eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
538 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
850 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
یادت بیار وقتهایی که هر کاری میکردی تا اونی که میخواستی بشه ولی نمیشد که نمیشد ولی یهوو معجزه‌ی خدا از راه میرسید و نجاتت میداد ،میرسوند ترو به چیزی که میخواستی ،،الان هم غصه‌شو نخور ،کم نیار ،چون درست میشه، ‌واسه‌ خدا معجزه‌ که کاری‌ نداره‌‌‌‌ ، برا‌ی حال‌ دلت معجزه‌ میکنه. ↶【به ما بپیوندید 】 🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
سلام و عید همه دوستان مبارک 🌹 ضمن عذرخواهی از شما عزیزان امشب دو قسمت از رمان دختر شینا تقدیم تون میشه ☺️
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_نود_و_پنج #فصل_شانزدهم چشم هایم در آن تاریکی دودو می زد. یک لحظه چهره آن نوج
✫⇠ ✫⇠ با این بی کسی چطور می توانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چاره ای برسان. برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم. وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچه ها خانه خانم دارابی بودند وقتی می خواستم بچه ها را بیاورم، خانم دارابی متوجه ناراحتی ام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردم، اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداری ام داد و گفت: « قدم خانم! ناشکری نکن، دعا کن خدا بچه سالم بهت بده.» با ناراحتی بچه ها را برداشتم و آمدم خانه. یک راست رفتم در کمد لباس ها را باز کردم، پیراهن حاملگی ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه تکه اش کردم، گریه می کردم و با خودم می گفتم: «تا این پیراهن هست، من حامله می شوم. پاره اش می کنم تا خلاص شوم.» بچه ها که نمی دانستند چه کار می کنم، هاج و واج نگاهم می کردند. پیراهن پاره پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم. خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید، نشست و کلی برایم حرف زد. از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند، از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچه سالمی نداشتند. حرف های خانم دارابی آرامم می کرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می گفت: «گناه دارد این بچه ها را غصه نده. پدرشان که نیست ، اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن.» چند هفته ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم. یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند ، بر خلاف همیشه این بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی ام را که دید، گفت: «این چیزها ناراحتی ندارد ، خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان، درد بی درمان نداده، نعمت داده. باید شکرانه اش را به جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید، می خواهیم جشن بگیریم.» خودش لباس بچه ها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: «تو هم حاضر شو ، می خواهیم برویم بازار.» اصلاً باورکردنی نبود. صمدی که هیچ وقت دست بچه هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد، حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار. هر چند بی حوصله بودم، اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند، راضی بودم. رفتیم بازار مظفریه همدان. ادامه دارد...✒️ 📚
✫⇠ ✫⇠ برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه خود بچه ها ، هر چه می گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می گفت: «کارت نباشد، بگذار بچه ها شاد باشند ، می خواهیم جشن بگیریم.» آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: «این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم ، دیگر تمام شد.» لب گزیدم که یعنی کمی آرام تر ، هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی شنید، با این حال خجالت می کشیدم. وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را به ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند. بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند، همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان، خوابشان برد. فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه ها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست، بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: «به به قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته ای.» خندیدم و گفتم: «آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری.» بلند شد و گفت: «این قدر خوبی که امام رضا(ع) می طلبدت دیگر.» با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: «می خواهیم برویم مشهد؟!» همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد. گفت: «می خواهید بروید مشهد؟!» آمدم توی هال و گفتم: «تو را به خدا! اذیت نکن راستش را بگو.» سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: «امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند. رفتم ته و توی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم.» گفتم: «پس تو چی؟!» موهای سمیه را بوسید و گفت: «نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست. باباها باید بمانند خانه.» ادامه دارد...✒️ 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام_امام_زمانم✋ عاقبت نور تو پهنای جهان می گیرد جسم بی جان زمین از تو توان می گیرد سالها قلب من از دوریتان مرده ولی خبری از تو بیاید ضربان می گیرد🌱 اللهم_عجل_لولیک_الفرج ‌
✍️ تمامِ عزّت همین‌جاست؛ همان نبی (صلی الله علیه و آله ) که خداوند او را اسوه‌ی نیکو برای عالمیان معرفی می‌کند؛ می ایستد روبروی علی علیه‌السلام، " و أنت المثَلُ الأعلی " می‌خواند! ※ و علی علیه‌السلام ؛ کاملترین و عالی‌ترین جلوه از الله، برایِ تکامل جلوه‌هایی است که قصد الله کرده‌اند! ※ زین فخر بالاتر، فخری در عالم هست؟ 🌿🌺میلادباسعادت‌مولودکعبه‌مولی‌الموحدین،امیرالمومنین، امام علی (علیه السلام ) محضر امام عصر و الزمان،حضرت مهدی عجل الله تعالی فرج الشریف و تمام عاشقان حضرت تبریک و تهنیت باد مبارک_باد 🌿🌺 ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
سلامی از سرزمین باران به شما خوبان ✅ روزتون روشن به حضور خداوند ☀️ الهی حالِ دلتون خوب... عیدتون خیلی خیلی مبارک 🎉🎊 امروز یک 🎁 داریم برای همه شما دوستان عزیز😍👏👏👏 جا نمونید👏 دوستان تون را هم خبر کنید .اینجا قراره کلی اتفاق خوب بیفته👇👇😍👏👏
تحول ماندگار؛ راهی برای رسیدن به آرامش و آغاز فصل جدیدی در زندگی✨ ❣در دل هر انسان ، نغمه ای نهفته است که به او می گوید: ←« میتوانی »→ 🤝بیاید با هم این نغمه را به سمفونی ای دلنشین بدل کنیم و گام به گام در مسیر تغییر حرکت کنیم. ✔️ ☜آماده ی یک ←« تحول »→ بزرگ هستید ؟ ♻️فرقی نمیکند که در کدام مرحله از زندگی هستید ، ما برای شما برنامه ویژه ای داریم که به شما کمک میکند به بهترین نسخه ی خود تبدیل شوید😇 ✔️ ↫به خودتان اعتماد کنید ✔️ ↫مهارت های جدید بیاموزید ✔️ ↫ و با تغییر نگرش و رفتار ، به سوی موفقیت گام بردارید ✙↫◄همین امروز شروع کنید ☜با ما همراه شوید و اولین قدم را به سوی ←« تحول ماندگار »→ بردارید ، زندگی جدیدی منتظر شماست https://eitaa.com/joinchat/1375339516C023cb5cd6e 🔅☜تحول ماندگار : جایی برای امید ، آرامش ، موفقیت و زندگی بهتر
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_نودوهفت #فصل_شانزدهم برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه خود
✫⇠ ✫⇠ گفتم: «نمی روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه ها بروم.» سمیه را زمین گذاشت و گفت: «اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته ام، باید بروی. برای روحیه ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.» گفتم: «شینا که نمی تواند بیاید. خودت که می دانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان می آید. آن وقت این همه راه! نه، شینا نه.» گفت: «پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی.» گفتم: «ولی چه خوب می شد خودت می آمدی.» گفت: «زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت ، برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن.» گفتم: «شانس ما را می بینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم.» یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت: «راست می گویی ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من.» همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم ، سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود. خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: «خانم محمدی را جلوی در می خواهند.» سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در. صمد روی پله ها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «اول مژدگانی بده.» خندیدم و گفتم: «باشد ، برایت سوغات می آورم.» آمد جلوتر و آهسته گفت: «این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش.» و همان طور که به شکمم نگاه می کرد، گفت: «اصلاً چطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدم خیر.» می دانست که از اسمم خوشم نمی آید. به همین خاطر بعضی وقت ها سربه سرم می گذاشت. گفتم: «اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟!» گفت: «اسممان برای ماشین درآمده.» خوشحال شدم ، گفتم: «مبارک باشد. ان شاءالله دفعه دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد.» دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «الهی آمین خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد.» ادامه دارد...✒️ 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مےشـود عالـم پُـر از آوازه‌ے آقـایـےاٺ یوسفان را محوخواهے ڪرد با زیبایےاٺ مےشود تسلیم محض ذوالفقارٺ شرق وغرب سجده خواهد ڪرد پاے هیبت زهرایےاٺ 🌤 ‌