🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_پنجاه_و_یک #فصل_دوازدهم گفت: «من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحب خانه و خان
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_پنجاه_و_دو
#فصل_سیزدهم
صاحب خانه خوب و مهربانی هم داشت که طبقه پایین می نشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب کشی کردیم.
اول شیشه ها را پاک کردم؛ خودم دست تنها موکت ها را انداختم. یک فرش شش متری بیشتر نداشتیم که هدیه حاج آقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتی ها را چیدم دورتادور اتاق.
خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت می افتاد، خم می شدم و آن را برمی داشتم. خانه قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی.
آشپزخانه ای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگ ترین خانه ای بود که در همدان اجاره کرده بودیم.
عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایه ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشه ها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشت هایش روی شیشه ها مانده بود.
با اعتراض گفتم: «چرا شیشه ها را این طور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم.»
گفت: «جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده. این چسب ها باعث می شود موقع بمباران و شکستن شیشه ها، خرده شیشه رویتان نریزد.»
چاره ای نداشتم. شیشه ها را این طوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پرده ای سیاه روی قلبم کشیده بودند.
صمد می رفت و می آمد و خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید.
گفتم: «چه خبر است؟!»
گفت: «فردا می روم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.»
بغض ته گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد. بچه ها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت.
خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمی دانستم باید چه کار کنم. بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نَشسته داشتم. به بهانه شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم.
کمی بعد صدای در آمد. دست هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب خانه بود. حتماً می دانست ناراحتم. می خواست یک جوری هم دردی کند. گفت: «تعاونی محل با کوپن لیوان می دهند. بیا برویم بگیریم.»
حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچه ها خواب اند.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب