@Maddahionlinakbari_03.mp3
زمان:
حجم:
2.93M
#مناجات_با_امام_زمان
تمام طول هفته را در انتظار #جمعه ام
دوباره صبح، ظهر، نه #غروب شد نیامدی😭
ستاره دلمـ⭐️ بیا
حلّال مشکلم بیا
🎤🎤 #مهدی_اکبری
@mabareshohada
🌷🌺🌷
#پنجشنبه
#دلتنگی
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#پنجشنبه و باز #دلتنگی_های بی وقفه ای که دست از سر #دلم برنمیدارند
سلام ای #غروب غریبانه ی #دل
باز آئینہ، آب، سینے و چاے و نباٺ
باز #پنجشنبہ و یاد #شهدا با #صلواٺ
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وششم 📖نی
❣﷽❣
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
7⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وهفتم
📖صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد و رفت مدرسه. گفت: شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟
📖هدی تازه اول راهنمایی بود خنده ام گرفت.
_آره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش جهیزیه درست کنم
خیلی جدی نگاهم کرد😕
+جهیزیه⁉️ اصلا آنقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر می دهند بدم میاید. به دختر باید فقط #کلید_خانه داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد.
-اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!😄
📖دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف
_اگر یک روز پسرخوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش میکنم .
صورتش را نیشگون گرفتم. خاک بر سرم😟 یک وقت این کار را نکنی، آن وقت میگویند دخترمان کور و کچل بوده
📖خنده اش گرفت😅
_خب می آیند می بینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم خانم است.
میدانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم " انجام میدهد ✅ برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد.
📖عصر دوباره تعادلش را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود. التماسش کردم فایده ای نداشت. محمدحسین را فرستادم ماشینش🚗 را دستکاری کند که راه نیوفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون می یرفت حتی راه برگشت را هم گم میکرد 😔
📖دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و به این فکر میکند که اصلا کجا میخواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید، تلفن را برداشتم📞 با شنیدن صدای ماموران آن طرف، بغضم ترکید. صدایم را میشناختند . منی که به سماجت برای درمان ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم.
📖_ آقا تو را بخدا...تو را به جان عزیزتان، آمبولانس 🚑 بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ، میخواهد از خانه بیرون برود
+چند دقیقه نگهش دارید، الان می آییم
چند دقیقه کجا، #غروب کجا. از صدای بیحوصله آن طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند😞
📖ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در"من دارم می روم تبریز، کاری نداری؟
🖋 #ادامه_دارد...
📝#زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃