.
🌻 مردی از همدان در محضر امام زمان (عج)
طایفهای در همدان به بنی راشد معروف بودند و همه شیعه و دوازده امامی هستند.
پیر مردی از آنها که آثار صلاح و نیکی در سیمای او نمایان بود، گفت:
علت شیعه بودن ما این است که جد ما (راشد) که طایفه ما به او منسوب است سالی به زیارت مکه میرفت، نقل میکرد:
هنگام بازگشت از مکه چند منزلگاه را در بیابان پیموده بودم مایل شدم از شتر پایین آمده و قدری پیاده راه بروم، از شتر پیاده شدم و راه زیادی را پیمودم.
خسته و ناتوان شدم و با خود گفتم:
اندکی میخوابم تا رفع خستگی شود وقتی که کاروان رسید بر میخیزم، خوابیدم ولی بیدار نشدم مگر آن وقتی که حرارت آفتاب را در بدنم احساس کردم.
چون بر خواستم دیدم کاروان رفته است و کسی در آن بیابان نیست، به وحشت افتادم، نه راه را میشناختم و نه اثری از کاروان نمایان بود. به خدا توکل نمودم و گفتم: راه را میروم، هر کجا خدا خواست، ببرد.
چندان نرفته بودم که ناگاه خود را در سرزمین سبز و خرمی دیدم که گویی تازه باران بر آن باریده است و خوش بوترین سرزمینها بود.
در وسط آن سرزمین قصری دیدم مانند برق شمشیر میدرخشید.
گفتم:
ای کاش! میدانستم این قصر که همانند آن را تاکنون ندیده و نشنیدهام، چیست و از آن کیست؟ به طرف قصر حرکت کردم.
وقتی به در قصر رسیدم، دیدم دو پیشخدمت سفید پوست ایستادهاند، سلام کردم و آنها با بهترین وجه جواب سلام مرا دادند و گفتند: بنشین! که خدا سعادت تو را خواسته است.
در آنجا نشستم. یکی از آنها وارد قصر شد، پس از اندک زمانی بیرون آمد و به من گفت:
برخیز داخل شو!
وارد قصر که شدم، دیدم قصری بسیار باشکوه و بی نظیر است، پیشخدمت رفت پردهای را که بر در اتاق آویزان بود، کنار زد، دیدم جوانی در وسط اتاق نشسته و بالای سرش شمشیر بلندی از سقف آویزان است، به طوری که نزدیک بود نوکش به سر وی برسد.
جوان مانند ماه شب چهاردهی بود که در ظلمت شب بدرخشد.
من سلام کردم و او با لطیف ترین و نیکوترین بیان، جواب داد.
سپس فرمود:
می دانی من کیستم؟
گفتم: نه، به خدا قسم!
فرمود:
من قائم آل محمد هستم، من همان کسی هستم در آخرالزمان با این شمشیر (اشاره کرد به همان شمشیر آویزان) قیام میکنم و سراسر زمین را پر از عدل و داد میکنم همان گونه که پر از جور و ستم شده.
من بر زمین افتادم و صورت به خاک مالیدم.
فرمود:
چنین نکن! برخیز! تو فلانی از اهل شهر همدان هستی.
گفتم:
بلی ای سرورم!
فرمود:
میل داری نزد خانواده ات برگردی؟
گفتم:
آری سرور من! میل دارم نزد آنها برگردم و ماجرای این کرامتی را که خدا به من عنایت کرده به آنها بازگو کنم و به آن ها مژده بدهم.
در این وقت اشاره به پیشخدمت کرد و او هم دست مرا گرفت و کیسه پولی به من داد بیرون آمدیم، چند قدم برداشته بودیم، ناگاه چشمم به سایهها و درختها و مناره مسجدی افتاد.
پیشخدمت به من گفت:
اینجا را میشناسی؟
گفتم:
در نزدیکی شهر ما شهری بنام استاباد (اسد آباد) است اینجا شبیه آن شهر است.
فرمود:
این همان استاباد است، برو که به منزل میرسی!
در این هنگام به هر سو نگاه کردم. دیگر آن بزرگوار را ندیدم، وارد استاباد شدم، کیسه را باز کردم، چهل یا پنجاه دینار در آن بود.
از آنجا به همدان آمدم، خویشان خود را جمع کردم و آنچه را که به من رخ داده بود، برای آنها نقل کردم، تا موقعی که دینارها را داشتیم همواره در آسایش و خیر و برکت زندگی میکردیم.
📔 بحار الأنوار، ج۵٢، ص۴١
پاک نگهشان دار
چشم هایت را میگویم
این چشم ها
فرش زیر پایِ مهدی اسـت
پاک نگهشان دار..!
#یاصاحبالزمان
🔷🔶 #عنایت_امام_زمان_ارواحنافداه_به_شیخ_محمدحسن
👈🏼👈🏼 مرحوم #محدث_نوری در کتاب خویش #جنة_المأوی از برخی علمای بزرگ حوزه علمیه نجف آورده است که:
در آنجا یک طلبهای بود، بنام: #شیخ_محمدحسن_سریره که از سه مشکل بزرگ رنج میبرد. این سه مشکل عبارت بودند از:
١) دچار درد سینه وبیماری سختی بود که خون از سینهاش میآمد.
٢) به آفت فقر وتهیدستی گرفتار بود.
٣) دل در گرو مهر دختری نهاده بود، امّا خانواده دختر، به دلیل فقر و بیماریش با ازدواج او موافقت نمیکردند.
➖ هنگامی که از همه جا مأیوس و نومید گردید با خود عهد بست که #چهل_شب_چهارشنبه به #مسجد_کوفه برای عبادت و نیایش برود چرا که میان مؤمنان مشهور بود که اگر کسی چنین کند، بهخواست خدا به دیدار امامعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف مفتخر خواهد شد.
➖ براین اساس بود که این مرد، بدین برنامه همّت گماشت بدان امید که به دیدار حضرت مهدی صلوات الله و سلامه علیه نایل آید وسه مشکل خویشتن را با آن مشکل گشا وچاره ساز در میان بگذارد.
آخرین شب چهارشنبه بود، شبی بسیار تیره وتار وسرد وطوفانی. باد تندی میوزید و او بر سکوی مسجد کوفه نشسته و غرق در غم و اندوه بود، چراکه به.خاطر جریان خون از سینهاش به هنگام سرفه، نمیتوانست در داخل مسجد توقّف کند واحترام طهارت مسجد وآن مکان مقدّس را مینمود و نیز در این اندیشه بود که آخرین چهارشنبه که چهلمین هفته بود فرا رسید و او نتوانسته به دیدار آن کعبه مقصود نایل آید و این محرومیت نیز غمی بزرگ بر غمهایش میافزود.
➖ او بهنوشیدن قهوه عادت داشت بههمین دلیل آتشی برافروخت تا قهوه را ردیف کند که بناگاه در آن شب تاریک وخلوت، مردی را دید که بهسوی او می.آید، از این رخداد، آزرده خاطر شد وبا خود گفت:
«اندکی قهوه به همراه دارم آن را هم این بنده خدا خواهد نوشید وبرایم چیزی نخواهد ماند».
➖ خودش میگوید:
در این فکر بودم که آن مرد رسید ومرا با نام ونشان صدا زد وبه من سلام گفت، از شناخت او که مرا با نام صدا زد تعجّب کردم وگفتم:
«شما از کدام قبیله میباشید؟ از قبیله فلان هستید؟»
گفت: «خیر!»
ومن نام بسیاری از قبایل را آوردم و او مرتب گفت: «خیر!» واز هیچ یک از این عشیرهها نبود.
➖ آنگاه او پرسید:
«چه مشکل وخواستهای تو را به اینجا آورده است؟»
گفتم: «شما چرا از من در این مورد میپرسی؟»
گفت: «اگر به من بگویی چه زیانی به تو خواهد رسید؟»
فنجانی پر از قهوه کردم وبه او تقدیم داشتم و او کمی از آن نوشید،
سپس فنجان را بازگردانید و گفت: «شما بنوشید».
فنجان را گرفتم و تا آخرین قطره آن را نوشیدم، آنگاه گفتم:
«حقیقت این است که من دچار فقر و تنگدستی بسیار سختی هستم، از سوی دیگر بهبیماری علاج ناپذیری گرفتارم که به هنگام سرفه، خون از سینهام میآید ودیگر اینکه به بانویی دل بستهام ومیخواهم با او پیمان زندگی مشترک ببندم، امّا بهخاطر دو مشکلم خانوادهاش موافقت نمیکنند.
برخی از روحانیون مرا سرگرم ساختند وگفتند: اگر چهل هفته و هر هفته شب چهارشنبه به مسجد کوفه بیایم وخواستههایم را به بارگاه خدا برم ودست توسّل به دامان پر برکت امام عصر (علیهالسلام) بزنم، خواستههایم برآورده شده ومشکلات سخت زندگیم، حلّ خواهد شد.
من نیز رنج و خستگی این چهل شب را بهجان خریدم و اینک آخرین شب فرا رسیده است، امّا نه آن گرامی را دیدهام ونه به خواستههای خود رسیدهام».
➖ من گله میکردم و در اوج بیتوجّهی بهآن بزرگوار بودم که رو بهمن کرد و فرمود:
«أمّا صدرك فقد برأ، وأمّا الإمرأة فتاخذها عن قریب، وأمّا فقرك فيبقي على حاله حتّی تموت».
یعنی: شیخ محمّد! اینک سینهات خوب شده ودیگر از بیماریت اثری نخواهی یافت و آن بانوی مورد علاقه ات نیز، بزودی به وصالش خواهی رسید، امّا فقر وتهیدستی همراهت خواهد بود.
➖ شگفتا! وقتی به خود آمدم دیدم سینهام شفا یافته، و پس از یک هفته با بانوی مورد علاقهام ازدواج کردم، امّا همانگونه که فرمود، تهیدستی هنوز همراه من است، مصلحت آن را نمیدانم.
📚 منابع:
۱. امام مهدی (علیهالسلام) از ولادت تا ظهور، ص۴۲۱
۲. بحارالأنوار، ج۵٣، ص٢۴٠
🔆
♨️ فضیلت عجیب یاری کردن امام زمان
🔹 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
من در روز قیامت چهار گروه را شفاعت میکنم اگر چه با گناهان اهل دنیا بیایند:
1⃣ کسی که فرزندانم را یاری کند.
2⃣ کسی که در هنگام سختی اموالش را به فرزندانم ببخشد.
3⃣ کسی که فرزندانم را با زبان و قلب دوست بدارد
4⃣ کسی که در برآورده کردن حاجات فرزندانم تلاش کند زمانی که آنان رانده و آواره شده اند.
📚 الوافی ج ۱ ص ۳۶۴
🔺 این روایت در سه کتاب از چهار کتاب معتبر شیعه ذکر شده است:
کافی، من لایحضره الفقیه، تهذیب الاحکام
⬅️ آیا پیامبر ما در این عصر فرزندی عظیم الشان تر و گرامیتر از مهدی علیه السلام دارد؟!
ای ولی عصــــــــر و امام زمان
ای سبــــب خلقت کون و مکان
حجّت حــق حامیِ دین العجل
شیعه گـــــــــرفتارُ ببین العجل
ای بـــــــــه ولای تـــو تولّای ما
مهـــــــر تـــــــو آیینهٔ دلهای ما
تا تـــــو ز ما روی نهان کردهای
غم بـه دل پیر و جوان کردهای
ما که نداریم به غیر از تو کس
ای شه خوبان تو به فریاد رس
جهت سلامتی و تعجیل در فرج یگانه منجی عالم بشریّت، حضرت اباصالح المهدی علیه السّلام، صلوات بر محمّد و آل محمّد🌷
«بعضی وقتها انسان میبیند یک حال خوشی دارد؛ حالت نورانی دارد! نمیداند علتش چیست. هر چه فکر میکند، هیچ علتی پیدا نمیکند نه کار خاصی کرده، نه نماز خاصی خوانده؛ هیچ کاری نکرده است!
نمیداند در کوچهای، جایی، رد میشده و فقط گذرا حضرت (عج) از کنارش رد شده است این نورانیّت و حال خوش، به همین جهت در این شخص ایجاد شده است»
_به نقل از مرحوم آیت الله بهجت(ره)
برشی از کتاب «حضرت حجت(ع)»
🌹امام صادق علیه السلام:
در آن هنگام(عصر غیبت)، اهل باطل، شک و توهم (شبهه افکنی) خود را آغاز میکنند. اگر در آن زمان بودی، پس این دعا را بخوان:
اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی نَفْسَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی نَفْسَکَ لَمْ أَعْرِفْ نَبِیَّکَ
اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی رَسُولَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی رَسُولَکَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَکَ
اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینِی
📙مکیال المکارم ج۲
🔷🔶 #حضور_امام_زمان_عجل_الله_تعالی_فرجه_الشریف_در_بعضی_از_مجالس_روضه_خوان_ها
👈🏼👈🏼شخص موثقی از مرحوم آیتالله #سید_صدرالدین_صدر اصفهانی (فرزند مرحوم آیتالله آقا #سید_اسماعیل_صدر طابثراهما) نقل نموده که:
یکی از #تجار_کرمانشاه گفته است که همه ساله در #دهه_اول_محرم من در حسینیه خود اقامه عزای حضرت سیدالشهداء علیهالسلام مینمودم. اتفاقا سالی روز چهارم محرم یکی از آقایان طلاب علوم دینیه نجف اشرف تشریف آوردند و مهمان ما شدند و فرمودند فردا به قصد زیارت حضرت رضا علیهالسلام حرکت خواهم کرد، من با اصرار زیاد از ایشان خواهش کردم که تا عاشورا در مجلس ما شرکت داشته باشد، بالاخره قبول کردند.
🔸شبی بعد از صرف شام عرض کردم: هر سربازی و هر نوکری با ارباب خود یک ارتباطی دارد جز شما سربازهای امام زمان علیهالسلام فرمود: از کجا میدانی ما با امام زمان علیهالسلام ارتباطی نداریم؟
عرض کردم اگر ارتباط دارید آدرس آن حضرت را به من نشان دهید؟!
🔸فرمود: فردا شب آدرس آن حضرت را به تو معرفی میکنم.
چون او را سید با حقیقی میدانستم از شنیدن این سخن اشکم جاری شد، عرض کردم: آیا ممکن است من حقیقتا شرفیاب حضور آقا شوم؟!
فرمود: آری.
🔸شب و روز را با انتظار بسر بردم و انتظار شب بعد را میکشیدم تا اینکه شب وعده رسید.
عرض کردم بفرمائید آدرس کجاست؟ آقا لبخندی زد و چند مرتبه فرمود: مرحبا به تو یک مژده دهم که روز تاسوعا امام عصر علیهالسلام به مجلس روضه تو شرکت خواهد کرد و شما آن حضرت را در همین منزل زیارت خواهید کرد و نشانیش این است که واعظی که هر شب آخرین منبری بود آن شب اولین منبری خواهد شد و منبر خود را درباره امام زمان علیهالسلام اختصاص خواهد داد.
🔸من آن شب دستور دادم تمام #فرش_های_مجلس روضه را عوض کردند و فرشهای عالی انداختند و مجلس را بسیار آراسته نمودم.
تا آنکه دیدم همان واعظ اول هم تشریف آورده گفت: زود چای بدهید من بروم منبر.
گفتم: چطور امشب شما اول منبر میروید؟
گفت: میخواهم بروم بخوابم که فردا بتوانم به مجالس برسم.
بعد ایشان منبر رفته و حدیث فضیلت انتظار فرج را عنوان منبر خود قرار داده و در فضیلت امام زمان علیهالسلام صحبت کرد تا آخر منبر روضه خواند و آقایان دیگر هم همین کار را کردند و من درب منزل به مردم خوش آمد میگفتم تا اینکه مجلس به نصف رسید و شروع کردند به دادن چای و من در بین مردم هر چه نگاه میکردم شخصی را به عنوان امام زمان علیهالسلام نمیدیدم.
🔸بالاخره آمدم نزد آقا سید حسن عرض کردم: آقا تشریف نمیآورند دیدم آقا سید حسن به دو زانو نشسته و دو دست خود را به روی زانوان نهاده و سر به زیر افکنده و ابداً به جائی نظر نمیکند، چند دفعه صدا زدم آهسته جواب داد.
گفتم: آقا نیامد؟!
گفت: چرا از اول مجلس شرکت دارد.
گفتم: ایشان را نشان من دهید.
🔸فرمودند: یکی از آن دو نفری که در مقابل منبر نشستهاند و لباس کردی در بر دارند امام زمان تو است. چون نظر کردم یکی از آنها صورتش مانند ماه درخشان بود و خال سیاهی در گونه صورتش نمایان بود جلو رفتم دست به سینه نهاده عرض کردم: "السلام عليك یا بقیةالله فی أرضه ویا حجةبن الحسن".
🔸 فرمودند: "شما درب منزل مشغول پذیرائی از مردم باشید".
من عقب عقب تا درب منزل برگشتم و از زیر چشم به جمال مبارکش نگاه میکردم تا آنکه یکی از علما تشریف آوردند، من به استقبال او رفتم چون برگشتم دیگر آن آقا را ندیدم.
🔸پیش آقا سید حسن آمدم پرسیدم: آقا کجا رفت؟
فرمود: در این شهر مجلس روضه زنی تشریف بردند و جای دیگر نمیروند.
📚 شناخت اسلام، تألیف آیةالله سیدضیاءالدین استرآبادی ص۳۳۸
🔆
🔷🔶 #ابوسوره_از_مشایخ_زیدیه_از_دیدارکنندگان_امام_زمان_علیه_السلام
👈🏼👈🏼 #شیخ_طوسی در کتاب #الغیبة نقل میکند:
يكى از كسانى كه به خدمت حضرت صاحبالزّمان (عليهالسلام) رسيدهاند، شخصى به نام #ابو_سوره است كه از #مشايخ_زيديه بود و بسيار پريشان حال بود.
او مىگويد: من گاهى به زيارت امام حسين (عليهالسلام) مىرفتم و بعضى اوقات آنجا مىماندم. شبى در آنجا بودم، پس نماز خواندم و به تلاوت قرآن مشغول شدم. در اين مابين جوانى خوش لباس را ديدم كه در حال خواندن سوره حمد بود.
صبح كه شد با هم از خانه بيرون آمده و به كنار فرات رسيديم. ايشان فرمود: تو به كوفه مىروي؟!
گفتم: بلى.
🍃 فرمود: برو. و به راه خود رفت.
من از جدايى او، پشيمان شدم و به دنبال او رفتم و خود را به او رساندم.
بعد از لحظهاى ناگهان خود را در شهر نجف اشرف ديدم. بعد از زيارت، در خدمت ايشان به مسجد سهله رفتيم.
آن جناب فرمود: اين منزل من است.
در آنجا در وقت سحر، ايشان بر خواست و دست بر زمين زد و با دست خويش، چالهاى كَند. ناگهان آب ظاهر شد. پس وضو گرفت و نماز شب خواند و بعد از آن نماز صبح را بهجاى آورد.
🍃 سپس به من فرمود:
تو مردى پريشان و عيالمند هستى. وقتى به كوفه رسيدى به درب خانه ابوطاهر زرارى برو و درب خانه را بكوب. او از خانه بيرون خواهد آمد و دستش از خون قربانى كه ذبح كرده خون آلود خواهد بود.
به او بگو، جوانى كه صفتش بدين گونه است فرمود كه كيسهاى كه در زير تخت مدفون است را به من بدهى.
من پرسيدم: نام خود را بگو.
ايشان فرمود: محمّد بن الحسن (عليهالسلام).
چون به كوفه رسيدم به درب خانه ابوطاهر رفتم و درب را زدم.
پرسيد: كيستي؟!
گفتم: (سوره).
گفت: تو ما چكار داري؟
گفتم: پيغامى دارم.
🍃 پس او با دست خون آلود بيرون آمد. چون پيغام رسانيدم، سمعاً و طاعاً گفت و روى مرا بوسيد و مرا به درون خانه برد. سپس از زير پايه كرسى، كيسهاى بيرون آورد و به من داد و مرا ضيافت نمود.
🍃 بعد دست خود را بر چشم من ماليد و گفت: آن شخص، صاحب العصر والزّمان (عليهالسلام) است. و من از بركت او، بينا شدم و مذهب زيديّه را واگذاشتم.
پسر سوره مىگويد: پدرم تا زنده بود بر دين اماميّه بود و با آن اعتقاد از دنيا رفت و آن كيسه او را ثروتمند و بىنياز ساخت.
📚 بحارالأنوار (ط.بيروت)، ج۵۱، ص۳۱۸
🔆
🔷🔶 #توسل_به_امام_عصر_علیه_السلام_از_طریق_وکیل_سوم_حسین_بن_روح_نوبختی
👈🏼👈🏼 #شیخ_محمود_میثمی_عراقی در کتاب #دارالسلام از #قطب_راوندی از "ابوغالب زراری" روایت کرده که گفت:
در کوفه زنی را طایفه هلالی که خزاز بودند، تزویج کردم.
وآن زن موافق میل من افتاد و در دل من جا کرده بود.
اتفاقاً میان من و آن زن کلامی واقع شده که باعث شد که آن زن از خانه من بیرون رفت واراده طلاق نمود و از من امتناع نمود، و عشیره او معتبر و با غیرت بودند.
🍃 پس، از این جهت دلتنگ گردیدم و به جهت تقلیل حزن و اندوه خود، اراده سفر بغداد نمودم با شیخی از اهل آن.
پس داخل بغداد شده و حق واجب زیارت را ادا نمودیم.
پس از آن متوجه خانه #شیخ_ابوالقاسم_حسین_بن_روح شدیم، و او در آن زمان از سلطان، ترسان و مستور بود.
چون داخل شدیم وسلام کردیم، فرمود: اگر تو را حاجتی باشد نام خود را در اینجا ذکر کن.
پس کاغذی را نزد من گذاشت که نزد او بود و من نام خود و پدر خود را در آن نوشتم.
🍃 پس قدری نشستیم. بعد از آن برخواسته، او را وداع کرده روانه "سُرَّ مَنْ رَای شدیم به عزم زیارت و بعد از زیارت مراجعت به بغداد کرده، دیگر باره شرفیاب خدمت شیخ ابوالقاسم شدیم.
🍃 چون وارد شده، آن کاغذ را که نام خود را بر آن نوشته بودم بیرون آورد و پیچید آن را بر اموری که در آن نوشته بود، تا آنکه به موضع نام من رسید. پس آن را به من نمود.
ملاحظه کردم، دیدم در زیر نام من، به قلم ریزه [= خط بسیار ریز] نوشته بود این مضمون را:
امّا "زراری" در باب زوج وزوجه؛ پس خداوند به زودی در میان آنها اصلاح خواهد فرمود.
🍃 راوی گوید: در وقت نوشتن نام خود، خواستم التماس دعا نمایم در باب اصلاح امر زوجه خود، لکن آن را ذکر نکردم و به نوشتن نام خود اقتصار نمودم و جواب بیرون آمد همان طوری که میخواستم و در خاطر داشتم، بدون آنکه ذکر نمایم.
🍃 پس شیخ را وداع نموده روانه کوفه گردیدیم. در روز ورود یا فردای آن، برادرهای زن من آمدند و بر من سلام کردند و عذرخواه شدند در باب خلافی که در باب زوجه با من داشتند، و زوجه هم به احسن حال به نزد من و خانه من آمد و دیگر بعد از آن، میان من و او سخن سردی اتفاق نیفتاد و با وجود طول زمانِ مصاحبت، بدون اذن من از خانه بیرون نرفت تا آن وقت که بِمُرد.
📚 منابع:
۱. الخرائج والجرائح، قطب راوندی، ج۱، ص۴۷۹ و۴۸۰
۲. دارالسلام، شیخمحمود میثمیعراقی، ص۲۲۲ و۲۲۳
🔆