🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕شهیددرولی 💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر شهید*
🌺 مدد از شهدا 🌺
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍ قسمت ۳ و ۴ -اخه تو خونه همش من باید یادت بیارم...
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۵ و ۶
_مگه صبحم نماز داره؟! از کی تا حالا؟!
-لاالهالاالله...هر وقت بیدارتون کردیم میفهمین. شبتون بخیر.
_شبت شیک حاجی جون...برا ما هم دعا کن.
صبح فردا راهی فکه شدیم...نفهمیدیم چجور صبح شد...هنوز خوابمون میومد..
_بابا مگه جنگه این وقت صبح...بزارن بعد از ظهر اینور و اونور ببرین دیگه.
-بعد از ظهر هم برنامه داریم.
_خب مگه فرقی هم میکنه؟! همه شبیه همن دیگه...بیابونن... حالا یه
بیابونو نریم...
-برا شما شاید فرقی نکنه ولی بعضی از این بچهها اگه یه جا نریم پوستمونو میکنن.
_خدا شفاشون بده.
-خدا هممونو شفا بده انشاالله.
رسیدیم به فکه...جلو در ورودی همه کفش هاشون رو میکندن...
_بچه ها کفش ها رو بکنیم؟؟
+نه داش سهیل...مگه فرش داره تو؟؟ یهو دیدی جک و جونوری چیزی پامون رو گزید.
_خب...باشه.
+اوه اوه...چه خاکش نرمه...نمیشه راه رفت اصن.
_خو چرا آسفالت نمیکنن این یه مسیر که میریم رو.
+حاجی گفت که صبح...بعضیا با خاک حال میکنن.
•~خب رسیدیم...ببینیم چی میگه پیرمرده...
_بشینیم؟؟
+نه بابا شلوارامون خاکی میشه...
راوی شروع کرد به حرف زدن...بچه ها اینجا فکهست. همونجایی که...اقا پسرایی که اون ته سرپا وایسادن...شما هم مثل بقیه بشینین...این خاکها کسی رو کثیف نمیکنه.
سهیل:_چه کنیم بچهها؟!
+من حوصله گوش دادن به چرت و پرت ها رو ندارم...بریم عکس بگیری
_باشه .
🍃از زبان مریم:🍃
بعد از چند جا و زیارت....
بالاخره وارد طلائیه شدیم.از طلائیه خیلی چیزا شنیده بودم.
اینکه اینجا جای خیلی خاصیه و خیلی دوست داشتم زودتر بهش برسم.
وقتی وارد شدیم اینجا با جاهای قبلی برام فرق داشت...هم حس و حالش هم منظرش...هرکی یه گوشه ای نشسته بود و با شهدا راز و نیاز میکرد.
زهرا:_مریم بعضیا چه حال خوبی دارن.
+آره زهرا.بهشون غبطه میخورم.
_و بعضیا هم چه بیشخصیتن صدای خندشون رو میشنوی از پشت سر؟!
+کیا هستن ؟!
_همون سه نفر دیگه.من نمیدونم اینا چرا اومدن اینجا؟
+حتما فک کردن پیک نیکه
_به اینا غبطه نمیخوری؟!
+چرا!!!
🍃از زبان سهیل:🍃
روز دوم اردو شروع شد. بعد از دیدن چند جا قرار شد جایی بریم به نام طلائیه.
حسن: _داش سهیل داریم میریم معدن طلاها .
وحید: _دستگاه گنج یاب نیاوردیم که با خودمون.
_اشکال نداره با بیل میکنیم.
سهیل: _حالا طلاهاش کجا هست؟!
حسن : _ما که هرچی میبینیم فعلا فقط طلای سیاهه
وحید: _یعنی خوشم میاد این بچه بسیجیا فقط منتظر گریه ان.خاک میبینن گریه میکنن..آب میبینن گریه میکنن...راوی حرف میزنه گریه میکنن...ساکته گریه میکنن.. حالا چه مرگشونه نمیدونم؟
_فک کنم زن میخوان باباشون براشون نمیگیره.
+شایدم دختره بهشون گفته ریش داری زنت نمیشم.
_راستی این مذهبیا چجوری عاشق میشن؟این چادریا که همه شبیه همن.
+عاشق نمیشن که بابا.میرن به مامانشون میگن زن میخوایم اونم یکی رو انتخاب میکنه دیگه.
یا شایدم ده بیست سی چهل میکنن.
حسن :_نه بابا عاشق هم میشن.صفحه این پسره سیدمهدی بنی هاشمی
رو ندیدین مگه شعر میگه برا چادر؟
وحید: _اون که دیوونست...ولش کن.
+اخه بعد عاشق بشن گم نمیکنن عشقشون رو؟!
_فک کنم فرداش گم کنن.مثلا میگن عاشق این بودم یا این یکی؟!نه اون
دیروزی چادرش براقتر بود.
+خلاصه عالمی دارن برا خودشونا.
سهیل: _بچه ها بریم پیش هم کاروانیا... زیاد دور نشیم.
حسن: _آره دور بزنیم.دیگه بقیش هم مثل همینجاست.
وحید: _بچه ها نگاه کنین انگار یه چی دارن پخش میکنن.فک کنم میان وعده دارن میدن مارو خبر نکردن نامردا.
حسن:_بدو بریم .
_سلام اخوی حاجی.
-سلام برادر.
_حاجی چی پخش میکردی به ما ندادیا.
-الان میدم به شما هم...بفرمایین.
+این چیه؟؟ آرد نخودچیه؟! بخوریمش؟!
-خاک طالئیه هست برادر.برای تبرک.
_این مسخره بازیا چیه حاجی.خاک خاکه دیگه.
به جای اینا دو تا کلوچه میدادی.
-این خاک فرق داره برادر.
+برا شما همه چیز فرق داره.ما میریم سمت مسجده. خاکبازیهاتون تموم شد ما هم صدا کنید.
به پادگان برگشتیم و شب رو خوابیدیم.
مثل شبهای پیش قبل از خواب بگو و بخندمون به راه بود.
صبح فردا وقتی بلند شدم حال دیگه ای داشتم.
حسن: _چی شده داش سهیل؟تو خودتی چرا؟
سهیل: _ها؟! هیچی؟! چرا یعنی یه چی شده. دیشب یه خوابی دیدم.
وحید: _خیر باشه. حالا چی دیدی کلک؟
سهیل : _نمیدونم چجوری بگم.اصن ولش
حسن: _بگو دیگه بابا نصف جونمون کردی.
+هیچی...خواب دیدم همینجا خوابیم یه نفر منو صدا میکنه میگه.....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
💖 کانال مدداز شهدا 💖
@madadazshohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۷ و ۸
_هیچی...خواب دیدم همینجا خوابیم یه نفر منو صدا میکنه میگه سهیل بیاد، پیش در پادگان کار دارن باهات.منم پاشدم رفتم پیش در...
وحید: _مگه زندانه که ملاقاتی داشتی؟!
_اگه گوش نمیدین نگم؟؟
حسن: _وحید دو دیقه خفه شو ببینیم سهیل چی میگه...
وحید: _خا بابا...تعریف کن.
_من رفتم پیش در دیدم دو سه تا از این بچه بسیجیا هستن... #لباس_خاکی پوشیدن منتظر منن
حسن:_چی میگفتن؟؟
_ #عصبانی بودن...گفتن ای پسر ما تک تک کسایی که اینجا میان رو #دعوت
میکنیم... کی تو رو راه داده بیای اینجا؟!؟... حق نداری پات رو تو #شلمچه بزاری.
حسن: _فک کنم دیشب زیادی خوردی داش سهیل.
وحید: _نکنه گشنت شد از این خاک پاکای اینا خوردی اونا هم شاکی شدن ازت؟!
سهیل:_شما هم که همه چیو شوخی میگیرین.
حسن:_خب شوخی هست دیگه عزیز من... منم خواب میبینم هر شب با یه اژدها دارم میجنگم دلیل نمیشه که برم بجنگم با اژدها.
در حال صحبت بودیم که مسئول کاروان صدا زد:
_بچه ها پاشید میخوایم بریم شلمچه... بدویید.
تا اسم شلمچه اومد قلبم انگار وایساد.
عرق سردی رو پیشونیم نشست. با ترس و لرز آماده شدم و سوار اتوبوس شدیم.
تو راه همش داشتم به خواب دیشب فکر میکردم و حسن و وحید هم داشتن چرت میزدن
رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به شلمچه.
یه صحرا پر از خاک. تا خواستیم وارد شلمچه بشیم پام به یه سنگی گیر کرد و با صورت به
زمین خوردم.
همه برگشتن نگام کردن و حسن و وحید هم شروع به خندیدن کردن
وحید: _داش سهیل چی شد؟! کله پا شدی که...
حسن: _فک کنم اثرات خاک دیروزه ها. پیرمرده میگفت این خاک آدم رو میگیره گوش ندادی.گرفتت و مست و ملنگ شدی.
پا شدم لباسم رو تکوندم و اروم راه افتادم... دلم خیلی #شکسته بود.
رو کردم به بچه ها و گفتم:
_امروز میخوام به حرف راویها گوش بدم اگه دوست دارین بیاین اگرم نه خودتون مختارید.
+اولا ما مختار نیستیم حسن و وحیدیم ولی باهات میایم باز کله پا نشی.
راوی داشت صحبت میکرد.:
_اینجا شلمچه هست ...اینجا همون جاییه که جوونای ما تکه تکه شدن....
این خاکی که روش نشستید توش پر از چشمهای قشنگ و قلبهای مهربون بچههای ماست ...
اینجا همون جاییه که جوونهای مثل شما پر میکشیدن و به خدا میرسیدن...
یهو دلم لرزید...
تا حالا تو زندگیم همچین حسی نسبت به شهدا
نداشتم...تا حالا شهدا اینقدر نزدیک به خودم حس نکرده بودم...مخصوصا
با اون خواب دیشب حس میکردم شهدا همه حرکاتم رو #زیرنظر
دارن....
کم کم داشت غروب میشد...غروب شلمچه و صدای راوی بی اختیار...اشکام رو اروم اروم جاری کرد...
وحید: _داش سهیل؟! چی شده؟؟ داری گریه میکنی یا فیلمه؟؟
+بچه ها دو دیقه ولم کنین بزارین تو حال خودم باشم.
_خب پس...بزار تو حال خودش باشه... اصلا نمیخواد پاشه.
+گفتم ولم کنین.
_خا باشه...بی جنبه.
+شما برین سمت اتوبوس من خودم میام...
حرفهای راوی تموم شده بود و بچههای کاروان به سمت اتوبوس حرکت کرده بودن...
من نه حوصله رفتن داشتم و نه دلم میومد این حال خوبی که برای اولینبار تجربه میکردم رو تموم کنم...
تو حال خودم بودم...
در حال فکر کردن به خواب دیشب و کارهای گذشتم... که صدای گریه یه دختری حواسم رو پرت کرد.
نگاه کردم مثل اینکه با کاروان ما بود و چند قدم اونور تر از من نشسته بود...
داشت اروم اروم با شهدا حرف میزد و گریه میکرد و با خاکها بازی میکرد... به حالش غبطه میخوردم که چقدر با شهدا صمیمیه ولی من حتی
نمیتونم باهاشون حرف بزنم.
شهدا رو با اسم کوچیک صدا میکرد و باهاشون درد و دل میکرد و اشک میریخت...
میگفت :
_حاج ابراهیم این رسمشه؟؟
سید مرتضی اینطوری مهمونتون رو دست خالی برمیگردونین؟؟
اصن انگار این دختر با تموم دخترهایی که از قبل دیده بودم فرق داشت....نمیدونم چرا...شاید دیوونه شده بودم...ولی حس میکردم میتونه کمکم کنه.
دلم میخواست برم جلو و بپرسم چجوری میشه اینقدر با شهدا رفیق
بود...بی اختیار فقط داشتم به این صحنه درد و دل کردنش نگاه میکردم.
که صدای وحید رو از پشت سرم شنیدم...
_داش سهیل...داش سهیل؟؟ کجا رو نگاه میکنی؟؟
آهااااا... پس قضیه اینه؟؟ تریپ مذهبی برداشتی که مخ بزنی؟!
+ساکت شو وحید...اینقدر چرت و پرت نگو.
_خو اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی...اصن میخوای برم جلو بگم این رفیقمون در یک نگاه عاشقتون شده.
+وحید...!!!!
_خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه... نکنه مارک چادرش اصله؟!
+یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم.
اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم......
@madadazshohada
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
💖 کانال مدداز شهدا 💖
@madadazshohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج**»
🤦♀تجمع دختران در اطراف مترو
تئاتر شهر تهران.......
🥵خـــدایِ من اینجا چه خبره؟چی شده باز؟
📌این فیلم🎥 رو داخل این کانال #بدون_سانسور ببینید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3014787263Cf046f74d9d
8.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎 جانباز جنگ تحمیلی براثر موج انفجار حافظه اش از بین میره و بعداز 34 سال بر اثر زمین خوردن در آسایشگاه حافظه اش کامل بر می گرده و معلوم میشه اهل روستایی در کردستانه.
💎این جانباز اواخر جنگ از ناحيه سر مجروح می شود و تمام حافظه اش را از دست میده، حتى نام و نشانىاش را .
💎٣٠ سال هم در يك آسايشگاه روان درمانى بسترى ميشه تا اینکه يك روز از پله هاى آسايشگاه با سر به پايين پرت میشود و سرش به پله اصابت مى كند و بعداسمش رو به خاطر می آورد.
💎 توسط بخش نيكوكارى دنبال خانواده اش می گردد و در نهايت درشهرى از توابع كردستان خانواده اش را پيدا مى كنند.
با برادرش تماس مى گيرند،
🎥 اين فیلم لحظه ورود این جانباز به منزل و ملاقات با مادر و خانوادهاش را نشان می دهد .
💐 تا ابد مدیون شهدا ،جانبازان ، ٱسرا و خانواده هایشان هستیم.
💖 کانال مدداز شهدا 💖
@madadazshohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
اول صبح بگویید حسین جان رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیهالسلام )
@madadazshohada