🌷✨🕊
✨به روایتی از خواهر شهید :
🌷 یک هفته قبل از شهادتش بود که
برای مرخصی به بهبهان اومد.
صبح زود بود که به خونه رسید و
از من خواست تا برم دنبال خانمش
و بیارمش خونه .
گفتم : داداش، این اول صبحی خوبیت
نداره برم در خونشون !!
راضی نمی شد.
با اصرار او دنبال خانمش رفتم و
اون رو آوردمش خونه.
با هم دیگه رفتن توی اتاق ...
دقایقی نگذشته بود که خانمش از
اتاق بیرون زد. ناراحت بود.
گفتم: چی شده؟ چرا ناراحتی؟
گفت: می دونی ابوالقاسم بهم چی
میگه؟! میگه این آخرین باریه که
منو می بینی، این بار که به جبهه
برم شهید می شم. اگه می خوای
عقدمون رو بهم بزنیم تا تو آزاد
باشی، اگه هم قصد جدا شدن از
منو نداری و می خوای پام بمونی
می شی عروس بهشتی ام.
به هر حال تصمیم با خودته می
خوام حقی گردنم نباشه
من می رم جبهه و چهل روز دیگه
بر می گردم.
🌷 ابوالقاسم رفت جبهه
از رفتنش به جبهه چهل روز می
گذشت و درست روز چهلم بود که
پیکر مطهرش به شهر آمد و روی
دستانی مردم تشییع و به خاک
سپرده شد.
خانمش هم که حاضر به جدایی از
او نشد ، ماند؛ به امید اینکه بشه
عـروس بهشـتی ابوالقاسم.
دو سال بعد از شهـادت ابوالقاسم
بود که او نیز دار فانی رو وداع
گفت و به شوهر شهیدش پیوست.
درست یک هفته قبل از مرگش،
خواب ابوالقاسم رو دیده بود که با
یک چادر رنگی اومده بود دنبالش و
بهش گفته بود: «این چادر رو سرت
کن که می خواهم تو رو ببرم پیش
خودم.»
#شهید_ابوالقاسم_دهدار_پور
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺