eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
513 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
921 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣6⃣ #قسمت_شصت 📖توی بیمار
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣6⃣ 📖زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود. محمدحسین داد کشید: میگویم کجاست؟ رو کرد به پرستار ها، آقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت آقا _بابا ایوب رفت⁉️ آره ؟😭 📖رگ گردنش بیرون زده بود. با به پرستارها گفت: کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم☎️کی گفت توی آی سی یو است؟ بابا ایوب من ، شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟ 📖دست آقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون🏃‍♂ سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی. آقا نعمت دنبال محمدحسین دوید وسط خیابان محمدحسین را گرفت توی بغلش، محمد خشمش، را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی آقا نعمت زد، آقا نعمت تکان نخورد. +بزن محمدجان، من را بزن. داد بکش، گریه کن محمد😭 📖محمد داد می‌کشید و آقا نعمت را می‌زد . مردم ایستاده بودند و نگاه می‌کردند 😟 محمد نشست روی زمین و زبان گرفت. _شماها که نمی‌دانید ؛ نمی‌دانید ایوبم چطوری رفت. وقتی می لرزید شما ها که نبودید. همه جا تاریک🌚 و سرد بود. همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم. 📖ایوب را دیدم به سرش ضربه خورده بود. رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمدحسین ایوب را توی قزوین درمانگاه می‌برد تا آمپولش را بزند. بعد از آمپول ، ایوب به محمد می‌گوید . حالش خوب است و از محمد می‌خواهد که راحت بخوابد😴 هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ می‌شود . ایوب از ماشین🚗 پرت شده بود بیرون. 📖دکتر گفت: پشت فرمان بوده از موبایل📱 آقا نعمت زنگ زدم به خانه. بعد از اولین بوق گوشی را برداشت _سلام مامان گلویم گرفت +سلام هدی جان، مگر مدرسه نبودی؟ -ساعت اول گفتم بابام تصادف💥 کرده، اجازه دادند بیایم خانه پیش دایی رضا و خاله مکث کرد _بابا ایوب حالش خوب است؟ 📖بینیم سوخت و اشک دوید به چشمانم😢 +آره خوب است دخترم، است. اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام، صدای هدی لرزید _پس چرا اینها همه اش گریه می‌کنند ⁉️ صدای گریه ی از آن طرف گوشی می امد. لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم. هدی با گریه حرف میزد. _بابا ایوب ؟ آه کشیدم +آره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت😭 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃