#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان
سلام بر تو
و بر روزی که آفتابِ وجودت،
هستی را غـرقِ نـور خواهد کرد ✨
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
💫 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها
وَ بَنیها وَالسِّرِّ المُستَودَعِ فیها بَعَدَدِ ما أَحاطَ بهِ عِلمُکَ.
و سلام بر او ...
"خیر کثیری" که آمد برایِ
" ماندن "
و در تمام تاریخ دامن گسترانید
تا
" تکلیفِ مادری را "
از آغاز تا پایانِ هدایت به انجام برساند!
میلاد باسعادت دخت نبی اکرم
#حضرت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها
و همچنین #روز_مادر_و_زن را
به تمام مادران و زنان سرزمینم علی الخصوص بانوان گرامی کانال 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
تبریک عرض می نماییم🎊✨
⇱ ڪلیــڪ ڪنید🌺
🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🌹بسم رَبّ الشُّهَدا🌹
#خاطرات_شهدای_تفحص
🌷 خاطره ای از شهید سعید شاهدی به روایت همرزم شهید
💠شاهد نور
🔶نسیم سردی میوزید و جان و روح آدمی جلا پیدا میکرد.
در گوشه چادر، سعید مثل همیشه اورکتش را روی شانه انداخته بود. با خود قرآن زمزمه می کرد و در خلوت خویش با خدا راز و نیاز میکرد.
🔸به طرف سعید رفتم من را که دید سریع اشکهایش را پاک کرد. سعی داشت به من بفهماند که که سرخی چشمهایش از بیخوابی شب قبل است.
به من گفت: توی این هوا تلاوت چند آیه خیلی حال میدهد. برگشتم تا اتصالش را قطع نکنم.
🔸وسایل کارم را برداشتم و همراه بقیه پشت وانت نشستیم. به ارتفاع ۱۱۲ فکه رسیدیم. دوم دیماه سال ۱۳۷۴ بود .
باید وجب به وجب زمین را زیر و رو میکردیم تا شهیدانی که غریبانه جا ماندهاند بیابیم. اطراف کانال پر از میدان مین و علفهای هرز بلند بود.
🔸به یاد چند شب پیش افتادم که در راه برای سعید و محمود تفألی به دیوان حافظ زدم. شعری برای آنها خوانده و گفته بودم: شما دو تا شهید میشوید. خندیدند. در همین افکار بودم که به انتهای کانال رسیدیم.
🔸آنها را نسبت به منطقه توجیه کردم و برگشتم.
♦️دقایقی نگذشته بود که صدای انفجار مهیبی من را به آنجا کشاند. هردو پرتاب شده بودند. ترکش به سینه و بالاتنه سعید اصابت کرده بود و گلویش سوراخ شده بود و خون از پهلویش جاری بود.
♦️چشمهایش به لذت لقاء سیدالشهدا نائل آمد و در افق دوردست میهمان بانوی دو عالم شد.
==
امروز سالروز شهادت
🕊شهید تفحص رستم قربانی
🕊شهید تفحص سعید شاهدی (۱۳۷۴ ه.ش)
🕊شهید تفحص محمود غلامی (۱۳۷۴ ه.ش)
🕊شهید مدافع حرم "محمدرضا علیخانی"
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_هفتاد_و_چهار #فصل_پانزدهم گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_هفتاد_و_پنج
#فصل_پانزدهم
بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده.
مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت. عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند.
گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی داشت.
نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «منطقه.»
از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود.
گفتم: «با این اوضاع و احوال؟!»
خندید و گفت: «مگر چطوری ام؟! شَل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است.»
گفتم: «تو که حالت خوب نشده.»
لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست. هر سه شان خواب بودند
خم شد و پیشانی شان را بوسید. بلند شد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: «قدم جان! کاری نداری؟!»
زودتر از او دویدم جلوی در، دست هایم را باز کردم و روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: «نمی گذارم بروی.»
جلو آمد. سینه به سینه ام ایستاد و گفت: «این کارها چیه خجالت بکش.»
گفتم: «خجالت نمی کشم. محال است بگذارم بروی.»
ابروهایش در هم گره خورد: « چرا این طور می کنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این طور نبودی.»
گریه ام گرفت، گفتم: «تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچه قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این طور می خواستی. چون تو این طوری راحت بودی. هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم.
اما امروز جلویت می ایستم، نمی گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمی گذارم. از حق تو نمی گذرم. از حق بچه هایم نمی گذرم. بچه هایم بابا می خواهند. نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم.»
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
💐خوشبختی یعنی↯↯
پناهگاهت💞
در تمام روزهای #بی_کسی
در اوج غمـ💔 و تنهایی
#امامی مهربان
چون، #مهدی_فاطمه(عج الله تعالی فرجه الشریف ) باشد.
#اللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلِیّک_الفَرجَ 🌸🍃
🥀منتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما🥀
--------------------------
✍️مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا
ڪلیڪ ڪنید 👇
🌺🍃 @mabareshohada 🍃
🍃🌹بسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🌹🍃
خدایا♥️
توکل از من 🌹🍃
معجزه از تو🌹🍃
🌸الهی...
تو را می خوانم تا پاسخم دهی،
گره سختی هایم را بر من بگشایی
تو را می خوانم به نام های نیکویت
ای که بقا تنها برای توست...
#سلام
#لحظههاتونسرشارازآرامش
👇👇🇯🇴🇮🇳 👇👇
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_هفتاد_و_پنج #فصل_پانزدهم بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کر
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_هفتاد_و_شش
#فصل_پانزدهم
با خونسردی گفت: «هیچ، چه کار داریم بکنیم؟! قطعش می کنیم. می اندازیمش دور. فدای سر امام.»
از بی تفاوتی اش کفری شدم. گفتم: «صمد!»
گفت: «جانم.»
گفتم: «برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد، من هم اجازه می دهم.»
تکیه اش را به عصایش داد و گفت: «قدم جان! این همه سال خانمی کردی، بزرگی کردی. خیلی جور من و بچه ها را کشیدی، ممنون. اما رفیق نیمه راه نشو. اَجرت را بی ثواب نکن.
ببین من همان روز اولی که امام را دیدم، قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم. حتماً یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید. از دین و کشور دفاع کنید. من هم گفته ام چشم. نگذار روسیاه شوم.»
گفتم: «باشد بگو چشم؛ اما هر وقت حالت خوب شد.»
گفت: «قدم! به خدا حالم خوب است. تو که ندیدی چه طور بچه ها با پای قطع شده، با یک دست می آیند منطقه، آخ هم نمی گویند. من که چیزیم نیست.»
گفتم: «تو اصلاً خانواده ت را دوست نداری.»
سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگان لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: «حق داری آنچه باید برایتان می کردم، نکردم. اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.»
گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.»
از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سربه سرم می گذاری؟!»
یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.»
این اولین باری بود که این حرف را می زدم..
دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زارزار گریه کردم.
کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانه ام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ. من هم تو را دوست دارم. اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است.»
کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت: «برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه. کمتر غصه بخور. به بچه ها برس. مواظب مهدی باش. او مرد خانه است.»
گفت: «اگر واقعاً دوستم داری، نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام، پس بگیرم. کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم. اگر فقط یک ذره دوستم داری، قول بده کمکم کنی.»
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
#سلام_امام_زمانم🌱
□ اِ؎ مَقصَـــــد ؛
⇇حَرفهـــــآ؎ بِسیٰـــــارَم۔۔۔
دَریـــــآب مَـــــرا كِہ؛
«دوستـــَــت دارَم۔۔⇉۔۔!»
﴿ألْـــــ؏َـــجّل ألْـــــ؏َــجّل۔۔۔𑁍﴾
«یٰـــــا مُـــــولٰا؎ یٰا صـــآحب الْـــــ؏َــصرو اْلزمــآنﷻ»
یه جا هست که خدا در نهایتِ دلبری میگه:
"فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ
دَعْوَةَ اَلدّٰاعِ إِذٰا دَعٰانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا"
من نزدیکم...
و دعاى دعاکننده را به هنگامى
که مرا بخواند اجابت مى کنم...
اون همیشه و همه جا کنارته...
بهش اعتماد کن،
فَقُل: حسبی الله...
👇👇🇯🇴🇮🇳 👇👇
🍃🌺 @mabareshohada 🌺