجا مفید بوده‌ام، اینجا که تلاش ‌میکنم یک انسان پرورش بدهم هدفی که پیش‌نیازش، انسانی زندگی کردن خودم باشد.... آری... "مادری" سکوی پرواز است، جایگاه قدکشیدن است، میدان مبارزه‌ای‌ست با خودت، برای قوی‌تر شدن، کتاب‌خانه‌ایست پر‌از کتاب‌های مصوری که همه را از بر می‌شوی وقتی فقط یک‌بار، با دل و جان از کنارشان بگذری، فقط کافی‌ست با دل‌ت بیایی؛نه! با تمام وجودت... آنوقت می‌بینی که تنها با پیله‌ای که بچه‌ها دورت می‌تنند، میتوانی پروانه شوی...! یکی از خسته‌ترین شب‌ها؛ ۱۱شهریور۴۰۳/ساعت۲:۳۰بامداد
دست پسرم را گرفته بودم و از در دانشگاه وارد شدم و با هم راهی کلاس شدیم. همانطور که حواسم بود قدم‌هایم را با قدم‌های کوچکش، تنظیم کنم به عکس‌العمل استاد فکر می‌کردم. از فکر اینکه مثل بعضی اساتید، سرد برخورد کند، قلبم تند میزد. خودم را دلداری می‌دادم که نه... ان شاءالله ‌که چیزی نمی‌شود. روی صندلی منتظر نشسته بودیم و من دل‌نگران که استاد وارد شد. ناخودآگاه با چشم‌هایم رفتارش را رصد می‌کردم. برای من که برخورد سرد بعضی از اساتید را با فرزندم دیده بودم، معمولی برخورد کردن هم غنیمت بود! ولی، استادِ آن روز، مثل بقیه نبود. درست وقتی سلام و احوال‌پرسی گرمی با مرد‌ سه ساله‌ام کرد‌، اضطراب از ذهن و قلبم رخت بست. او حتا دقایقی از آرامش و متانت پسرم در کلاس تعریف کرد و دل مرا آرام تر کرد. دیگر او هم عضوی از کلاس شده بود. حتی استاد بخاطر بی‌حوصله‌گی پسرجان، با خوش رویی تمام، کلاس را زودتر تمام کرد. برای من که گاهی، تمام حواسم برای آرام نگه‌داشتن پسرم، خرج میشد شرکت در این کلاس، بوی آسودگی میداد... ذهنم آرام‌تر و خیالم راحت‌تر بود. بعدها وقتی هدیه روز معلم را همراه با پاکت نامه‌ای به ایشان دادیم، از دیدن خوش‌حالی و قدردان بودنش تعجب نکردم؛ حتی وقتی، برخلاف دیگر اساتید، به تشکر ساده اکتفا نکرد، نامه را از پاکت درآورد و با دقت خواند! او قبلا دقت و ظرافت‌های اخلاقی‌اش را با برخورد با پسرم به من فهمانده‌بود. وقتی که خبر پرکشیدن رئیس‌جمهور و همراهانشان را شنیدم، تمام خاطرات‌ دانشگاه برایم مرور شد، رئیس جمهور شهیدمان، همان استاد دلسوز من بود. خاطره دانشجوی کلاس مبانی فقه ۳ سال ۸۸ دانشگاه شهید مطهری مقطع ارشد فلسفه @beytalhasan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله. میدانی رفیق برای بچه های این زمان از یک چیز خیلی میترسم! آن هم رفاه طلبی است! به اسم حمایت، دلسوزی، مهربانی... عجیب شده ایم روزی آنقدر خانواده ها وسیع بودند که هرکس باید به فکر نیازهایش می بود مثلا اگر سر غذا نمی رسید، ممکن بود غذا برایش نماند. اما امروز تمااااام تمرکز خانواده روی این یکی دوتا فرزند است که یک وقتی آب در دلشان تکان نخورد! اتاق مجزای مجهز تخت و بارگاه فلان. لباس و کفش مناسب فصل این غذا را نخواستی منو باز است! اسباب بازی های گران قیمت وووو.... امام علی جانمان می فرمایند بچه هایتان را مثل درخت بیابان تربیت کنید! مقاوم! با این ناز پروری ها مقاوم می شوند؟! کجا قرار است تمرین تاب آوری کنند؟ کجا قرار است یاد بگیرند همه چیز همیشه نیست و حالشان را وابسته به دارایی ها و شرایط بیرونیشان نکنند؟! مگر ما همیشه هستیم که امکانات فراهم کنیم؟ تا کی می توانیم فراهم کنیم؟ تازه قضیه آنجا بدتر می شود که مادر غصه می خورد از اینکه نمی تواند فلان اسباب بازی را برای فرزندش بخرد یا هر فصل این تعداد لباس و کفش که دوستش برای بچه اش می خرد را فراهم کند! که نکند در دل بچه بماند! که نکند غصه بخورد! بیایید اول خودمان را درست کنیم تا وقتی خودمان چشم هایمان درگیر دارایی های دیگران است و برای نداشته هایمان غصه میخوریم؛ مادامی که ما این باشیم او هم همان خواهد شد! هرچه بزرگتر می شود پر توقع تر هرچه بزرگتر می شود کم صبرتر! حتی اگر داریم برای بچه هایمان محدودیت های حساب شده برنامه ریزی کنیم. بگذاریم زیر آفتاب راه برود و گرما را لمس کند بگذاریم کمی با گرسنگی اش دست و پنجه نرم کند بگذاریم کفش هایی که هنوز کار می دهد ولی ظاهرش نو نیست را بپوشد! تا خراب شد نسازیم تا خراب شد نخریم بگذاریم کمی خلاقیتش میدان جولان پیدا کند! القصه گاهی محبت ظالمانه می شود! درست همین جا که یک انسان را از شکوفا شدن استعدادها و توانمندی هایش و قدرتش باز می داریم و او را محدود به تیر و تخته ی دنیا می کنیم! @madaranehamdel
دخترم امشب که دید دارم گریه میکنم زد زیر گریه. بغلش کردم بهش گفتم ناراحت نباش امام زمان بیاد دنیا پر از خوبی و شادی میشه. گفت: الان کجاست؟ گفتم: پیش بچه های فلسطین و لبنان. گفت: داره کمک میده اسباب بازی هاشون رو از زیر خاک ها پیدا کنن؟! گفتم: دقیقا تو میفهمی... ✍ م. پ https://eitaa.com/maadarestaan
بسم الله الرحمن الرحیم «باید ایستاده، عزاداری کنیم» دلم روشن بود که بلایی بر سرمان نازل نشده. سعی کردم، بی‌توجه به آسمان که دلش گرفته بود، به امورات بچه‌ها رسیدگی کنم. پرده‌ها را کنار زدم تا خانه‌ را از این فضای غم‌بار ، بیرون بکشم. نور ضعیفی از پشت ابرها، خودش را روی فرش‌ها پهن کرد. حال و هوای خانه کمی بهتر شد اما من... نمی‌دانم چه دردی به جانم افتاده بود. دلشوره داشتم. از۳۰ اردیبهشت به بعد، آسمان اینطور نباریده بود. اسباب‌بازی‌ها و لباس های بچه‌ها را تند تند از دور خانه جمع کردم. ظرف‌ها را شستم. لباس های روی رخت‌آویز را جمع کردم. از این اتاق به آن اتاق می‌رفتم و برای خودم کار جور می‌کردم. تلاشی ناموفق جهت فکر نکردن به خبرهای ضد و نقیض. باران هر چند دقیقه شدت می‌گرفت و باز آرام می‌شد. آسمان مثل کسی شده بود که داغی دیده و با دلداری دیگران ساکت می‌شد، بعد چیزی نمی‌گذشت که به یاد عزیز از دست رفته‌اش، دوباره شیون سر می‌داد. برای رهایی از فکر و خیال، پشت سیستم نشستم. کارهای عقب افتاده‌ی دانشگاه را پیگیری کردم. قطعی چندباره‌ی برق، سرعت لاک پشتی اینترنت و تقاضاهای پی‌درپی بچه‌ها، حسابی توی روزمرگی غرقم کرد. وقتی به خودم آمدم که زندگی از جریان افتاده بود. از قاب گوشی به چهره‌ی محجوب‌اش، که می‌خندید، خیره ماندم. رشته‌ی ترس‌ها و افکارم از دستم در رفت. انگشت‌هایم روی صفحه‌ی گوشی ضربه می‌زدند و چیزهایی تایپ می‌کردند. فقط من نبودم. مادرهای دیگر هم حالشان دست کمی از من نداشت. تا چند دقیقه قبل، داشتیم برنامه می‌چیدیم، آش نذری برای سلامتی سید بپزیم. دست به دعا برداریم و خدا را به معصومیت طفل‌هایمان قسم بدهیم، که قهرمان کودکی‌هایمان و تکیه‌گاه جوانیمان را از ما نگیر. به سختی خودم را از روی زمین جمع کردم. آدم ناامید و وارفته‌ای بودم که باید با کاردک از زمین تراشیده می‌شد. پاهایم را دنبال خودم کشاندم تا اتاق. بچه‌ها خواب بودند. یادم آمد، می‌خواستم کنارشان بخوابم. خوب شد نخوابیدم. والا باز هم خودم را نمی بخشیدم. مثل ساعت۱:۲۰ که در خواب راحت بودم. پهلوی بچه‌ها دراز کشیدم. ولی گوشی را کنار نگذاشتم. از ترس اینکه خبر تازه‌ای شود و من بی‌خبر بمانم. مثلاً پیامی بیاید که شهادت سید مقاومت، کذب بوده برای فریب دشمن. زنده است و من در هوایی نفس می‌کشم که او هم در آن نفس می‌کشد. ناامیدی قالب‌ترین حسی بود که داشتم تا قبل از دیدن آن فیلم. همان که سید خوش سیمای ما، با صدای گرم و گیرا اش می‌گفت:« کشته شدن، باعث بیداری و استواری و عزم بیشتر می‌شود و محاصره باعث زیادتر شدن اعتماد و توکل و اتصال به قدرت حقیقی...» عزاداری ام بعد از شنیدن کلمات سید جور دیگری شد. داغ همان‌قدر سوزان بود و غم همان اندازه سنگین. اما ایستادم. باید ایستاده عزاداری می‌کردم. به سمت آشپزخانه پا تند کردم. غذا را بار گذاشتم. برای سرباز های کوچک خانه‌ام و رزمنده‌ی بیرون خانه که زمانی به آمدنش نمانده بود. باید زندگی را به جریان می‌انداختم. کارهای انجام نشده را توی لیست فعالیت‌های فردا نوشتم. کاغذ و قلمم را دست گرفتم تا روایت کنم چه ظلم‌ها به ما شد، اما ما با مشت‌هایی محکم، همچنان ایستاده‌ایم. ف. محمدی https://eitaa.com/maadarestaan