💢 #محرم دوباره بوی شهادت گرفت
🕊 پرواز پرستویی دیگر ...
دقیقا شب گذشته در ساعاتی که همه مردم در حال عزاداری برای سید و سرور شهیدان اباعبدالله الحسین علیه السلام بودند 🏴، این جوان خمینی مجید شیری پز در مرز مریوان زمانی که گروهک های تروریستی قصد نفوذ به داخل خاک ایران داشتند، با آنان درگیر و در این درگیری به شهادت می رسد.🕊✨
ما برای این امنیت خون ها داده ایم...☝️
شهید مجید شیری پز 🌹
┄┅┅✿❀ @mabareshohada ❀✿┅┅┄
💕🕊💕
💌 #وقت_سلام ✋
نگاهم کن دلم یک خلوت جانانه میخواهد
کبوتر وار آمد روی گنبد،دانه میخواهد
عطش دارم،تو درجریانی و دیریست میدانی
دلم یک جرعه از دریای سقاخانه میخواهد
💐السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام💐
☀️💫☀️💫☀️💫☀️💫☀️
🌸اللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى، الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةًمُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَاَفْضَلِ ماصَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ🌸
#التمــاس_دعـا
❤️زندگیتون امام رضایی❤️
#لطفا_نشر_حداکثری
👈 #فوروارد_یادتون_نره 🌹
📥ورُودبِه معبر شُّہَدٰاء👇
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
1_100617560.mp3
10.51M
🍃🏴
◼️ ای علی اکبر حسین
98جدید
🎙حاج محمود کریمی
#شب_هشتم
🍃🏴
@mabareshohada
1_62864818.MP3
912.3K
☘️🌺☘️
#فایل_صوتی_بسیار_زیبا
#صفحه_388_قرآن_کریم
✍️مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا
ڪلیڪ ڪنید 👇
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام عزیز زهرا...روضه کجا گرفتی؟
کجا غریب و تنها... بزم عزا گرفتی؟
┄┅┅✿❀ @mabareshohada ❀✿┅┅┄
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ #کتاب_عارفانه🌙(فوق العاده قشنگ) #قسمت_چهل_و_هشتم 《سپاه پاسداران》 خان
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
#کتاب_عارفانه 🌙(فوق العاده قشنگ)
#قسمت_چهل_و_نهم
یک دستگاه موتور سیکلت تریل ۲۵۰ از طریق سپاه پاسداران در اختیار احمد آقا بود.🌿
نامہ ای✉️ از سپاه برای معرفی
به راهنمایی رانندگی دریافت کرد و مشکل گواهینامه را برطرف کرد.
از مسئولین سپاه اختیار کامل موتور را گرفته بود،یعنی اجازه داشت در امور مختلف شخصی وکارهای مسجد از آن استفاده کند و همه ی هزینه های موتور را خودش پرداخت کند.
این موتور خیلی بزرگ بود. به طوری که وقتی توقف می کرد پای احمد آقا به سختی روی زمین می رسید.
یک روز سراغ ایشان رفتم وگفتم :
برای یکی از کارهای مسجد دوساعت موتور را لازم داریم.ساعت دوعصر موتور را تحویل داد وما هم حسابی مشغول شدیم❗️
خیلی حال میداد.
دوساعت ما،تاغروب فردا ادامه پیدا کرد❗️
باهزار خجالت و ناراحتی رفتم درب خانه ی احمد آقا.
برادر ایشان دم در آمد. گفتم :
میشه احمد آقارا صدا کنید.می خواهم موتور را تحویل بدهم.برادرشان رفت و برگشت و گفت: بدهید به من.
آن شب وقتی احمد آقا به مسجد آمد خیلی خجالت زده بودم.اما خیلی عادی با ما صحبت کرد.
او اصلا از ماجرای موتور حرفی نزد.
بعداً فهمیدیم که از بدقولی ما حسابی ناراحت بوده.
برای همین خودش برای گرفتن موتور پشت در نیامد.
تا ناراحتی و عصبانیتش از بین برود.
موتور احمد آقا کاملاً در اختیار کارهای مسجد بود.
از عدسی گرفتن🍲 برای دعای ندبه تا...
یک روز به همراه احمدآقا به دنبال یکی از کار های مسجد رفتیم.
باید سریع برمی گشتیم.برای همین سرعت موتور را کمی زیاد کرد.
خب خیابان هم خلوت بود.
موتور تریل ۲۵۰ هم کمی شتاب بگیرد دیگر کنترلش سخت است.
با سرعت از خیابان در حال عبور بودیم.
یکدفعه خودرویی 🚘 که در سمت چپ ما قرار داشت بدون توجه به ما
به سمت راست چرخید❗️
در سمت راست ما هم یک خودروی دیگر🚖 در حال حرکت بود.
زاویه عبور ما کاملا بسته شد.
من در یک لحظه گفتم : تمام شد.
الان تصادف می کنیم.
از ترس چشمم رابستم و منتظر حادثه بودم❗️
لحظاتی بعد چشمم را باز کردم دیدم احمد آقا به حرکت خود ادامه میدهد❗️
من حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم که سالم از آن صحنه عبور کرده باشیم.
با رنگ پریده وبدن لرزان گفتم : چی شد؟
ما زنده ایم⁉️
احمد آقا گفت:خدا را شکر.
بعد ها وقتی در باره ی آن لحظه صحبت کردم به من گفت :
خدا مارا عبور داد ما باید آنجا تصادف می کردیم.
اما فقط خدا بود که مارا نجات داد. من در آخرین لحظه کنترل موتور را از دست دادم و فقط گفتم: #خدا.
بعد دیدم که
از میان این دو خودرو به راحتی عبور کردیم❗️
#ادامه_دارد
✨✨✨
#منبع_انتشارات شهید ابراهیم هادی با کسب اجازه از
انتشارات ومولف برای تایپ.
@mabareshohada
🕊🍃🕊🍃🕊
#خاطرات_شهدا
#هفده_شهریور
🌷صبح روز هفدهم شهریور بود. رفتم دنبال ابراهیم. با موتور به همان جلسه مذهبی رفتیم. اطراف ژاله (شهدا)
جلسه تمام شد. سرو صدای زیادی از بیرون می آمد. نیمه های شب حکومت نظامی اعلام شده بود. بسیاری از مردم هیچ خبری نداشتند . سربازان وماموران زیادی در اطراف میدان مستقر بودند.
جمیعت زیادی هم به سمت میدان در حرکت بود. مأمورها با بلندگو اعلام می کردند که متفرق شوید. ابراهیم سریع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت امیر بیا ببین چه خبره؟
آمدم بیرون تا چشم کار می کرد ازهمه طرف جمیعت به سمت میدان می آمد. شعارها از درود بر خمینی به سمت شاه رفته بود. فریاد مرگ بر شاه طنین اندازشده بود جمیعت به سمت میدان هجوم می آورد بعضی ها می گفتند ساواکی هاازچهار طرف میدان را محاصره کرده اند و...
لحظاتی بعداتفاقی افتاد که کمتر کسی باور می کرداز همه طرف صدای تیر اندازی می آمد.حتی از هلی کوپتری که در آسمان بود ودورتر از میدان قرار داشت.
سریع رفتم وموتوررا آوردم از یک کوچه راه خروجی پیدا کردم. مأموری در آنجا نبود. ابراهیم سریع یکی از مجروح ها را آورد..
باهم رفتیم سمت بیمارستان سوم شعبان وسریع برگشتیم.
تا نزدیک ظهر حدود هشت بار رفتیم بیمارستان. مجروح ها را می رساندیم و بر می گشتیم. تقریبا تمام بدن ابراهیم غرق خون شده بود.
یکی از مجروحین نزدیک پمپ بنزین افتاده بود. مأمورها از دور نگاه می کردند. هیچکس جرأت برداشتن مجروح را نداشت.
ابراهیم می خواست به سمت مجروح حرکت کند. جلویش را گرفتم. گفتم: آن ها مجروح را تله کرده بودند. اگه حرکت کنی با تیر می زنند. ابراهیم نگاهی به من کرد وگفت اگه برادر خودت بود همین رو می گفتی!؟
نمی دانستم چه بگویم فقط گفتم خیلی مواظب باش.
صدای تیراندازی کمترشده بود. مأمورها کمی عقب تر رفته بودند.ابراهیم خیلی سریع به حالت سینه خیز رفت داخل خیابان خوابید کنار مجروح بعد هم دست مجروح را گرفت وآن جوان را انداخت روی کمرش. بعدهم به حالت سینه خیز برگشت. ابراهیم شجاعت عجیبی از خودش نشان داد.
بعد هم آن مجروح را به همراه یک نفر دیگر سوار موتور من کرد وحرکت کردم در راه برگشت مأمورها کوچه را بستند. حکومت نظامی شدیدتر شد.
من هم ابراهیم را گم کردم! هرطوری بود برگشتم به خانه.
عصر رفتم منزل ابراهیم. مادرش نگران بود. هیچکس خبری از او نداشت. خیلی ناراحت بودیم. اخر شب خبر دادند ابراهیم برگشته. خیلی خوشحال شدم. با آن بدن قوی توانسته بود از دست مأمورها فرار کند...
#شهید_ابراهیم_هادی
راوی: امیرمنجر
┄┅┅✿❀ @mabareshohada ❀✿┅┅┄