فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🌷نفس تون معطر به ذکر شریف صلوات
🌼🌷اللّهُمَّصَلِّعَلي
🌼🌷مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌼🌷وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
@madadazshohada
﷽
✅برای ساختن زندگیت؛
❌هیچگاه نا امید نشو...
یه روزی به خودت میای و افتخار میکنی از اینکه ادامه دادی و تسلیم نشدی
یه روزی که با یک موفقیت، زندگی تو تغییر دادی،
💛فقط یادت باشه...
برای رسیدن به اون روز، باید پشتکار و پایداری نشون بدی
برای رسیدن به اون روز باید ذره بین بشی و کاملا رو هدفت تمرکز کنی
برای رسیدن به اون روز نباید در مقابل مشکلاتی که جلو راهت سبز می شن کم بیاری، چون هیچ مسله ای بدون راه حل نیست
❌نباید بگی من بدشانسم، سرنوشت من اینه مسیر هدف رو رها کنی، شانس تویی، سرنوشت هم دست خودته...
@madadazshohada
15.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠هیچ اتفاقی
اتفاقی نیست....!
🎙حجت الاسلام عالی
🔴 مدداز شهدا
@madadazshohada
✍ راوی: خواهر شهید والامقام سید شریف صفوی
💫من خواهر يك رزمنده به نام سيد شريف صفوي هستم و بزرگترين افتخارم در زندگي اين است كه من را به نام خواهر شهيد مي شناسند كسي كه در راه خدا به شهادت مي رسد تمام زندگي اش از زمان تولد تا شهادت خاطره است . در اينجا يكي از آخرين خاطره به ياد ماندني برادر شهيدم كه در ذهن من سالهاست كه باقي مانده است را ذكر مي كنم.
يك روز برادرم قرار بود براي ناهار به خانه بيايد ، غذايي را كه برادرم دوست داشت درست كردم ولي هر چقدر منتظر شدم نيامد يك ساعت ، دو ساعت... بالاخره ديدم نيامد ما غذا خورديم. ساعت سه بعد از ظهر بود كه ديدم برادرم آمد از او پرسيدم كه چرا دير آمدي ؟ گفت رفتم پارك شهدا .كنار قبر شهدا نشستم و خيره شدم به قبر شهيدان يك دفعه ديدم كه چهار ساعت گذشته است يادم آمد كه قرار بود به خانه ي شما بيايم من خيلي از اين رفتار عجيب شريف ناراحت شدم و دلواپس شدم چون خيلي در خودش فرو رفته بود. گفت : خواهر ديشب خواب عجيبي ديدم من فكر مي كنم اين آخرين ديدار من با شما است من به او گفتم : كه اين چه حرفي است كه مي زني چرا مرا نگرانم مي كني .
گفت: من خواب ديدم كه چند تا از دوستان من كه شهيد شده اند در يك جمعي نشسته اند .و به من مي گويند : تو هم بيا به جمع ما براي تو جا نگه داشته ايم اين خواب به من مي گويد كه وقتي من رفتم ديگر بر نمي گردم آن روز برادرم همه ي بچه هايم را بوسيد و با يك حالت خاصي از من خدا حافظي كرد .فرداي آن روز صبح زود به جبهه رفت . البته قرار بود بار ديگر كه بر گشت براي او جشن ازدواج بر پا كنيم .
از وقتي كه رفت همه اش دلم شور مي زد انگار به دلم افتاده بود كه ديگر بر نمي گردد . غروب همان روز بود كه تلفن زنگ زد گوشي را بر داشتم . ديدم كه برادرم است . خيلي خوشحال شدم از طرفي نگران شدم چون چند ساعت بود كه طرف ماسال رفته بود بعد از احوال پرسي گفتم چطور شد كه زنگ زدي .
گفت: من الان در بين راه هستم به سومار مي روم ، زنگ زدم كه كمي با شما حرف بزنم نمي دانم چرا دلم براي شما تنگ شده است . من به او گفتم كه شما چند ساعت است كه رفته ايد. عزيزم سربازي وظيفه ي شما است بايد خدمت بكني نبايد نگران ما باشيد .
گفت : پدر و مادر پير هستند نگران آنها هستم شما هر وقت به آنها سر بزنيد و آنها را تنها نگذاريد.
بعد گفت : هميشه پشتيبان امام و انقلاب اسلامي باشيد و نگذاريد راه و خون شهيدان هدر رود. ديگر كاري ندارم خدانگهدار با اين حرفها ي برادرم متوجه شدم كه او راه خودرا انتخاب كرده. حتما به هدف خواهد رسيد تا اينكه 15 روز بعد خبر دادند كه برادرم به شهادت رسيده است و به جمع دوستان شهيدش كه در خواب ديده بود پيوست.
💖 کانال مدداز شهدا 💖
@madadazshohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕شهید سید شریف صفوی💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر شهید*
🌺 مدد از شهدا 🌺
@madadazshohada 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت دوازده @madadazshohada کنارعالیه روی مبل نشست:بفرمامامان جان.عقدم کردم
@madadazshohada
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#به_شرط_عاشقی
پارت سیزده
@madadazshohada
عاطفه خانم باخانواده سلطانی تماس گرفت و برای امشب دعوتشان کرد.
🌷🌷🌷
نیم ساعتی میشودکه آمده اند.خانم هادرآشپزخانه مشغول آماده کردن شام هستندوآقایون هم روی مبل نشسته اندو صحبت میکنند.
علی ازروی مبل برخاست وبه آشپزخانه رفت.همه مشغول بودندوکسی حواسش به علی نبود.نگاهی به سمیه که روی صندلی پشت میزنشسته وسالادراتزئین میکند،انداخت.دخترخوبی بود،بااینکه خودش اوراانتحاب نکرده بود،امادوستش داشت...
بلندگفت:خانماکمک نمیخواید؟
نگاه همه به طرفش برگشت.سمیه فوری چادر سفیدش راکه روی شانه اش افتاده بود،روی سرش کشید.عاطفه خانم خنده ای کردوگفت:خوبه حالانامحرم نیسین به هم.
سمیه خجالت زده لبخندی زد:ببخشید یهوهول شدم.
علی لبخندی زدازاین همه نجابتش.
عالیه روبه علی گفت:بشین به خانمت کمک کن.
سمیه چشم غره ای به اورفت.
علی چشمی گفت و روی صندلی،کنارسمیه نشست:کمک میخواید؟
سمیه آرام گفت:نه حیلی ممنون.داره تموم میشه.
علی شانه ای بالاانداخت وبه گوشه ای خیره شد.نگران این بودکه حانواده سمیه راضی به رفتنش نشوند.
سرش راکج کردوآرام گفت:سمیه خانم...میدونی چراامشب دعوتتون کردیم؟
+نه.چرا؟
_میخوام به خانوادت بگم که میخوام برم سوریه.بااین حرفِ علی،سمیه که داشت گوجه رابرای تزئین سالاد خردمیکرددستش رابرید وآخ بلندی گفت،همه هول به طرفشان برگشتند.علی هول شد.مظطرب پرسید:چیشد؟؟؟
بقیه به طرفشان آمدند.سمیه لبخندی زد:چیزی نیست.خوبم.
سمانه خانم(مادرسمیه):ببینم دستتوسمیه.
سمیه آرام دست راستش راازروی دس چپش برداشت.ازانگشت اشاره دست چپش حون می آمـد.
عالیه وایی گفت.
سمیه:چیزی نیست که بابا.بیخودی شلوغش میکنید!
علی:ولی بدبریده.
سمیه همانطورکه از روی صندلی بلند میشد گفت:نه بابا.ه طرف ظرف شویی رفت و دستش رازیر آب سردگرفت.بعدانگشت شتصش راروی زخم فشارداد تاخونش بندبیاید.علی روبه سمیه گفت:خوبی؟دستت که دردنمیکنه؟
+نه خوبم ممنون.
خواست روی صندلی بنشیندکه عالیه گفت:پاشواونور سمیه.دستت زخمه.بااین دست که نمیتونی.من میکنم.
+آخه...
=حرف نباشه.
سمیه به ناچارازروی صندلی برخاست ونگاهی غمگین به علی انداخت.ولی علی حواسش به سمیه نبود.علیبه عالیه که سالاد راتزئین میکرد،نگاه میکرد.گفت:عالیه دیگه توام وقت شوهر کردنته ها.
عالیه لبخندی خجول زدوچیزی نگفت.
سمانه خانم روبه عاطفه خانم:چراپس عطیه جان نیومدن؟
عاطفه خانم جواب داد:امشب خونه خواهرآقاامیر مهمون بودن.
=آهان.
@madadazshohada
🌸🌸🌸🌸🌸
@madadazshohada
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پارت چهارده
@madadazshohada
علی نگاهی به سمیه که روبرویش،کنارعالیه روی مبل دونفره نشسته،انداخت.سمیه هم نگاه غمگینش رابه اودوخته بود.علی لب زد:بگم؟
سمیه هم درجوابش لب زد:بگو.
چندلحظه که سکوت شد،علی ازفرصت استفاده کرد وبلندگفت:بااجازتون میخواستم یچیزی بگم.
آقامهدی(پدرسمیه):بفرماعلی جان.
_من...همون جلسه اول به سمیه خانم گفتم...که...میخوام برم سوریه...
خانواده سمیه متعجبـبه علی خیره شده بودند.
سینامتعجب پرسید:چی؟سوریه؟
علی سرش راتکان داد:بله.
آقامهدی گفت:یعنی چی؟نبایدقبل عقد چیزی به مابگین؟وبه طرف آقامحمدبرگشت:آقامحمد...شمایچیزی بگو.
سمیه گفت:باباجان..من میدونستم..علی آقابه من گفته بود.من خودم تصمیم گرفتم..من راضیم.
آقامهدی عصبی گفت:یعنی چی راضیم؟آقامحند..اینابچن نمیفهمن.شمابگوچخبره..
اقامحمدگفت:راستش..آقامهدی..نمیدونم چیـبگم!
عاطفه خانم زودگفت:بذاریدمن بگم.علی میخواست بره سوریه.من گفتم اول باید رضایت شماروبگیره.خیالتونوراحت کنم..اگه شمااجازه ندید،علی هیجانمیره.
_مامان....
+چیه؟مگه غیراینه؟
سمانه خانم گفت:آقامهدی..اگه سمیه خودش راضیه،چه هشکالی داره علی آقابره؟
آامهدی گفت:اشکال نداره خانم؟اینابچن..شماچرااین حرفومیزنی؟
علی گفت:آقامهدی..میدونم شماپدرین ونگران آینده دخترتون..ولی..اگه همه مث شمافکزکنن که الان داعش وسط تهران بود..منم چون میدونستم سخته برای سمیه خانم..همون اول بهشون گفتم،که بدونن وبعدتصمیم بگیرن.ایشونم قبول کردن...نمیدونم چی بگم دیگهــ!
آقامهدی گفت:من نمیدونم علی آقا.ولی رضایت نمیدم که بری.
سمیه ازروی مبل برحاست:بابا جان...لطفا..من همیشه یکی ازآرزوهام بوده که همسر مدافع حرم بشم..حالاکه شده چراشمارضانیسی؟خیلی ببخشیدبابایی..من نمیخوام بی احترامی کنم..ولی برای رفتنِ علی آقا رضایت شمامهم نیست.
آقامهدی گفت:دختر توهنوزبچه ای،نمیفهمی..پس فرداکه علی آقارفت وشهیدشد میفهمی چی میگم.
_ببخشیدآقامهدی..اماهرکسی ام که میره سوریه شهیدنمیشه حتما.اصن شهادت لیاقت میخواد.من کی ام که لیاقت شهادتوداشته باشم؟
آقامهدی:اصن ببینم علی آقا..شماکه میخواستی بری شوریه...چرااومدی خواستگاری دخترمن؟توکه میحوای بری چرایه دخترم بدبخت میکنی؟
وبعدازجایش برخاست:بااجازتون.مارفع زحمت کنیم.خانم پاشین.
همه بلندشدند.
آقامحمد:کجا!هنوز سرشبه.
اقامهدی:نه ممنون.
سمیه روبه علی لب زد:راضیش میکنم.مطمئن باش.
درجوابش علی لبخندی زدولب زد:مطمئنم که راضیش میکنی...
به قلم🖊️:خادم الرضا
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@madadazshohada
🌺 مدد از شهدا 🌺
@madadazshohada #کتاب_شهید_نوید📚 #روایت_سوم_همنفس✍ درخت هم مثل دل آدمیزاد است برای اینکه بزرگ ش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
@madadazshohada #کتاب_شهید_نوید📚 #روایت_سوم_همنفس✍ درخت هم مثل دل آدمیزاد است برای اینکه بزرگ ش
❥:@madadazshohada
#کتاب_شهید_نوید📚
#روایت_سوم_همنفس✍
زد مادر روزی که همراه پدرت از تهران رفتم روستای طلابر چهارده سالم بود فقط میدانی پای پدرت را چی به زندگی من باز کرد؟ پای شکسته ی فامیلشان باور بابا بزرگت شکسته بند .بود دست و پای شکسته ی بچه های در و همسایه را وصله پینه میکرد توی همین رفت و آمدهای درمانی با فامیل پدرت رفیق شدند از روستای طلا بر برایشان زیتون می آورد. چقدر بدم می آمد از زیتون! بعد از عقد که رفتیم طلابر هفت شبانه روز برایم عروسی گرفتند! خسته کننده بود. بی نمک شده بود دیگر عروسی هم یک بار لذت دارد نه بیشتر خسته هم بودم البته سه چهار ساعت از مسیر را نمیشد با ماشین رفت. همه ی این مسیر را با پای پیاده تا روستا رفته بودیم من بیشتر دلم میخواست هفت شبانه روز بخوابم تا برایم عروسی بگیرند! هیچ کدام شما را طلا بر به دنیا نیاوردم ما دوسه ماهی بیشتر روستا نماندیم پدرت توی یک شرکت خصوصی کار پیدا کرد و برگشتیم تهران . زندگی توی روستا آن هم توی یک خانه ی جمعیتی سخت بود. سال ۵۶ بود، آمدیم تهران خیابان پیروزی کنار خانه مادرم برای خودمان خانه کوچکی اجاره کردیم و زندگی مان رنگ و بوی جدیدی گرفت. برادرهایت رضا و حمید را همان جا به دنیا آوردم.
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗 / #پارتبیستوپنجم
@madadazshohada
May 11
اول صبح بگویید حسین جان رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیهالسلام )
@madadazshohada
سـ🌸ــلام
روزتون پراز خیر و برکت 🌸
🗓 امروز سه شنبه
☀️ ٢٨ شهریور ١۴٠٢ ه. ش
🌙 ٣ ربیع الاول ١۴۴۵ ه.ق
🌲 ١٩ سپتامبر ٢٠٢٣ ميلادی
@madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺شروع روز تون پر برکت و معطر به صلوات
بر حضرت محمد (ص) و خاندان مطهرش 🌸 🍃
🍃🌺اللّهُمَّصَلِّعَلي
🍃💖مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🍃🌺وَعَجِّلفَرَجَهُــم
@madadazshohada
💞✨در آخرین سه شنبه تابستان
🌼✨و شهریور ماه براتون
🌷✨از خدای مهربان میخواهم
🌼✨بهترین ها نصیبتون بشه
💞✨حالتون ،کارتون
🌼✨تقدیرتون قشنگ
🌷✨زندگیتون
🌼✨عاقبت تون
💞✨و عمرتون بلنـد
🌼✨روزتون زیبا و در پناه خدا 💐
@madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷یادمان باشد امروز همان فردایی است که تصمیم گرفتیم بیشتر به یاد امام زمان باشیم...
☀️روزتون سرشار از معنویت به همراه نگاه پر مهر حضرت پدر...
@madadazshohada
🔴خانواده شیرازی در مراسم ترحیم عزیزشان از مهمانان خواستند به جای آوردن دسته گل و بنر تسلیت، کیف مدرسه ای با نیت کمک به دانش آموزان بی بضاعت شیرازی اهدا کنند..
درود بر اندیشه های زیبا
#فرهنگسازی
#کارخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا شما ازدواج نکنید،بچه نیارید کی ضرر میکنه؟! 😄
#دلخوشیِ_زندگی✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجا میشه از اینا سفارش داد؟؟
شیعیان امیرالمومنین به خدا قیامت باید جواب بدید در فرزند آوری کوتاهی نکنید
🔴 هر روز با دو نفر بیعت کنید
🔵 حجت الاسلام شیخ جعفر ناصری:
🟢 توجه به دو نفر به سبکِ روزانه، سفارش شده: یکی تجدید عهد روزانه با امیرالمؤمنین علیه السلام است و یکی آقا بقیة الله روحی له الفداء. هر روز و هر ساعت و هر لحظه، جا دارد [که انسان، این عهد را تجدید نماید]. توجه به امیرالمؤمنین علیه السلام، عین ذکر است.
#امام_زمان
#روز_بیعت
@madadazshohada