#لالههای_آسمونی
🔹گفتند مجتبی زخمی شده. تنهایی از ییلاق رفتم مهدیشهر. دیدم خودش آمده. گفتم: بابا! نصفه عمر شدم تا بیام اینجا. زخمی شدی؟
🔸گفت: آره ولی مهم نیست. گوشم یه ترکش ریزی خورده. سه روز دیگه از مرخصیم مونده. باهات میام مامان رو ببینم.
🔹با هم رفتیم ییلاق. روز دوم دلدردی گرفت که به خودش میپیچید. توی کوه و بیابان، نه ماشینی بود، نه وسیلهای. مجتبی هرچند دردش را ظاهر نمیکرد، اما رنگ رخساره خبر میدهد از سرِّ درون.
🔸رنگش از شدت درد، سیاه شده بود. گفتم: خدایا! زیر آتش توپ و خمپاره اتفاقی براش نیفتاد، حالا اینجا داره از دست میره! خودت کمک کن!
🔹داروی گیاهی خوراندیم، هر کاری به فکرمان رسید انجام دادیم، اما افاقه نکرد. یکدفعه خانمم گفت: تو صدایی نمیشنوی؟ گفتم: چرا ولی فکر کردم خیالاتی شدهام. صدای ماشین بود که از دور میآمد.
🔸دویدم طرف جاده. یک وانت بود. وقتی رسید، راننده مضطرب و نگران پرسید: اینجا کجاست؟! من راه رو اشتباه اومدم! دست به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا! شکرت. راننده هاجوواج نگاهم میکرد.
🔹گفتم: آقا! من اینجا دامدارم. پسرم مریض شده و داره از درد داغون میشه. خدا تو رو رسونده. کرایهات هرچی بشه میدم، بچهام رو ببر شهر. راننده باور نمیکرد. گفتم: وایستا برم بیارمش و کمک کرد تا سوار ماشینش کردیم. بدون این که کرایه بگیرد بردمان بیمارستان مهدیشهر. انگار او هم فهمید که خدا این بندهاش را خیلی دوست دارد.
✍به روایت پدربزرگوارشهید
#شهید_مجتبی_سعیدی🌷
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۴۶/۳/۲۵ مهدیشهر ،سمنان
شهادت : ۱۳۶۵/۱/۲۴ فاو
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺