کارم دیده بانی و هدایت آتش بود.
دیدگاه جایی قرار داشت که اگر سرم را دو بار از یک نقطه بالا می آوردم تک تیراندازهای تکفیری با قناصه می زدند توی سرم.
سردار همدانی وقتی به خط سرکشی می کرد، کنارمان می نشست.
با آمدنش، بچه ها روحیه می گرفتند. ترس را نمی شناخت، شجاع بود و خاکی. با ما غذا می خورد، توی همان خط مقدم که بیشتر ساختمان های مسکونی بود.
یک روز دیدم که نهارش را تا نصفه خورد و بقیه ی غذایش را که برنج ساده بود توی پلاستیک ریخت و با من خداحافظی کرد.
کنجکاو شدم و با دوربین دیده بانی از بالای ساختمان تا جایی که رفت، نگاهش کردم.
باید از جایی عبور می کرد که زیر دید و تیر قناصه زن ها بود.
از آنجا هم رد شد و به جایی رسید که مرغی پا شکسته، نشسته بود.
برنج را ریخت جلوی مرغ و از همان مسیر برگشت.
📚بخشی از کتاب #خداحافظ_سالار
خاطرات پروانه چراغ نوروزی،
همسر سرلشکر پاسدار #شهید_حسین_همدانی
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺