eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
514 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
914 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچه‌اي به عالَم معنا 🔟 #قسمت_دهم 🔴 گرسنگي؛ پذيراييِ مقدّس خدا! ✨در خبر داريم كه
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچه‌اي به عالَم معنا 1️⃣1️⃣ 🔴 روزه؛ خزینه حکمت ✨حرفِ زياد، قلب را پريشان مي‌كند و مانع آرامش و حضور قلب مي‌شود آن وقت روزه باعث سكوت مي‌گردد و در نتيجه قلب به تعادل و هوشياري خود برمي‌گردد . 🔹از پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) روايت داريم كه: « اگر اين زياده روي شما در صحبت و بي قيدي و اغتشاش دل‌هاي شما نبود، حتماً آن‌چه من مي‌‌بينم مي‌‌‌ديديد و آن چه مي‌‌شنوم مي‌‌شنيديد.» 👈ملاحظه كنيد پرحرفي چه نعمت بزرگي را از ما مي‌‌‌گيرد و چگونه رابطه ما را با عالم غيب و معني از بين مي‌برد. ديگر اين‌كه «شهوت»، مناجات را مشوّش مي‌كند و باعث مي‌شود شخص، مقصد زندگي را گم ‌كند【 پناه به خدا از فراموشي مناجات با خدا 】 باز در روايت داريم كه روزه خواب را كم و بيداري را افزايش مي دهد، و معلوم است كه زيادي خواب موجب ضايع‌شدن عمر و سختي دل مي‌شود. 🔻از بزرگان داريم كه «گرسنگي كليد در خزانه خداست، به كسي نمي‌دهد مگر آن‌كه را دوست دارد.» يعني تا محبت خدا به بنده‌اش نباشد او را موفق به روزه نمي‌دارد. اهل دلي مي‌گفت: « زيركانِ در دين و دنيا، سودمندتر از گرسنگي نديده‌اند، طالب آخرت را چيزي زيان‌كار تر از خوردن نباشد.» باز از بزرگان داريم: «علم و حكمت را در گرسنگي نهاده‌اند و جهل و معصيت را در سيري.» 💫در حديث از پيغمبرخدا(صلی الله علیه و آله و سلم) هست: 【 ما مَلاُ آدَمِيٌّ وِعاءً شَرّاً مِنْ بَطْنِهِ، بِحَسَبِ‌بْنِ آدَمَ اَكَلاتٌ يُقِمْنَ صُلْبَهُ، فَاِنْ كانَ لا مَحالَةَ فَثُلْثٌ طَعامٌ وَ ثُلْثٌ شَرابٌ وَ ثُلُثٌ لِنَفَسِه 】 💥يعني براي آدم هيچ ظرفي به اندازه پُربودن شكمش برايش شرّ نيست، به حَسَب آدم بودنش نياز به لقمه‌هايي دارد كه طاقت ادامه زندگي در او باشد، در اين حال، ثلث معده‌اش براي غذا و ثلث آن براي آب و ثلث آن براي نفس كشيدن باشد. 🌱پس ملاحظه مي‌كنيد كه طبق سخن رسول‌خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) يك‌سوم معده بايد از طعام پر شود و نه بيشتر، پس هركس بيش ازاين اندازه براي طعام جا باز كند از حسنات خود كم كرده است و در واقع ازحسنات خود خورده است. 💠فرموده‌اند: « اولياء به گرسنگي وخاموشي و بي‌خوابي وتنهايي، اولياء شده‌اند.» سِرّ همه نيكويي‌ها ميان آسمان و زمين، گرسنگي است و سرّ همه بدي‌ها سيري است، هر كه نفس خود را گرسنه دارد وسوسه‌ها از او منقطع مي‌شود. 🔸فرموده‌اند: «اقبال و توجه خدا به بنده، از گرسنگي و بيماري و بلا مي‌باشد.» حكيمي را پرسيدند، نفس را به چه طريق مهار كنيم؟ گفت : به گرسنگي و تشنگي. 🔹و نيز فرموده‌اند: «هيچ كس را خدا مصفّا نگرداند مگر به گرسنگي، و طيّ الارض نكردند مگر به گرسنگي، و خدا ايشان را دوست نگرفت مگر به گرسنگي.» ✨ابوطالب‌مكّي مي‌فرمايد: «مَثَل شكم، مَثَل طبل است، آواز آن به اين خوش است كه سبك و تند و تهي باشد، پس چون جوف خالي باشد، تلاوت خوش‌تر و قيام طولاني‌تر و خواب اندك باشد.» 👈از بزرگان داريم كه سه‌كس را خدا دوست دارد: «اندك خُور»، «اندك خواب» و «اندك راحت »را. 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ #ڪتاب_عارفانه🌙(فوق العاده قشنگ) #قسمت_دهم براے دوره ے راهنمایے به دنبال مد
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌙(فوق العاده قشنگ) "امتحان" دڪتر محسن نورے (استاد دانشگاه شهید بهشتے) توی محل از بچگے با هم بودیم.منزل احمــ🌹ــدعلے توے ڪوچه چهل تن در ضلع شمالے مسجد امین‌الدوله بود؛ڪوچه اے ڪه حالا به نام شهیدان نیرے نام گذارے شده. در دوران دبستان حال و هواے احمـ🌹ــد با همه فرق داشت.رفتارش خیلے معنوے و خوب بود.❤️ احمــ🌹ـد یکے از بهترین دوستان من بود.همیشه نون و پنیر خوشمزه‌اے با خودش به مدرسه🏫مےآورد.هیچ وقت هم تنها نمےخورد! به ما تعارف مےڪرد.من و بقیه ے دوستان ڪمڪش مےڪردیم! ✨✨✨ رفتار و برخورد احمــ🌹ــد براے همه ے ما الگو بود.احمــ🌹ــد بهترین دوست👬 دوران نوجوانے من بود.باهم بازے مےڪردیم،مدرسه مےرفتیم،باهم برمےگشتیم و... از دوره ے دبستان تا دبیرستان با احمـ🌹ــدعلے هم ڪلاس بودم بهترین خاطرات من برمےگشت به همان ایام. مےگفت: "بیا توے راه مدرسه سوره هاے ڪوچڪ قرآن📖 را بخوانیم. در زنگ هاے تفریح هم مےدیدم ڪه یڪ برگه‌اے📝 در دست گرفته و مشغول مطالعه است. ✨✨✨ یڪ بار از او پرسیدم:این ڪاغذ چیه؟گفت: این برگه‌ے اسماءالله است.نام هاے خدا روے این ڪاغذ نوشته شده. ڪم ڪم بزرگ تر مےشدیم.فاصله ے معنوے من با او رفته رفته بیشتر مےشد.او پله پله بالا مےرفت و من... بیشترین چیزی ڪه احمـ🌹ــد به آن اهمیت مےداد بود.هیچ وقت نماز اول وقت را ترڪ نڪرد.حتے زمانے ڪه در اوج ڪار و گرفتارے بود. معلم گفته بود امتحان دارید.ناظم آمد سر صف و گفت:بر خلاف همیشه خارج از ساعت آموزشے امتحان برگزار مےشه.فردا زنگ سوم ڪه تمام شد آماده ے امتحان باشید. آمدیم داخل حیاط.گفتند:چند دقیقه‌ے دیگه امتحان شروع مےشه.صداے اذان از مسجد محل بلند شد.احمـ🌹ـد آهسته حرڪت ڪرد و رفت به سمت نمازخانه.دنبالش رفتم و گفتم:احمـ🌹ـد برگرد.این آقا معلم خیلے به نظم حساسه،اگه دیر بیاے،ازت امتحان نمےگیره و... ✨✨✨ مےدانستم نماز احمـ🌹ـد طولانے است.احمـ🌹ــد مقید بود ڪه ذڪر تسبیحات📿 را هم با دقت ادا ڪند.هرچه گفتم بےفایده بود.احمـ🌹ـد به نماز خانه🕌 رفت و مشغول نماز شد.همان موقع همه‌ے ما را به صف ڪردند.وارد ڪلاس شدیم.ناظم گفت:ساڪت باشید تا معلم سوال ها رو بیاره. مرتب از داخل ڪلاس سرڪ مےڪشیدم و داخل حیاط و نماز خانه را نگاه مےڪردم.خیلے ناراحت احمـ🌹ـد بودم.حیف بود پسر به این خوبے از امتحان محروم بشه. بیست دقیقه⏰ همین طور توے ڪلاس نشسته بودیم.نه از معلم خبرے بود نه از ناظم و نه از احمـ🌹ـد! همه داشتند .... یاعلی ✨✨✨ شهید ابراهیم هادے با ڪسب اجازه از انتشارات و مولف براے تایپ. ❌:تایپ ڪتاب ها در فضاے مجازے حتما باید با کسب اجازه از انتشارات و مولف باشد. 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🗒‌‌‌‌‌‌‌ #وصیت_نامه ‌‌آسمانی شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌‌‌ #قسمت_دهم‌» 🌴💫🌴💫🌴 ✍خطاب
🗒 ‌ آسمانی ‌‌شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌‌ » 🌴💫🌴💫🌴 📢خطاب به برادران سپاهی و ارتشی... ✍کلامی کوتاه خطاب به برادران سپاهی عزیز و فداکار و ارتشی‌های سپاهی دارم: ✅ملاک مسئولیت‌ها را برای انتخاب فرماندهان،"شجاعت و قدرتِ اداره بحران" قرار دهید. 🌐طبیعی است به ولایت اشاره نمی‌کنم، چون ولایت در نیرو‌های مسلح جز نیست، بلکه اساس 《بقای نیرو‌های مسلح》است. این شرط خلل ناپذیر می‌باشد. 🗞💯💠 نکته دیگر، شناخت به موقع از دشمـــ⚔ـــن و اهداف و سیاست‌های او و اخذ تصمیم به موقع و عمل به موقع؛ 🔴هریک از این‌ها اگر در غیر وقت خود صورت گیرد، بر پیروزی شما اثر جدّی دارد... ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_دهم چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد. مردها تو
باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید. بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود. یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت ها صدایم می کرد. اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد. باورم نمی شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم. صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: «انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت.» نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.» عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.» خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.» بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت 📚
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
❣﷽❣ ✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣1⃣ #قسمت_دهم _ مثل
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣1⃣ 📖صدای کلید انداختن به در آمد . آقا جون بود، به مامان سلام کرد و گفت : _طلا حاضر شو به وقت ملاقات آقا ایوب برسیم. آقا جون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش ک ربابه بود صدا نمی کرد همیشه می‌گفت طلا.😊 📖خیلی برایم سنگین بود. من ایوب را پسندیده بودم❤️ و او نه. آن هم بعد از آن حرف و حدیث ها. قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم. مامان گفت: _تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده⭕️ ایرادی هم گرفته که نمی‌دانم چیست؟ 📖وسط نماز لبم را گزیدم. آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت: _من می‌دانم این پسر برمی‌گردد 😉 اما من دیگر به او دختر نمیدهم، می‌ خواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می اید.😏 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃