یادداشتی برای دخترم
شب سوم از راه رسیده. لباس امشبت را جور دیگری آماده می کنم. با دلی آکنده از غصه. ۳ ساله نیستی اما همین که جلوی چشمانمان راه می روی و خواهش و تقاضا داری، دستمان را می کشی و می بری آن جا که میخواهی، ازسرجایت جم نمیخوری تا به خواسته هایت برسی، تفاوت بهانه گرفتن هایت را درک می کنم. برادرانت این گونه نبودند.
با خودم خیال می کنم حتماً امشب باید خیلی به من سخت بگذرد. روضه نشنیده بغضم گرفته. ظرف های کوچکتان را پر از خوراکی می کنم و برمیدارم تا بتوانم چند دقیقه ای سخنرانی هم بشنوم! صدای در است. انگار بابا و داداش ها از نماز جماعت برگشته اند و کم کم باید حرکت کنیم.
ورودی حسینیه کیک هم برمیداری. خیلی هم خوب. هرچه خوراکی بیشتر، تو سرگرم تر و من کیفور از مشغول بودن تو. شاید کم تر این ور و آن ور بروی و لبخند روی لب های دیگران بنشانی!
امشب زودتر جا برای تکیه زدن پیدا کردیم. پا تند میکنم تا خودم را به آن جا برسانم. یادش به خیر آن موقع که دیوار برایمان مهم نبود و می توانستیم هرجا خالی بود بنشینیم. به موقع رسیدیم، سخنرانی هم تازه شروع شد. حوله ات را پهن میکنم و تو با خوشمزه هایت سرگرم می شوی.
حواسم پرت سخنرانی می شود. می شنوم عبارت هایی را چند شب پیش به بابا می گفتم.
یادت هست مراسمی را که دفتر امامجمعه دعوت بودیم؟ آن شب گفتم اگر امروز ما در این مسیر قدم برمیداریم مدیون پدر و مادرهایمان هستیم که دست ما را گرفتند و هرشب به مجلس عزای امام حسین علیه السلام بردند و امروز ما وظیفه داریم فرزندانمان را در این مکتب پرورش دهیم چرا که یکی از حقوقی که بر گردن ما دارند، تربیت صحیح آن هاست.
کجا می روی؟ حالا نمی شود قدم به قدم خوراکی هایت را با بقیه کودکان تقسیم نکنی؟ من باید با کلی عذرخواهی، پشت سرت تکه های کیک را جمع کنم.
خب پلاستیک زباله هم از راه رسید و توانستم هر آنچه پودر کرده بودی را در آن بتکانم. خداروشکر شربت ها را هم به داخل آوردند. چند دقیقه بیشتر کنار ما می نشینی. تا شربتت را میخوری من به ادامه سخنرانی گوش بدهم.
سلام ساراجون! ...
دوستم مهدیه است. خیلی وقت بود که همدیگر را ندیده بودیم. پرسید از اوضاع ما و پرسیدم از بچه هایش. از وقت زایمان خواهرش و سرانجام ثبت نام مدرسه پسرها.
انگار دارد روضه شروع میشود. همان که منتظرش بودیم. بساط خوراکی ها را جمع میکنم. لامپ های سمت ما خاموش نشد که تو بخوابی.
چاره ای نیست سعی می کنم هم با تو حرف بزنم و متقاعدت کنم که همین جا بمانی و هم چند عبارت روضه را مهمان جانم کنم. صدای گریه های خانم ها دارد بلندتر میشود. انگار روضه اوج گرفته.
آخر وسط روضه چه وقت دوباره کیک دادن بود خانم جان. دخترم که جلوی چشمتان این همه خوشمزه خورد. می دانم که سیر است ولی کیکش را پس نمیدهد. پس توجهی نمیکنم. سینه زنی شروع شده و من از فرصت استفاده می کنم. چشمانم را می بندم و هنوز نتوانسته ام خوب تشخیص بدهم که مداح میخواهد ما را به کجا ببرد. بغضم را آماده میکنم که از سرجایت بلند می شوی! از من بالا می روی و همان تکه اضافی کیک را به خورد من می دهی! انگار میخواهی مطمئن شوی اسراف نشده! و پا میگذاری به فرار!
تازه میخواست اشکم جاری شود که شماره بابا را میبینم. انگار وقت رفتن است!
کیک بغض آلودم را فرو می برم؛ تو را برمیگردانم و پشت سرمان را جمع و جور میکنم. حوله ات را تا میزنم و ظرف خوشمزه هایت هم میگذارم وسط آن و به راه می افتیم.
با خودم فکر میکنم مراسم امشب کوتاه بود و زود تمام شد؟ یا تو مرا آن قدر به بازی گرفتی که گذر زمان را نفهمیدم؟ فکر میکنم از شب های بعد برویم هیئتی که دیرتر از همه جا تمام می شود. شاید وسط مراسم خوابیدی و من هم...
جمله طلایی حاج آقا از وسط خیالات درهمم قد علم میکند. همان که چند دقیقه ای توانستم به برکت سرگرم شدنت با ظرف خوشمزه ها بشنوم:
بچه هایتان را به دستگاه اباعبدالله الحسین وصل کنید. این مکان بهترین جا برای تربیت است. کودکان و نوجوانانی که در این فضا رشد میکنند و در حال و هوای این روضه ها بزرگ می شوند...
انگار بقیه اش را نشنیده ام اما رزق امشب خودم را گرفتم. هدف شما هستید که باشید. درست همین جا. شما باید بشنوید. شما باید در میان این مقتل خوانی ها نفس بکشید. آینده از آن شماست. اگر در این شب ها تربیت شدید می توانم بعدها که راهی خانه بختتان کردم، بنشینم در کنج هیئتی و یک خداقوت به خودم بگویم، بی دغدغه از اول سخنرانی تا آخر سینه زنی را بشنوم و برای عاقبت به خیری شما و بچه هایتان دعا کنم.
رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّيَّاتِنا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً🤲🏻
✍🏻#مدیران_فردا