eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
543 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
833 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچه‌اي به عالَم معنا 9️⃣1️⃣ #قسمت_نوزدهم 🌿حتماً قرآن بخوانيد ولي سعي كنيد قرآن ر
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچه‌اي به عالَم معنا 0️⃣2️⃣ 🔴جايگاه دعاي سحر ✨سعي كنيد اعمال اين ماه را خوب انجام دهيد، مثلاً در دعاي سحري كه از حضرت‌امام‌باقر علیه السلام نقل شده؛ شما در اين دعا چه مي‌خوانيد ؟ فقط خدا را. ديده‌ايد؛ آدم كسي را كه خيلي دوستش دارد، دلش مي‌خواهد همين‌طور با او حرف بزند، ‌چرا؟ چون حرف زدن با او برايش مطلوب است، چرا؟ چون دوستش دارد، مي‌خواهد با او حرف بزند، صِرف اُنس با او برايش هدف است. 🌿خداوند يك كلمه در كوه طور از حضرت موسي علیه السلام پرسيد، اين چيست در دستت؟ گفت: عصايم است « هِيَ عَصَاي»، حضرت‌موسي علیه السلام ديد دلش مي‌‌‌خواهد باز هم گفتگو را ادامه دهد گفت: «اَتَوَكَّوُا عَلَيْها» به آن تكيه مي‌دهم، ديد باز هم دلش مي‌خواهد حرف بزند گفت: «اَهُشُّ بِهَا عَلَي غَنَمِي» با آن برگ‌ها را براي گوسفندانم مي‌‌‌ريزم، همچنان دلش مي‌خواست چيزي بگويد ديد ديگر چيزي ندارد ولي تمايل حرف زدن دارد گفت: «وَلِيَ فيها مَآرِبُ اُخْري» و با آن كارهاي ديگر هم مي‌‌كنم، چون از همين مصاحبت با حق لذت مي‌‌‌برد. 💢در دعاي سحر شما از خدا چه مي‌‌‌خواهيد؟ در اين دعا، اصلاً چيزي جز ذكر اسماءِ او نمي گوييد، مصاحبت او را مي‌خواهيد. 🍃خلاف طريقت بود اولياء 🍃تمنّا كنند از خدا جز خدا 🔸مي‌گويي: «اَلّلهُمَّ اِنّي اَسْئَلُكَ مِنْ بَهَائِكَ بِاَبْهاهُ» خدايا من از تو مي خواهم به حق آن گران‌قيمت‌ترين وجود و بهائت «بِاَبْهَاه» وآن هم از خوب خوبهايش و «وَ كُلُّ بَهائِكَ بَهي» و اصلاً همة خوبي‌ها و الطاف قيمتي تو، قيمتي‌‌‌ترين است. «اللّهُمَّ اِنّي اَسْئَلُكَ مِن جَمالِكَ بِاَجْمَلِهِ وَ كُلُّ جَمَالِكَ جَميلٌ». يعني؛ خدايا از تو مي‌خواهم و از جمالت هم مي‌خواهم، آن هم از شديدترين وجه جمالت، در حالي‌كه همة جمالت، شديدترين است و تو وَجه جمال ضعيف نداري. 🔹ملاحظه مي‌‌كنيد همچنان صفات و اسامي و كمالات خداوند را مي‌‌‌شماري، مي‌‌‌گويي: «الّلهُمَّ اِنّي اَسْئَلُكَ بِعِزَّتِكَ بِاَعَزِّها، وَ كُلُّ عِزَّتِكَ عَزيزَةٌ» خدايا از تو به حقيقت عزّتت و به آن عزيزترين اسمائت مي‌خواهم، و بعد مي‌گويي البته همة اسماء تو عزيز و برتر است. يعني چه؟ ملاحظه مي‌‌كني كه همين مصاحبت مطلوب تو است. تا آخر دعا، اسماء او را مي‌‌شماري و از اين تكرار اسماءِ حضرت حق به شعف مي‌آيي و قلبت را محل ياد او قرار مي‌‌‌دهي... 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ #کتاب_عارفانه 🌙(فوق العاده قشنگ) #قسمت_نوزدهم آنجا بود ڪه حدس زدم این بای
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 🌙(فوق العاده قشنگ) احمد را از همــان روزهاے قبل از انقݪاب و جݪساتـــ قرآن داخل ݥسجد ݥی شناختم. از همان دوران نوجوانے با بقیہ ے همساݪاڹ خودش بازے مے ڪرد ، مے گفت ، مے خندید و... اݦا به یاد ݩدارم ڪه از او دیده باشم. تا چہ رسد به اینکہ از او ســـر بزݩد. زندگے او مانند یڪ اداݥہ داشتــ ، اما اگــر مدتے با او رفاقتــ داشتے ، ݥتوجہ مے شدے ڪه او یڪی از بندگان خالص درگاه خداستــــ. یڪ بار برنامہ ے بسیــــج تا ساعتــ 3️⃣ بامداد اداݥہ داشتـــ . بعد احمد آهستہ به شبستــــــان مسجد رفت و مشغوݪ شد. من از دوڔ او ڔا نگاه مے ڪردم. حاݪتــ او ڪڔده بود. گویے خداوند دڔ ݥقابݪش ایستاده و او ݥاݩݩد یڪ بنده ے ضعیفـــ ݥشغــــول تڪݪم با ݐروردگاڔ استـ.ــ.🌿 عبادتـــ عاشقانہ ے او بسیــــــــار عجیب بود. آنچہ ڪہ ݥا از شنیده بودیـــم در وجود احمد آقا مے دیدیم. قنوتــ نݥاز او شد. آن قدڔ ڪہ براے مڹ سواݪ ایجاد ڪرد. یعنے چہ شده⁉️ بعد از نݦاز بہ سراغش رفتم. از او ݐرسیدݥ : احمـــدآقا توے قنوتـــ نماز چیزے شده بود❓ احمد همــــــــــــیشہ در جوابـــ هایش ݥے ڪرد. براے همین ڪمے فڪر ڪرد و گفتـــ : نہ، چیز خاصے نبود. ݦے خواستــ طبق معمـــــول موضوع را عوض ڪند. اما آن قدر اصرار ڪردم ڪہ مجبور شد حرفــــ بزند : (( در قنوتــــ نݦاز بودم ڪہ.... ✨✨✨ شهید ابراهیم هادی با کسب اجازه از انتشارات ومولف برای تایپ. 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_نوزدهم تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال
فصل پنجم در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند. دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.» ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبة عقد را جاری نمی کند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان. عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عکس بگیریم.» همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. پدر صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.» من نشستم و صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.» کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!» پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست.» عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد.» عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانه دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم. صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» بقیه جملة عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد.گفتم: «با اجازه پدرم، بله.» محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. اما صمد امضا می کرد. از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم. 📚