🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچهاي به عالَم معنا 1️⃣2️⃣ #قسمت_بیست_و_یکم 🔻به جايي ميرسي كه در سحرهاي ماه رم
🌿🔸🌿🔸🌿
💠 روزه؛ دريچهاي به عالَم معنا
2️⃣2️⃣ #قسمت_بیست_و_دوم
🌿امامصادق علیه السلام در كتاب «مصباحالشريعه» در باب روزه ميفرمايند: شما بايد متوجه باشيد بيمارِ گناهانتان هستيد و مثل يك بيمار كه ميل خوردن و نوشيدن از او سلب ميشود و همچنان منتظر است تا سلامتياش به او برگردد، شما هم بايد قلبتان را متوجه بيماريتان به جهت گناهان و غفلتهايتان بكنيد ، و نخوريد و نياشاميد و همچنان منتظر بمانيد تا از مرض گناهان شفا يابيد.
«... وَ اَنْزِلْ نَفْسَكَ مَنْزِلَةَ الْمَرْضي، لا تَشْتَهِي طَعاماً وَلا شَراباً، مُتَـوَقِّـعاً في كُلِّ لَحْظَةٍ شِفَاءَ كَ مِنْ مَرَضِ الذُّنُوبِ»
✨يعني در حين روزهداري چنين حالتي به خود بگيريد. روزه، روحية مقاومت و خويشتنداري را در انسان تقويت ميكند و بهاصطلاح، انسان زورش به خودش ميرسد.
🔹رسولخدا(صلی الله علیه و آله و سلم) ميفرمايند:
«الصَّبْرُ نِصْفُ الاِيْمانِ وَ الصَّوْمُ نِصْـفُ الصَّبْرِ»
يعني همانطور كه پايداري در اعمال ديني، خود نشانهاي از حضور ايمان در قلب است و چنين قلبي به نصف از ايمان دست يافته است و بايد ايمان خود را با معارف بيشتر و اخلاق حسنه كامل كند، كسي هم كه وارد روزهداري شود به نصف صبر دست يافته است و منوّر به مقداري از ايمان گشته و قلبش در اعمال دينياش به صحنه آمده است. چرا كه ممكن است ما تسليم دستورات و اخبار دين شده باشيم، ولي قلبمان وارد ادراك و احساس حقايق دين نشده باشد. براي اينكه قلب وارد چنين ميداني شود، از ابتدا بايد بنا را بر اين بگذاريم كه در دينداري بايد پايداري نمود و از اين طريق نصف راه را طي كردهايم. حال اگر وارد روزهداري شديم، نصف از اين ميدان صبر را طي خواهيم كرد و خيلي سريع قلبمان وارد ادراك و احساس حقايق دين ميشود.
🔸در روايت از رسولخدا داريم:
خداوند مباهات و افتخار ميكند در نزد ملائكه به جهت جوان اهل عبادت، و مي فرمايد: « اي جوان كه به جهت رضايت من شهوتت را ترك كردي و جوانيت را خرج بندگي من كردي، منزلت تو نزد من همانند مقام بعضي از ملائكه من است. » يعني اين جوان روحيه ملائكه را پيدا كرده است.
«اِنَّ اللهَ تَعالي يُباهِي مَلائِكَتَهُ بِالشَّابِ العابِدِ، فَيَقُولُ اَيُّهَا الشَّابُ التّارِكُ شَهْوَتَهُ لِاَجْلِي الْمُبْذِلُ شَبَابَهُ لي، اَنْتَ عِنْدي كَبَعْضِ مَلائِكَتي»
🔰و اين مقام كمي نيست كه انسان از طريق عبادت و ترك شهوات و ميلها، وارد عالم ملائكه شود، عالَمي فوق جسم و جسمانيات و زمين و زمان، چنين جواني آينده و گذشته برايش چون زمان حال روشن ميگردد و ديگر نگران آيندة خود نيست.
🔻شما زكات مال را ميدهيد تا مال پاك شود و بتوانيد در آن تصرف كنيد و براي شما بركت داشته باشد. روزه، عيناً چنين كاري را با بدن شما ميكند، كه بدن شما با روزهداري در خدمت شما قرار ميگيرد و شما اسير شهوات آن نخواهيد شد و بههمين جهت هم در روايت از پيامبر داريم:
«وَ لِكُلِّ شَيءٍ زَكاةٌ وَ زَكاةُ الاَبْدانِ الصِّيام»
✨حالا چنين بدني در اختيار ما است، نه اينكه ما در اختيار آن باشيم.
#ادامه_دارد
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ #کتاب_عارفانہ🌙(فوق العاده قشنگ) #قسمت_بیست_و_یکم اما آن قدر اصراڔ ڪردݥ ڪہ
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
#کتاب_عارفانہ🌙(فوق العاده قشنگ)
#قسمت_بیست_و_دوم
🍃🌺✨💐✨🌺🍃
شرایط محل بسیار روی بچه ها تاثیرداشت...
اما عجیب بود که همه ی بچه ها احمدآقا را به عنوان یک استاد قبول داشتند.
شب ها بعد از نماز داخل مسجد دور هم جمع می شدیم و احمد آقا برای ما احکام می گفت.
بعد هم کمی صحبت و نصیحت و بعد از هم جدا می شدیم.
احمد آقا یک استاد کامل و یک راهنمای راه خدا داشت.
ما در مسجد دیده بودیم که بارها آیت الله حق شناس ایشان را صدا می زد و آهسته و به طور #خصوصی او را نصیحت می کرد.
ندیده بودم که احمد آقا کسی را در #جمع نصیحت کند. به جای این کار کاغذهای کوچکی برمی داشت و معایب اخلاقی ما را داخل آن می نوشت.
بعد آن را به طور مخفیانه به شاگردهایش تحویل می داد.
روز به روز روحیات معنوی احمدآقا تغییر می کرد. هر چه جلو می رفتیم نمازهای احمدآقا معنوی تر می شد. کار به جایی رسید که موقع نماز سعی می کرد از بقیه فاصله بگیرد❗️
در انتهای مسجد امین الدوله یک #فرورفتگی در دیوار وجود داشت که از دید نمازگزاران دور بود.
آنجا یک نفر می توانست نماز بخواند.
احمدآقا بیشتر به آنجا می رفت و از همان جا به جماعت متصل می شد.
یک بار وقتی احمد آقا نماز را شروع کرد به آنجا رفتم و در کنارش مشغول نماز شدم. دقایقی بعد از این کار خودم پشیمان شدم❗️
احمدآقا بعد از اینکه نماز را شروع کرد به شدت منقلب شد. بدنش #می_لرزید.
گویی یک #بنده_ی_حقیر در مقابل یک #سلطان با عظمت قرار گرفته.
نماز احمدآقا آن گونه بود که ما از بزرگان دین شنیده بودیم.
او در نماز عبد ذلیل در مقابل پروردگار جلیل بود. و اگر ایشان در زندگی به مراتب بالای کمال رسید ، به دلیل همین افتادگی در پیشگاه پروردگار بود.
در روایات ما نماز را معراج مومن معرفی کرده اند. من به نمازهای خودم که نگاه می کنم اثری از عروج به درگاه خدا را نمی بینم.
اما اعتقاد قلبی من و همه ی شاگردان احمدآقا این بود که تمام نمازهای ایشان به خصوص در این سال های آخر نشان از #معراج داشت❗️
#منبع_انتشارات شهید ابراهیم هادے با ڪسب اجازه از
انتشارات ومولف براے تایپ.
#تذکر❌تایپ ڪتاب هادر فضاے مجازے حتما بایدبا ڪسب اجازه از انتشارات ومولف باشد.
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست_و_یکم ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست_و_دوم
فصل ششم
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم. بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت.
برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را
دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من وشیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی دربارة حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند.
صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.
مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند.
دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.»
ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم.
رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.
وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.»
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب