eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
532 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
870 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠ ✫⇠ برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه خود بچه ها ، هر چه می گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می گفت: «کارت نباشد، بگذار بچه ها شاد باشند ، می خواهیم جشن بگیریم.» آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: «این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم ، دیگر تمام شد.» لب گزیدم که یعنی کمی آرام تر ، هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی شنید، با این حال خجالت می کشیدم. وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را به ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند. بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند، همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان، خوابشان برد. فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه ها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست، بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: «به به قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته ای.» خندیدم و گفتم: «آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری.» بلند شد و گفت: «این قدر خوبی که امام رضا(ع) می طلبدت دیگر.» با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: «می خواهیم برویم مشهد؟!» همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد. گفت: «می خواهید بروید مشهد؟!» آمدم توی هال و گفتم: «تو را به خدا! اذیت نکن راستش را بگو.» سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: «امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند. رفتم ته و توی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم.» گفتم: «پس تو چی؟!» موهای سمیه را بوسید و گفت: «نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست. باباها باید بمانند خانه.» ادامه دارد...✒️ 📚
۲۴ دی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۵ دی
سلام_امام_زمانم✋ عاقبت نور تو پهنای جهان می گیرد جسم بی جان زمین از تو توان می گیرد سالها قلب من از دوریتان مرده ولی خبری از تو بیاید ضربان می گیرد🌱 اللهم_عجل_لولیک_الفرج ‌
۲۵ دی
✍️ تمامِ عزّت همین‌جاست؛ همان نبی (صلی الله علیه و آله ) که خداوند او را اسوه‌ی نیکو برای عالمیان معرفی می‌کند؛ می ایستد روبروی علی علیه‌السلام، " و أنت المثَلُ الأعلی " می‌خواند! ※ و علی علیه‌السلام ؛ کاملترین و عالی‌ترین جلوه از الله، برایِ تکامل جلوه‌هایی است که قصد الله کرده‌اند! ※ زین فخر بالاتر، فخری در عالم هست؟ 🌿🌺میلادباسعادت‌مولودکعبه‌مولی‌الموحدین،امیرالمومنین، امام علی (علیه السلام ) محضر امام عصر و الزمان،حضرت مهدی عجل الله تعالی فرج الشریف و تمام عاشقان حضرت تبریک و تهنیت باد مبارک_باد 🌿🌺 ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
۲۵ دی
سلامی از سرزمین باران به شما خوبان ✅ روزتون روشن به حضور خداوند ☀️ الهی حالِ دلتون خوب... عیدتون خیلی خیلی مبارک 🎉🎊 امروز یک 🎁 داریم برای همه شما دوستان عزیز😍👏👏👏 جا نمونید👏 دوستان تون را هم خبر کنید .اینجا قراره کلی اتفاق خوب بیفته👇👇😍👏👏
۲۵ دی
تحول ماندگار؛ راهی برای رسیدن به آرامش و آغاز فصل جدیدی در زندگی✨ ❣در دل هر انسان ، نغمه ای نهفته است که به او می گوید: ←« میتوانی »→ 🤝بیاید با هم این نغمه را به سمفونی ای دلنشین بدل کنیم و گام به گام در مسیر تغییر حرکت کنیم. ✔️ ☜آماده ی یک ←« تحول »→ بزرگ هستید ؟ ♻️فرقی نمیکند که در کدام مرحله از زندگی هستید ، ما برای شما برنامه ویژه ای داریم که به شما کمک میکند به بهترین نسخه ی خود تبدیل شوید😇 ✔️ ↫به خودتان اعتماد کنید ✔️ ↫مهارت های جدید بیاموزید ✔️ ↫ و با تغییر نگرش و رفتار ، به سوی موفقیت گام بردارید ✙↫◄همین امروز شروع کنید ☜با ما همراه شوید و اولین قدم را به سوی ←« تحول ماندگار »→ بردارید ، زندگی جدیدی منتظر شماست https://eitaa.com/joinchat/1375339516C023cb5cd6e 🔅☜تحول ماندگار : جایی برای امید ، آرامش ، موفقیت و زندگی بهتر
۲۵ دی
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_نودوهفت #فصل_شانزدهم برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه خود
✫⇠ ✫⇠ گفتم: «نمی روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه ها بروم.» سمیه را زمین گذاشت و گفت: «اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته ام، باید بروی. برای روحیه ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.» گفتم: «شینا که نمی تواند بیاید. خودت که می دانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان می آید. آن وقت این همه راه! نه، شینا نه.» گفت: «پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی.» گفتم: «ولی چه خوب می شد خودت می آمدی.» گفت: «زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت ، برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن.» گفتم: «شانس ما را می بینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم.» یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت: «راست می گویی ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من.» همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم ، سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود. خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: «خانم محمدی را جلوی در می خواهند.» سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در. صمد روی پله ها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «اول مژدگانی بده.» خندیدم و گفتم: «باشد ، برایت سوغات می آورم.» آمد جلوتر و آهسته گفت: «این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش.» و همان طور که به شکمم نگاه می کرد، گفت: «اصلاً چطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدم خیر.» می دانست که از اسمم خوشم نمی آید. به همین خاطر بعضی وقت ها سربه سرم می گذاشت. گفتم: «اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟!» گفت: «اسممان برای ماشین درآمده.» خوشحال شدم ، گفتم: «مبارک باشد. ان شاءالله دفعه دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد.» دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «الهی آمین خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد.» ادامه دارد...✒️ 📚
۲۵ دی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۶ دی
مےشـود عالـم پُـر از آوازه‌ے آقـایـےاٺ یوسفان را محوخواهے ڪرد با زیبایےاٺ مےشود تسلیم محض ذوالفقارٺ شرق وغرب سجده خواهد ڪرد پاے هیبت زهرایےاٺ 🌤 ‌
۲۶ دی
..میگن عمه‌جان حضرت زینب سلام الله علیها یک‌سال و نیم بعد از کربلا از غم و غصه دق کردن و از دنیا رفتن... امشب شب وفاتشونه تسلیت میگیم😭🖤
۲۶ دی
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_نودوهشت #فصل_شانزدهم گفتم: «نمی روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطو
✫⇠ ✫⇠ وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: «چه خوب، صمد راست می گوید این بچه چقدر خوش قدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین، خدا کند سومی اش هم خیر باشد.» هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: «خانم محمدی را جلوی در کار دارند.» صمد ایستاده بود جلوی در ، گفتم: « ها، چی شده؟! سومی اش هم به خیر شد؟!» خندید و گفت: «نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوس ها آماده می شوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم.» خندیدم و گفتم: «مرد! خجالت بکش. مگر تو کار نداری؟!» گفت: «مرخصی ساعتی می گیرم.» گفتم: «بچه ها چی؟! مامانت را اذیت می کنند ، بنده خدا حوصله ندارد.» گفت: «می رویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمی گردیم.» گفتم: «باشد، تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم.» دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: «خانم ها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید.» سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلی ها نمی دانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی می کردند و می خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند. توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده ، آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: «قدم! مرخصی ام را گرفتم، اما حیف نشد.» دلم برایش سوخت. گفتم: «عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا می پزم، می آییم باباطاهر.» صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: «قدم! کاش می شد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری.» گفتم: «حالا مرا درک می کنی؟! ببین چقدر سخت است.» خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچه ها گریه می کردند و می خواستند با ما بیایند. اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم، بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری می کردم گریه نکنم، نمی شد. سرم را برگرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند. کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر، روی پله ها ایستاده اند و برایم دست تکان می دهند. ادامه دارد...✒️ 📚
۲۶ دی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۷ دی