eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
💟 رمان شبانه 💚اسم رمان؛ 🤍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ❤️چند قسمت؛ ۳۶ قسمت 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»
🕊 قسمت ۱ و ۲ 🍃از زبان سهیل:🍃 +سهیل اونجا رو نگاه کن...نوشته ثبت نام راهیان نور...به نظرم بریم بد نیستا.. _ول کن بابا جون عزیزت...کجا بریم اخه با این بسیجی مسیجیا؟! +ای بابا تو هم که همش ضد حالی.میریم سر به سرشون میزاریم میخندیم دیگه حسن تو نظرت چیه؟؟ ~•من حرفی ندارم وحید جان اگه داش سهیل بیاد منم میام +سهیل بیا بریم دیگه سه‌تایی خوش میگذره ها _نمیدونم...بیا اول یه سر بریم تا محل ثبت نامش اگه پولی مولی باشه من نمیام... از الان گفته باشم...برا رفتن تو خاک و خل من پول بده نیستما +باشه بریم...زده به دفتر بسیج مراجعه کنید.. فک کنم بدونم کجاست. _باشه...بریم _سلام +سلام علیکم...بفرمایین _علیکم السلام برادر خوبی اخوی؟! +الحمدلله..شما خوبید؟؟ بفرمایید؟؟ _خوبی ما که برا کسی مهم نیست...شماها باید خوب باشید. می‌خواستیم بپرسیم کی میپرین؟! +ببخشید...متوجه نشدم...میپریم؟؟ _اره دیگه...کی از ظلمات دانشگاه به سمت نور میپرید. +فک کنم منظورتون تاریخ اعزام راهیان نوره؟! _افرین به ادم چیز فهم...اره همون...کی قراره برید؟؟ +اگه عمری باقی بمونه ان‌شاالله هفته بعد. _خب شرایطش چیه؟؟ خلوص نیت میخواد؟! +شرایط خاصی که نداره فقط ثبت نام و تعهد اخلاقی رو پر کنین. _باشه...مشکلی نی...ما اخلاقمون به این خوبی. پس فعلا خدافظ...بعدا مزاحم میشیم. +یاعلی...خدا نگهدار _علی کی بودن اینا...صدا خندشون تا اون اتاق میومد؟! +اومده بودن راهیان ثبت نام کنن. _اوه اوه...پس امسال با اینا داستان داریم. +به دلت بد راه نده...همینکه اومدن ثبت نام یعنی شهدا صداشون زدن. _لااله‌الاالله...امیدوارم همه چی به خوبی ای که تو میگی باشه. 🍃از زبان مریم:🍃 +مریم شنیدی دانشگاه میخوان راهیان نور ببرن؟؟ _اره زهرا..خیلی دلم میخواد بیام ولی مامانم میگه نرو که گرد و خاک اونجا برات خوب نیست...باید از دکترم اجازه بگیرم. +خب کار نداره که بعد دانشگاه یه نوبت بگیر با هم بریم اگه اجازه داد کتباً بنویسه که مامانت قبول کنه. _باشه...خدا کنه قبول کنه. 🍃یک هفته بعد🍃 🍃از زبان سهیل:🍃 +سهیل بدو که جا نمونیم... _باشه بابا الان میام...مگه بدون ما جرات دارن جایی برن. +اینایی که من دیدم سایه ما رو با تیر میزنن چه برسه منتظرمون بمونن. _اونوقت ما سایشونو با شمشیر میزنیم. +سلام اخوی..تقبل‌الله... اتوبوس ما کدومه؟! -علیک سالم...اتوبوس شماره دو..بفرمایین +بخوایم شماره یک بشینیم چی؟! -شماره یک ماله خواهرامونه ... +یعنی شما یه اتوبوس خواهر دارین؟؟اونوقت ما که خواهرمون نیومده چیکار کنیم ؟؟ -لااله‌الاالله...بفرمایین ساکاتون رو سریع تر بزارید که باید حرکت کنیم. +باشه...اینم به خاطر شما سوار اتوبوس شدیم و یه راست رفتیم آخر اتوبوس و با بچه ها شروع کردیم به خوندن انواع آهنگ‌ها و ترانه‌ها تا خود دوکوهه.. صدای نچ نچ بچه بسیجیا بلند شده بود. ما این ته اتوبوس آمنه آمنه میخوندیم و میرقصیدیم اونا جلوی اتوبوس با نوای کاروان میخوندن و سینه میزدن...توی اتوبوس یک وضعی شده بود که بیا و ببین...چند بار بهمون تذکر دادن ولی گوشمون بدهکار نبود. -حاجی اینا آبروی اردوی ما رو میبرن... _خب چیکارشون کنیم؟؟کاری نمیشه کرد الان -من میگم برشون گردونیم. _خدا رو خوش نمیاد سید...تا اینجا اومدن بزار این چند روزم بمونن...مهمون شهدان... -من نمیدونم...پس هرچی پیش اومد مسئولیتشون با شما. به من ربطی نداره... _ان‌شاالله چیزی نمیشه... -خود دانید... چند روز اول اردو گذشت و ما هم صحبت شیطنت‌هامون تو کل اردو پیچیده بود. همه بچه‌های کاروان میگفتن امسال راهیان نور با وجود اینا اصلا حال و هوای سابق رو نداره... شبها موقع خاموشی بلند بلند میخندیدیم و جشن پتو میگرفتیم...روزها هم که توی اتوبوس برنامه بزن و بکوب داشتیم و از غذا و خوراکیها هم همیشه انتقاد میکردیم... چندین بار اومدن بهمون تذکر دادن ولی گوش هیچکدوممون بدهکار نبود... چون ما به این بهانه اومده بودیم تفریح کنیم... خلاصه همه از دستمون کلافه شده بودن و ناراضی بودن.. 🍃از زبان مریم:🍃 سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم...خیلی استرس داشتم...در مورد راهیان نور خیلی چیزا شنیده بودم ولی به خاطر مشکلم تا حالا فرصت نشده بود که برم. بابا و مامانم تا کنار اتوبوس برای بدرقم اومده بودن و به مسئوالی اردو کلی سفارش میکردن که حواسشون بهم باشه. -دخترم قرصاتو یادت نره ها. +باشه مامان...چند بار میگی...حواسم هست. -اخه تو خونه...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی 💖 کانال مدداز شهدا 💖 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍ قسمت ۳ و ۴ -اخه تو خونه همش من باید یادت بیارم... زهرا جان تو که کنارشی حواست بهش باشه. +باشه خاله...حواسم هست...اگه قرصاشو نخوره باهاش حرف نمیزنم. -امان از دست تو دختر...خلاصه میسپرمتون به خدا... با زهرا همون اوایل اتوبوس نشستیم و تا خود دوکوهه دوتایی با هم مداحی گوش دادیم و حرف زدیم... بعضی اوقات تکون خوردنهای اتوبوس حالم رو بد میکرد و سرگیجه بهم دست میداد که زهرا با مسخره بازیاش کاری میکرد حواسم پرت بشه... +مریم اون کوه رو ببین شبیه توهه. _چرا حاال شبیه من؟! +هم خشکه... هم عبوسه... هم یه جا نشسته هیچی نمیگه... _حاال ما شدیم خشک و عبوس دیگه. +از قبل هم بودین خانمم. _ااااا...اینجوریاست. +حالا نمیخواد ناراحت شی خودم یه دوره کلاس فشرده میزارم برات که قشنگ، ترِ تر بشی مثل نون خامه ای. _برو برا ع.. کلاس بزار... +خخخخ... _زهرا اونجا رو نگاه کن. +چیو؟! _اتوبوس بغلی. +ااااا...اتوبوس برادرانه دانشگاه ماست... خب چیه مگه؟؟ _خسته نباشی منظورم پنجره آخرشه خنگول. +آهااااا....اااااا...بسم الله...اون پسرا چرا شکلک درمیارن. _فک کنم حالشون خوش نیست +قیافشو ببین مریم...شبیه میمونه. _عیبه...پرده رو بکش...هرچی نگاه کنی پر رو تر میشن. +باشه...اصن مگه آدم قحطه من به اونا نگاه کنم. رفتیم تا رسیدیم به دوکوهه... از همون اول همه چیز برام قشنگ بود و تازگی داشت.تانک های وسط میدون دوکوهه...حسینیه حاج همت... ساختمون‌های دوکوهه...همه چیز شبیه عکس‌هایی بود که دیده بودم...حس میکردم تو خوابم...یه حس خوبی داشتم... غروب بود و باد خنکی تو حیاط دوکوهه میپیچید...کم‌کم صدای اذان بلند شد و حرکت کردیم سمت حسینیه حاج همت... داشتیم میرفتیم که زهرا گفت: _مریم بیا بریم با اون تانکها یه عکس بگیریم... +باشه بریم ولی سریع تر که به نماز برسیم.. . _باشه...یه عکسه دیگه همش... +زهرا...زهرا...وایسا...اونجا رو؟؟ _باز چی شده؟؟ +اون سه تا پسرا که شکلک درمیاوردن رو تانکها وایسادن دارن عکس میگیرن... ولش کن عکسو... بریم بعد نماز میگیریم... _بابا بریم جلو ما رو ببینن خودشون میرن کنار دیگه. +نه... ولش کن زهرا...تو اینا رو نمیشناسی... _باشه...فعلا که شما هرچی میگی ما میگیم چشم. 🍃از زبان سهیل:🍃 _یا حسین...اینجا کجاست؟!پادگانه؟! ~•فک کنم زندان آوردنمون داش سهیل. +بچه ها میگم بریم یه دور بزنیم تو حیاطش. _باشه...اوه اوه اون تانکا رو اونجا ببین وحید...خوراک سلفیه ها. درحال صحبت باهم بودیم که صدای مسئول کاروان اومد... _برادرا از سمت راست من برن خواهرا از سمت چپ.....آقا مگه با شما نیستم بیایین سمت راست؟! _با مایی اخوی ؟! -بله. _اخه گفتی برادرا فک کردیم با داداشاتونی. -لااله‌الاالله...حرکت کنین سمت حسینیه الان اذان میدن... _چشم حاج آقا. +ولش کن سهیل تا اینا نماز بخونن بریم عکسمونو بگیریما. _باشه... بریم... +آقا اینجوری نمیشه....بریم رو تانک. _نردبون نداره؟؟ نیوفتیم توش؟؟ ~•نترس حسن جان...بیوفتی صدا میخوری. _بچه ها؟! +جان داش سهیل؟؟ _اون دخترا رو...فک کنم میخوان بیان طرف تانک...بریم پایین که معذب نباشن... +ول کن بابا...فوقش بیان با هم عکس میگیریم. _تو آدم نمیشی...خب هیچی...فک کنم منصرف شدن...برگشتن. +رفتن نمازشونو سریع تر بخورن سرد نشه. 🍃از زبان مریم:🍃 روز دوم وارد فکه شدیم. از خاک رملی فکه خیلی چیزها شنیده بودم...محل پر کشیدن ..خیلی دوست داشتم فکه رو ببینم..همین که نزدیکه ورودی فکه شدیم من و زهرا کفشامون رو کندیم و بدون کفش شروع به راه رفتن روی رمل های گرم فکه کردیم... هر قدم که میزاشتیم پامون تو خاک فرو میرفت و حس میکردم دارم جای پای شهدا قدم میزارم...خیلی حس خوبی بود.. رسیدیم به تابلو قتلگاه فکه.... راوی گفت زیر تابلو بشینیم تا یکم از فکه برامون حرف بزنه... خیلی ذوق داشتم بشنوم داستان های اینجا رو...فکه‌ای که هنوزم که هنوزه ازش شهید پیدا میشه. رو خاک ها نشستیم... راوی شروع کرد به حرف زدن: _بچه‌ها اینجا فکست. همونجایی که... 🍃از زبان سهیل:🍃 شب رو تو اردوگاه خوابیدیم... تا نصف شب با بچه‌ها میگفتیم و میخندیدیم و کلیپ‌های طنز گوشیمونو نشون هم میدادیم... -برادرا شما نمیخواین بخوابین؟؟ صدا خندتون تو کل اردوگاه پیچیده... پویا: -چرا حاجی...ولی عادت نداریم الان بخوابیم. -بخوابین که نماز خواب نمونین. _نه حاجی...تا اذان ظهر بیدار میشیم قطعا. -منظورم نماز صبحه. -مگه..... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «**»
🌺 مدد از شهدا 🌺
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍ قسمت ۳ و ۴ -اخه تو خونه همش من باید یادت بیارم...
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۵ و ۶ _مگه صبحم نماز داره؟! از کی تا حالا؟! -لااله‌الاالله...هر وقت بیدارتون کردیم میفهمین. شبتون بخیر. _شبت شیک حاجی جون...برا ما هم دعا کن. صبح فردا راهی فکه شدیم...نفهمیدیم چجور صبح شد...هنوز خوابمون میومد.. _بابا مگه جنگه این وقت صبح...بزارن بعد از ظهر اینور و اونور ببرین دیگه. -بعد از ظهر هم برنامه داریم. _خب مگه فرقی هم میکنه؟! همه شبیه همن دیگه...بیابونن... حالا یه بیابونو نریم... -برا شما شاید فرقی نکنه ولی بعضی از این بچه‌ها اگه یه جا نریم پوستمونو میکنن. _خدا شفاشون بده. -خدا هممونو شفا بده ان‌شاالله. رسیدیم به فکه...جلو در ورودی همه کفش هاشون رو میکندن... _بچه ها کفش ها رو بکنیم؟؟ +نه داش سهیل...مگه فرش داره تو؟؟ یهو دیدی جک و جونوری چیزی پامون رو گزید. _خب...باشه. +اوه اوه...چه خاکش نرمه...نمیشه راه رفت اصن. _خو چرا آسفالت نمیکنن این یه مسیر که میریم رو. +حاجی گفت که صبح...بعضیا با خاک حال میکنن. •~خب رسیدیم...ببینیم چی میگه پیرمرده... _بشینیم؟؟ +نه بابا شلوارامون خاکی میشه... راوی شروع کرد به حرف زدن...بچه ها اینجا فکه‌ست. همونجایی که...اقا پسرایی که اون ته سرپا وایسادن...شما هم مثل بقیه بشینین...این خاکها کسی رو کثیف نمیکنه. سهیل:_چه کنیم بچه‌ها؟! +من حوصله گوش دادن به چرت و پرت ها رو ندارم...بریم عکس بگیری _باشه . 🍃از زبان مریم:🍃 بعد از چند جا و زیارت.... بالاخره وارد طلائیه شدیم.از طلائیه خیلی چیزا شنیده بودم. اینکه اینجا جای خیلی خاصیه و خیلی دوست داشتم زودتر بهش برسم. وقتی وارد شدیم اینجا با جاهای قبلی برام فرق داشت...هم حس و حالش هم منظرش...هرکی یه گوشه ای نشسته بود و با شهدا راز و نیاز میکرد. زهرا:_مریم بعضیا چه حال خوبی دارن. +آره زهرا.بهشون غبطه میخورم. _و بعضیا هم چه بی‌شخصیتن صدای خندشون رو میشنوی از پشت سر؟! +کیا هستن ؟! _همون سه نفر دیگه.من نمیدونم اینا چرا اومدن اینجا؟ +حتما فک کردن پیک نیکه _به اینا غبطه نمیخوری؟! +چرا!!! 🍃از زبان سهیل:🍃 روز دوم اردو شروع شد. بعد از دیدن چند جا قرار شد جایی بریم به نام طلائیه. حسن: _داش سهیل داریم میریم معدن طلاها . وحید: _دستگاه گنج یاب نیاوردیم که با خودمون. _اشکال نداره با بیل میکنیم. سهیل: _حالا طلاهاش کجا هست؟! حسن : _ما که هرچی میبینیم فعلا فقط طلای سیاهه وحید: _یعنی خوشم میاد این بچه بسیجیا فقط منتظر گریه ان.خاک میبینن گریه میکنن..آب میبینن گریه میکنن...راوی حرف میزنه گریه میکنن...ساکته گریه میکنن.. حالا چه مرگشونه نمیدونم؟ _فک کنم زن میخوان باباشون براشون نمیگیره. +شایدم دختره بهشون گفته ریش داری زنت نمیشم. _راستی این مذهبیا چجوری عاشق میشن؟این چادریا که همه شبیه همن. +عاشق نمیشن که بابا.میرن به مامانشون میگن زن میخوایم اونم یکی رو انتخاب میکنه دیگه. یا شایدم ده بیست سی چهل میکنن. حسن :_نه بابا عاشق هم میشن.صفحه این پسره سیدمهدی بنی هاشمی رو ندیدین مگه شعر میگه برا چادر؟ وحید: _اون که دیوونست...ولش کن. +اخه بعد عاشق بشن گم نمیکنن عشقشون رو؟! _فک کنم فرداش گم کنن.مثلا میگن عاشق این بودم یا این یکی؟!نه اون دیروزی چادرش براق‌تر بود. +خلاصه عالمی دارن برا خودشونا. سهیل: _بچه ها بریم پیش هم کاروانیا... زیاد دور نشیم. حسن: _آره دور بزنیم.دیگه بقیش هم مثل همینجاست. وحید: _بچه ها نگاه کنین انگار یه چی دارن پخش میکنن.فک کنم میان وعده دارن میدن مارو خبر نکردن نامردا. حسن:_بدو بریم . _سلام اخوی حاجی. -سلام برادر. _حاجی چی پخش میکردی به ما ندادیا. -الان میدم به شما هم...بفرمایین. +این چیه؟؟ آرد نخودچیه؟! بخوریمش؟! -خاک طالئیه هست برادر.برای تبرک. _این مسخره بازیا چیه حاجی.خاک خاکه دیگه. به جای اینا دو تا کلوچه میدادی. -این خاک فرق داره برادر. +برا شما همه چیز فرق داره.ما میریم سمت مسجده. خاکبازیهاتون تموم شد ما هم صدا کنید. به پادگان برگشتیم و شب رو خوابیدیم. مثل شبهای پیش قبل از خواب بگو و بخندمون به راه بود. صبح فردا وقتی بلند شدم حال دیگه ای داشتم. حسن: _چی شده داش سهیل؟تو خودتی چرا؟ سهیل: _ها؟! هیچی؟! چرا یعنی یه چی شده. دیشب یه خوابی دیدم. وحید: _خیر باشه. حالا چی دیدی کلک؟ سهیل : _نمیدونم چجوری بگم.اصن ولش حسن: _بگو دیگه بابا نصف جونمون کردی. +هیچی...خواب دیدم همینجا خوابیم یه نفر منو صدا میکنه میگه..... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۷ و ۸ _هیچی...خواب دیدم همینجا خوابیم یه نفر منو صدا میکنه میگه سهیل بیاد، پیش در پادگان کار دارن باهات.منم پاشدم رفتم پیش در... وحید: _مگه زندانه که ملاقاتی داشتی؟! _اگه گوش نمیدین نگم؟؟ حسن: _وحید دو دیقه خفه شو ببینیم سهیل چی میگه... وحید: _خا بابا...تعریف کن. _من رفتم پیش در دیدم دو سه تا از این بچه بسیجیا هستن... پوشیدن منتظر منن حسن:_چی میگفتن؟؟ _ بودن...گفتن ای پسر ما تک تک کسایی که اینجا میان رو میکنیم... کی تو رو راه داده بیای اینجا؟!؟... حق نداری پات رو تو بزاری. حسن: _فک کنم دیشب زیادی خوردی داش سهیل. وحید: _نکنه گشنت شد از این خاک پاکای اینا خوردی اونا هم شاکی شدن ازت؟! سهیل:_شما هم که همه چیو شوخی میگیرین. حسن:_خب شوخی هست دیگه عزیز من... منم خواب میبینم هر شب با یه اژدها دارم میجنگم دلیل نمیشه که برم بجنگم با اژدها. در حال صحبت بودیم که مسئول کاروان صدا زد: _بچه ها پاشید میخوایم بریم شلمچه... بدویید. تا اسم شلمچه اومد قلبم انگار وایساد. عرق سردی رو پیشونیم نشست. با ترس و لرز آماده شدم و سوار اتوبوس شدیم. تو راه همش داشتم به خواب دیشب فکر میکردم و حسن و وحید هم داشتن چرت میزدن رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به شلمچه. یه صحرا پر از خاک. تا خواستیم وارد شلمچه بشیم پام به یه سنگی گیر کرد و با صورت به زمین خوردم. همه برگشتن نگام کردن و حسن و وحید هم شروع به خندیدن کردن وحید: _داش سهیل چی شد؟! کله پا شدی که... حسن: _فک کنم اثرات خاک دیروزه ها. پیرمرده میگفت این خاک آدم رو میگیره گوش ندادی.گرفتت و مست و ملنگ شدی. پا شدم لباسم رو تکوندم و اروم راه افتادم... دلم خیلی بود. رو کردم به بچه ها و گفتم: _امروز میخوام به حرف راوی‌ها گوش بدم اگه دوست دارین بیاین اگرم نه خودتون مختارید. +اولا ما مختار نیستیم حسن و وحیدیم ولی باهات میایم باز کله پا نشی. راوی داشت صحبت میکرد.: _اینجا شلمچه هست ...اینجا همون جاییه که جوونای ما تکه تکه شدن.... این خاکی که روش نشستید توش پر از چشم‌های قشنگ و قلب‌های مهربون بچه‌های ماست ... اینجا همون جاییه که جوون‌های مثل شما پر میکشیدن و به خدا میرسیدن... یهو دلم لرزید... تا حالا تو زندگیم همچین حسی نسبت به شهدا نداشتم...تا حالا شهدا اینقدر نزدیک به خودم حس نکرده بودم...مخصوصا با اون خواب دیشب حس میکردم شهدا همه حرکاتم رو دارن.... کم کم داشت غروب میشد...غروب شلمچه و صدای راوی بی اختیار...اشکام رو اروم اروم جاری کرد... وحید: _داش سهیل؟! چی شده؟؟ داری گریه میکنی یا فیلمه؟؟ +بچه ها دو دیقه ولم کنین بزارین تو حال خودم باشم. _خب پس...بزار تو حال خودش باشه... اصلا نمیخواد پاشه. +گفتم ولم کنین. _خا باشه...بی جنبه. +شما برین سمت اتوبوس من خودم میام... حرفهای راوی تموم شده بود و بچه‌های کاروان به سمت اتوبوس حرکت کرده بودن... من نه حوصله رفتن داشتم و نه دلم میومد این حال خوبی که برای اولین‌بار تجربه میکردم رو تموم کنم... تو حال خودم بودم... در حال فکر کردن به خواب دیشب و کارهای گذشتم... که صدای گریه یه دختری حواسم رو پرت کرد. نگاه کردم مثل اینکه با کاروان ما بود و چند قدم اونور تر از من نشسته بود... داشت اروم اروم با شهدا حرف میزد و گریه میکرد و با خاکها بازی میکرد... به حالش غبطه میخوردم که چقدر با شهدا صمیمیه ولی من حتی نمیتونم باهاشون حرف بزنم. شهدا رو با اسم کوچیک صدا میکرد و باهاشون درد و دل میکرد و اشک میریخت... میگفت : _حاج ابراهیم این رسمشه؟؟ سید مرتضی اینطوری مهمونتون رو دست خالی برمیگردونین؟؟ اصن انگار این دختر با تموم دخترهایی که از قبل دیده بودم فرق داشت....نمیدونم چرا...شاید دیوونه شده بودم...ولی حس میکردم میتونه کمکم کنه. دلم میخواست برم جلو و بپرسم چجوری میشه اینقدر با شهدا رفیق بود...بی اختیار فقط داشتم به این صحنه درد و دل کردنش نگاه میکردم. که صدای وحید رو از پشت سرم شنیدم... _داش سهیل...داش سهیل؟؟ کجا رو نگاه میکنی؟؟ آهااااا... پس قضیه اینه؟؟ تریپ مذهبی برداشتی که مخ بزنی؟! +ساکت شو وحید...اینقدر چرت و پرت نگو. _خو اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی...اصن میخوای برم جلو بگم این رفیقمون در یک نگاه عاشقتون شده. +وحید...!!!! _خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه... نکنه مارک چادرش اصله؟! +یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم. اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم...... @madadazshohada 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «**»
🌺 مدد از شهدا 🌺
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۷ و ۸ _هیچی...خواب دیدم همینجا خوابیم یه نفر من
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۹ و ۱۰ اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم. فردا صبح کنار اروند باز همون دختر رو دیدم... دلم میخواست برم جلو و باهاش حرف بزنم....ازش راه خوب بودن رو بپرسم... راه رفیق شدن با شهدا... کنار اروند یه گوشه وایساده بود... اروم اروم قدم برداشتم و نزدیکش شدم... قلبم داشت تند تند میزد..حس عجیبی بود.. با خیلی آدم ها حرف زده بودم ولی تا حالا همچین حسی نسبت بهشون نداشتم.. اروم رفتم کنارش و گفتم: _خانم ببخشید میتونم چند دیقه وقتتون رو بگیرم؟؟ یهو برگشت و انگار شکه شده باشه با تعجب نگاهم کرد...یه نگاه به سر و وضع و تیپم کرد و چیزی نگفت بهم... چادرش رو جلو صورتش گرفت و به سمت دوستاش حرکت کرد. دلم ولی حق داره... یه نگاه به خودم کردم دیدم اگه خودمم باشم با همچین آدمی صحبت نمیکنم... سهیل خان حالا که میخوای تغییر کنی پس هم باید تغییر بدی. اخرین روز سفر شد... تو ماشین نشستیم و به سمت شهرمون حرکت کردیم... برخلاف موقع اومدن اصن حال و حوصله مسخره بازی‌های بچه‌ها رو نداشتم...کنارشون نشسته بودم ولی حواسم جای دیگه بود... _بچه ها داش سهیلمون متحول شده. +شایدم متاهل شده. 🍃از زبان مریم :🍃 روز آخر سفر بود... قرار بود بریم اروند کنار...وقتی رسیدیم یاد قصه‌هایی که از اروند شنیده بودم‌افتادم... اینکه چه جوونهایی تو این رودخونه افتادن و هیچوقت ...اینکه یه کوسه اینجا رو بعد سال‌ها شکار کردن و تو دلش پر از بود. زهرا اینا رفته بودن سمت بازار... هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و مداحی شهید گمنام رو پخش کردم. شهید گمنام سلام...خوش اومدی مسافر من... خسته نباشی پهلوون... تو حال خودم بودم که سایه سنگینی رو پشت سرم حس کردم...سرم رو برگردوندم... انتظار داشتم زهرا باشه... ولی نه...یکی از اون سه تا پسرا بود که از اخر اتوبوس شکلک در می‌آوردن...خیلی ترسیدم... میدونستم اینا خواسته هاشون چیه... بدون هیچ حرفی راهم رو به سمت زهرا اینا تغییر دادم. تا زهرا من رو دید فهمید ترسیدم. _چی شده مریم؟! +ها؟! هیچی هیچی...چیز خاصی نیست. _خب بگو شاید بتونم کاری کنم. +اون پسرا بودن مسخره بازی در میاوردن. _خب؟! +یکیشون الان یهویی پشت سرم ظاهر شد و من فکر کردم تویی بعد برگشتم و دیدمش کلی ترسیدم. _خب حالا حرف حسابش چی بود؟! +نمیدونم...ولی خودت که میشناسی اینارو... _میخوای برم بشورم بزارمش آبروش جلوی همه بره؟! +نه بابا ولش کن...هیچی بهتر از بی محلی نیست به اینا. 🍃از زبان سهیل:🍃 بچه ها از ته اتوبوس تیکه مینداختن ولی حتی حوصله جواب دادن بهشون هم نداشتم... داشتم با خودم فکر میکردم تو زندگیم چیا رو باید تغییر بدم. ظاهرم...رفیقام...اصلا همه چیم باید عوض بشه.... به یاد بعضی کارهام میوفتادم و خجالت میکشیدم... از اینکه یه سری جوون من اومدن جلوی توپ و تانک موندن... اونوقت من با این سنم دنبال مسخره بازی و جلف بازی بودم.. ای کاش میشد برگشت به عقب و دوباره زندگی کرد... خلاصه رسیدیم به شهرمون و یه راست رفتم خونه.. چند روز حوصله صحبت با هیچ کسی رو نداشتم... بابا و مامانم تعجب کرده بودن از این حرکت‌هام... بچه ها چندبار زنگ زدن بیرون بریم ، ولی هر بار به یه بهونه ای پیچوندمشون...حوصله دور دورهای رو نداشتم... لباسهای جلف و عجق وجقمو انداختم دور... رفتم یه آرایشگاه معمولی و گفتم موهام رو مدل عادی بزنه و صورتمم تیغ ... چند هفته دانشگاه نرفتم ، و تو خونه با خودم کلنجار میرفتم...یه حسی به من میگفت رفتن به دانشگاه یعنی دوباره شروع زندگی بی هدف قبل راهیان... ولی بالاخره دل رو به دریا زدم... بعد چند هفته رفتم دانشگاه... برخلاف گذشته هیچ ذوقی برای رسیدن زودتر به دانشگاه نداشتم...در حال بالا رفتن از پله‌ها بودم که باز اون دختر رو دیدم. آرام و متین داشت از پله‌ها پایین میومد.... با خودم گفتم برم جلو.... و بگم سو تفاهم شده...ولی خجالت میکشیدم.. اروم اروم سمت کلاسم رفتم... فضای کلاس دانشگاه برام آزار دهنده بود..‌ انگار یه غریبه بودم...حوصله هیچکس رو نداشتم... اروم رفتم و آخر کلاس نشستم ، و منتظر بودم زودتر کلاس تموم بشه... بعد از کلاس حتی حوصله نشستن تو کافه و جایی که همیشه می‌نشستم هم نداشتم.یه گوشه از حیاط نشستم و مشغول چک کردن گوشیم شدم. تو حیاط دانشگاه بودم ، که دوسه تا از بچه های هم اردویی و بسیجی رو دیدم...انگار که میان غریبه‌ها آشنایی دیده باشم خوشحال شدم و سریع رفتم جلو... _سلام... +سلام اخوی...بفرمایین؟! _اگه..... 👣ادامه دارد.... @madadazshohada ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «**»
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۱۱ و ۱۲ @madadazshohada _سلام... +سلام اخوی...بفرمایین؟! _اگه اشتباه نکنم ما همسفر راهیان نور بودیم... +آهان...بله بله...خوبید شما؟؟ _ممنونم... @madadazshohada +خب کاری داشتید؟! _نمیدونم چجوری بگم.من از وقتی از راهیان برگشتیم یه جوریم...دوست دارم مثل شماها باشم... خوب باشم ولی راه و روشش رو نمیدونم. +ما که خوب نیستیم حاجی...سعی کن مثل شهدا باشی...ما الان داریم میریم مسجد اگه دوست داری بیا اونجا بیشتر حرف بزنیم. _باشه باشه حتما... نزدیک مسجد که شدیم دوتایی آستیناشون رو بالا زدن و رفتن وضو بگیرن... منم راستیتش وضو گرفتن رو خوب بلد نبودم و به دست اونا نگاه میکردم و همون کار رو میکردم... داخل مسجد شدیم دیدم مشغول به نماز خوندن شدن...خواستم ادا نماز خوندن در بیارم ولی گفتم ؛ " سهیل رو میخوای گول بزنی؟! خودت رو یا خدارو؟! " گوشیم رو در آوردم و سرچ کردم آموزش نماز...دو دور کامل خوندم و منم شروع کردم به نماز خوندن... خیلی حس خوبی داشتم... بعد از نماز همراه بچه ها راهی دفتر بسیج شدیم...اونجا با چندتا دیگه از بچه‌ها آشنا شدم...و بنا به پیشنهاد بچه‌ها فرم بسیج رو هم پر کردم. چند مدت به همین روال گذشت ، و من داشتم به شخصیت جدیدم عادت میکردم..به مسجد و هیات رفتن...به شوخی‌ها و دور دورها با بچه مذهبیا و احساس خوبی داشتم...همه چیم عوض شده بود.. شوخیام.. دوستام... حتی چیزهایی که باعث شادی و غم هام میشدن هم تغییر کرده بودن... یه روز تصمیمم رو گرفتم... باید مستقیم با اون دختر حرف بزنم...باید بهش بگم که...راستیتش حس میکردم هیچکس مثل اون نیست و اون با همه فرق داره... یه روز بعد نماز دیدم کنار در مسجد با دوستش وایساده...خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیکار کنم...آب دهنم رو قورت دادم و آروم جلو رفتم.. _سلام... @madadazshohada +سلام...بفرمایین... _ببخشید میخواستم اگه اجازه بدین یه چیزی بهتون بگم... حس کردم از صدام شناخت من رو و خواست حرفی بزنه که دوستش پرید وسط حرفش و گفت : _بفرمایید...چیکار دارین؟! +ممنونم..میخواستم اگه اجازه بدین در رابطه با...چه جوری بگم... _نمیخواین حرفی بزنین؟! _چرا چرا...میخواستم بگم من.... هنوز حرفم تموم نشده بود .... که گفت: _ببینید آقا فک کنم شما یه بار دیگه همچین چیزی عنوان کردید و من فکر کردم از جوابم فهمیدید باید بیخیال بشید...ولی مثل اینکه اشتباه کردم و باید بیشتر میشکافتم... فاز ما و شیوه زندگی ما با هم خیلی فرق داره...من از بچگی تو یه خانواده مذهبی بودم و قطعا خیلی چیزا برام مهمه که شما اون معیارها رو ندارید...فک کنم باید بفهمید منظورم چیه... بریم زهرا... خواستم توضیحی بدم ولی فهمیدم بی‌فایده هست... بدون خداحافظی شروع به راه رفتن با دوستش کرد و ازم دور شدن... من همونجا وایسادم و انگار دنیا رو سرم خراب شد...چند قدم پشت سرشون رفتم که اخرین حرفم رو بزنم تا خواستم چیزی بگم صداشون رو شنیدم.... که دوستش گفت: _مریم چرا اینطوری رفتار کردی؟!میزاشتی حداقل حرفشو بزنه. +زهرا تو اینا رو نمیشناسی...پسره ریش گذاشته فک میکنه من گول میخورم... اینا همش بخاطر نقش بازی کردنه...مثلا میخواد بگه یهویی متحول شدم. @madadazshohada _واقعا؟!؟! +اره بابا..مگه تو راهیان نور ندیدی با چه وضعی بودن. _ااااا این همونه...میگم چه آشناستا. و کم کم دورتر شدن و صداشون ضعیف شد...با شنیدن این حرفها دلم خیلی ...راه دانشگاه تا خونه رو قدم زدم... به خدا میگفتم ؛ " خدایا من که رو اومدم سمتت چرا کمکم نمیکنی؟! نکنه قراره تا آخر عمر اشتباهات زندگیم رو باید پس بدم. مگه نگفتی هرکس توبه کنه میشی ؟! @madadazshohada 🍃از زبان مریم:🍃 بعد از دانشگاه خونه اومدم که دیدم مامانم خوشحاله... _سلام مریم خانم. +سلام مامان...خوبی؟! خبریه؟! _بهترین از این نمیشم...چه خبری بهتر از این که ببینی دخترت اینقدر بزرگ شده که براش خواستگار اومده... +خواستگار چیه؟! _یه جور خوردنیه.خب خواستگار خواستگاره دیگه دختر. +ااااا مامان...منظورم اینه کیه؟!چیه؟! _عصمت خانم اینا رو که میشناسی... همسایه خونه قدیمیمون...برا پسرش خواستگاری کرده ازت... @madadazshohada +«میلاد»؟!؟ _خوب یادته ها شیطون...اره همون همبازی بچگیات... الان اقایی شده برا خودش +خب حالا کی میخوان بیان؟! _آخر هفته... حالا برو دست و صورتتو بشور تا من ناهار رو بکشم عروس خانم... +حالا که چیزی معلوم نیست...خیلی عجله دارین منو بیرون بندازینا. _امان از دست تو دختر. آخر هفته شد و منتظر بودیم که..... @madadazshohada 👣ادامه دارد.... 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «**»
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۱۳ و ۱۴ آخر هفته شد و منتظر بودیم که عصمت خانم اینا بیان...خیلی استرس داشتم... دست و صورتم یخ یخ بود... تا حدی که مامانم گفت: _چی شده دختر؟! چرا مثل میت ها شدی؟! +اااا مامان... الان آخه وقت شوخیه؟! _شوخی چیه...رنگ و روت پریده. برو یه آبی به سر و صورتت بزن... در حال صحبت بودیم که زنگ در به صدا در اومد...و مامان و بابام به سمت در حرکت کردن و من از تو اشپزخونه منتظر بودم و صدای سلام و احوالپرسی رو میشنیدم... -سلام _سلام عصمت خانم...خیلی خوش اومدین... بفرمایین... +خواهش میکنم و... . تو حال و هوای خودم بودم و تو فکر آیندم بودم که دیدم در آشپزخونه باز شد و مامانم اومد تو... _مریم؟! چی شدی؟! مگه نمیشنوی دختر؟! +ها؟! چی؟! مگه صدا زدین؟! _نخیر...کم مونده بود خود پسره صدات بزنه. پاشو یه سینی چایی بردار بیا بیرون. +باشه... الان میام... سینی چایی رو برداشتم و بیرون رفتم...بعد مدتها دوباره آقا میلاد رو میدیدم...راستش تو نگاه اول ازش بدم نیومد... بعد یکم که نشستم خانواده ها گفتن بریم تو اتاق برای صحبت و مامانم بلند شد و راه اتاقم رو نشون آقا میلاد داد... من رو تختم نشستم و آقا میلاد هم رو صندلی ای که تو اتاقم بود...یه چند دیقه سکوت تو اتاق حاکم بود... که گفتم: _شما نمیخواین چیزی بگین؟! +چرا چرا...ولی خب محو تماشای اتاقتونم... هنوزم که مثل بچگیا رنگ سبز رو دوست دارین. _بله. +خوبه که آدم همیشه رو علایقش بمونه... اااااا...اون عروسکه همون نیست که من دستاشو درآورده بودم... _بله...همونه و بعد هم زدین زیرش و گفتین کار خودم بوده. +یادش بخیر... _امیدوارم شما این اخلاق روتون نمونده باشه... +نه خیالتون جمع...با عروسکاتون دیگه کاری ندارم. _عجب.خب اگه اجازه بدین دیگه حرفهای جدی بزنیم؟! +بفرمایین..اجازه ما هم دست شماست مریم خانم... _خب پس شما شروع کنین. +من که شما رو دیدم حرفام یادم رفت... شما بفرمایین. _باشه پس...اقا میلاد فک کنم از نوع حجاب و پوششم فهمیده باشین اعتقاداتم چجوریه و... +بله...بله...چطور؟! _میخواستم نظر شما رو درباره دین و اعتقاداتتون بدونم... +خواهش میکنم..راستیتش من دینداری برام خیلی مهمه ولی نظرم درباره دین خاصه... دینداری یه چیز شخصیه نه تحمیلی و چیزی هست که هرکس تو خودش داره ولی نباید اونو تو همه ابعاد زندگیش گسترش بده... در ضمن من با سیاست و اینجور چیزها هم رابطه خوبی ندارم...به نظرم نباید این دوتا باهم قاطی بشن.. آدم میتونه دیندار باشه ولی سیاسی نباشه. _پس شما نماز میخونید و روزه میگیرید دیگه؟! +اختیار دارید...نه تنها میخونم بلکه حتما هم باید اول وقت باشه... _چه خوب... و با هم از این در و اون در صحبت کردیم و نفهمیدیم چجوری زمان گذشت که با صدای مامانم پشت در یهو به خودمون اومدیم... -مریم جان؟! صحبتاتون تموم نشد؟؟ما که بیرون حرفامون تموم شده داریم در و دیوار رو نگاه میکنیم. _الان میایم مامان جان... آقا میلاد: _گرم صحبت شدیم نفهمیدیم زمان چجوری گذشت...بریم مریم خانم... دوتایی به طرف پذیرایی و خانواده ها حرکت کردیم که عصمت خانم گفت: -به به... بالاخره اومدین پس. آقا میلاد: _آره مامان جان... کنار مریم خانم آدم زمان از دستش میره..ببخشید معطل شدین اونشب گذشت و رفتن.... و من تا صبح داشتم به حرف‌های میلاد فکر میکردم...راستیتش شخصیتش برام ایده‌آل بود...ظاهر مذهبی نداشت و به روز و شیک بود ولی از حرف‌هاش معلوم بود که دین براش خیلی مهمه... صبح شد که دیدم مامانم اومد تو اتاقم... -عروس خانم؟! بیداری؟! _آره مامان جان...جانم؟! -راستیتش دیشب میخواستم باهات حرف بزنم ولی گفتم بزارم یکم فکراتو کنی بعدا خب دخترم نظرت چیه؟! _در مورد چی؟؟ -در مورد آب شدن یخ های قطب جنوب خب درباره میلاد دیگه؟؟ _در مورد یخ های قطب جنوب که منفیه ولی آقا میلاد به نظر پسر خوبی میاد ولی باید بیشتر باهاش آشنا بشم... -خب پس یعنی مبارکه. _گفتم که مامان...باید بیشتر فکر کنم. -من دخترم رو بهتر میشناسم...چیزی رو نخواد از همون اول میگه. _امان از دست شما مامان چند روز از این ماجرا گذشت ، و قرار شد با اجازه خانواده‌ها من و آقا میلاد باهم بیرون بریم و بیشتر آشنا بشیم... امروز ساعت ده کلاس داشتم ولی به خاطر قرارمون نرفتم... زنگ زدم به زهرا: _سلام زهرایی؟! خوبی؟! +سلام عروس خانم...تو بهتری؟؟ چه خبرا؟؟ _میخواستم بگم امروز کلاس نمیتونم بیام.. استاد چیز خاصی گفت برام بفرست. +ای بابا.... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «**»
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۱۵ و ۱۶ +ای بابا...چرا آخه؟؟ تازه خوشحال بودم امروز میبینمت سیر تا پیاز خواستگاریتو برام تعریف کنی. _میخوام باهاش بیرون برم. +ااااااا...پس مبالکه علوس خانم. _حاال که چیزی معلوم نیست برام دعا کن زهرایی +فعلا که شما مستجاب‌الدعوه ای. قرار بود ساعت ۱۰ آقا میلاد دنبالم بیاد ولی من یکم زودتر آماده شدم و پایین رفتم و دیدم جلو در تو ماشینش نشسته.... _ااااا...شما اینجایید آقا میلاد ؟! +بله مریم خانم. _قرارمون ده بود...از کی اومدین؟! +یه نیم ساعتی میشه...راستیتش از دیشب اصلا آروم و قرار نداشتم و دوست داشتم زودتر صبح بشه و بیام خدمتتون. _ای بابا...خب چرا زنگ در رو نزدین. +نخواستم مزاحم بشم...من زود اومدم دلیلی نداره شما هم زود بیاین. این حرفهاش به دلم می‌نشست وبهم یه اطمینان خاصی میداد. 🍃از زبان سهیل:🍃 بعد از اون روز یه هفته تو خودم بودم ، و حوصله هیچکاری نداشتم...گاهی اوقات از تصمیمم پشیمون میشدم و میگفتم سهیل مگه بیکار بودی توبه کردی؟!داشت بهت خوش می‌گذشت.... اما سریع از حرفم پشیمون میشدم... کلافه بودم...نمی‌دونستم باید چیکار کنم... نه دیگه با دوستام در ارتباط بودم که باهاشون بیرون برم...نه انگیزه ای برای دانشگاه رفتن داشتم و نه هیچی... یهو یاد حرف یکی از بچه‌های بسیج افتادم، که گفته بود شهدا رو الگو قرار بده بهت کمک میکنن... اما چطوری؟! تا صبح با خودم فکر کردم و کلنجار رفتم و تازه صبح خوابم برد...یهو بیدار شدم و یادم اومد درست هفته پیش بود که اون خانم رو دیده بودم و... اگه اشتباه نکنم ساعت ده کلاس داشت... ساعت رو نگاه کردم 11 بود... باید سریع میرفتم که به آخر کلاسش برسم...سریع آماده شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم... به خودم قول دادم امروز باید هر طوری شده حرفم رو بهش بزنم...حتی اگه گوش نده. توی راه صد بار حرفام رو مرور کردم...اینقدر استرس داشتم صدای قلبم رو میشنیدم... پیشونیم خیس عرق شده بود... بدو بدو پله‌ها رو بالا رفتم که نکنه کلاسشون تموم شده باشه....از دور دیدم نه...انگار در کلاسشون بسته‌ست و استاد تو کلاسه...یه نفس راحت کشیدم. رو به روی در کلاس به دیوار تکیه دادم. یه ربعی منتظر موندم که در باز شد و استاد بیرون اومد و دانشجوها یکی یکی بیرون اومدن...هرچی نگاه کردم خبری ازش نبود. شاید کلاس رو اشتباه اومدم. داشتم میرفتم که دیدم دوستش از کلاس بیرون اومد و سمت پله ها رفت...خواستم بیخیال بشم ولی نشد. سریع رفتم تا بهش برسم...داشت از پله ها پایین میرفت... _ببخشید...خانم؟؟ اول فک کرد با کس دیگه ام و برنگشت ولی با صدا زدن دوبارم برگشت و من رو دید. _سلام خانم...ببخشید؟! +سلام...بفرمایین؟! _میخواستم یه سئوالی ازتون بپرسم... +بفرمایین...فقط سریع تر...چون نمیخوام دوستام ببینن و فکر دیگه‌ای کنن _چشم... اصلا قصد مزاحمت ندارم... میخواستم بپرسم اون خانمی که هفته پیش باهاتون بود امروز تشریف ندارن؟؟ +نه آقای محترم...ایشون امروز کار داشتن دانشگاه نیومدن. میخواستم بپرسم دیگه کی کلاس داره ولی روم نشد و خجالت کشیدم. _ممنونم ازتون...ببخشید مزاحم شدم. +خواهش میکنم...خداحافظ. خداحافظی کردم و پله ها رو آروم آروم پایین اومدم تا رسیدم به دفتر بسیج... بچه‌ها تو دفتر بودن -بههههه...سهیل خان...خوش اومدی آقا... کجایی تو؟! _سلام...این هفته یکم کسالت داشتم خونه بودم. -چی شده بود؟! مورچه گازت گرفته بود؟ _شاید... خب دیگه چه خبرا؟؟ -هیچی این هفته مراسم دفاع مقدس داریم... دوست داری کمک کن... _باشه حتما...راستیتش یه سئوالم داشتم. -جان دل؟! _تصمیم گرفتم یکم راجب شهدا بیشتر بشه ولی خب نمیدونم چیکار کنم... یه جورایی میخوام رو قرار بدم. -چه عالییی رفیق...بسم‌الله....من توصیه میکنم دوتا کتاب "خاکهای نرم کوشک" و "سلام بر ابراهیم" که تو کتابخونه بسیج هم هست رو برداری و بخونی به عنوان قدم اول...بعد به قول آقا یه برا خودت انتخاب کنی.. کسی که بتونی باهاش درد دل کنی. _چه خوب...حتما...پس من این کتابها رو میبرم خونه. -باشه... بعد چند دقیقه از بچه‌ها خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم و شروع به خوندن کتابها کردم که مامانم آروم وارد اتاقم شد... فهمیدم که یه کار مهمی داره . _پسرم چیکار میکنی؟؟ +دارم کتاب میخونم مامان...جانم؟! کار داشتین؟؟ _نه...چرا...راستش امروز صبح خاله‌عصمت با دخترش اومده بودن اینجا (خاله‌عصمت از دوستهای قدیم مامانمه و ما سال‌هاست...... 👣ادامه دارد.... 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «**»
🌺 مدد از شهدا 🌺
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۱۵ و ۱۶ +ای بابا...چرا آخه؟؟ تازه خوشحال بودم ا
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۱۷ و ۱۸ (خاله عصمت از دوستهای قدیم مامانمه و ما سال‌هاست باهاشون رفت و آمد خونوادگی داریم.) +ااااا...به سلامتی خوب بودن؟؟چی میگفتن که؟؟ _هیچی...دلش تنگ شده بود...در ضمن میگفتن برا پسرش میلاد خواستگاری رفتن منتظر جواب دختره ان . +به به...پس خوش خبر بودن ان‌شاءالله خوشبخت بشن؟؟ دختره کیه؟؟همکلاسیش بود؟! @madadazshohada _نه گفت همبازیشه... +هم‌بازی؟! _هم‌بازی بچگی دیگه...گویا همسایه اون خونه قدیمیشونه... +آها...اره یه چیزایی یادم میاد...اون موقع ما هم هر وقت میرفتیم خونشون بچه‌های همسایه تو حیاطشون بودن... _خب حالا میلاد رو ولش...ندیدی معصومه چه خانمی شده. +به سلامتی. _بی ذوق...الکی خودت رو به اون راه نزن که کم کم باید آستین برات بالا بزنم... راستیتش قبلا که اونجوری بودی دلم نمیومد دختری رو بسپرم دست تو ولی الان که آقایی. +پس ای کاش اونجوری میموندم. _خدا نکنه...حرف اضافه نزن. +مادر جان بیخودی دلتون رو خوش نکنین... من قصد ازدواج با معصومه رو ندارم. _وقتی پسری ندیده رد میکنه یعنی کس دیگه‌ای رو زیر سر داره؟! نکنه...؟! @madadazshohada +مادر!!! _دختره کیه...چه شکلیه؟؟ +لااله‌الاالله _خب حالا....این معصومه رو ببین شاید پسندیدی... حالا ان‌شاءالله بله‌برون میلاد میبینیش. @madadazshohada -ان‌شاالله... خلاصه مامانم در این رابطه ها باهام حرف زد و بیرون رفت...میخواستم حرف دلم رو بهش بزنم ولی خجالت کشیدم. شاید هنوز موقعش نشده... شایدم هیچوقت موقعش نشه. مشغول به خوندن ادامه کتاب ها شدم، و واقعا بعضی جاهاش قلبم میلرزید و خجالت میکشیدم از .... 🍃از زبان مریم:🍃 اقا میلاد اومد پایین و در ماشین رو برام باز کرد تا سوار بشم...رفتم عقب ماشین نشستم . و آقا میلاد گفت: +بفرمایید جلو بشینین مریم خانم. _ممنونم... فعلا عقب بشینم بهتره. +هر جور راحتین ولی اخه سختتونه تنهایی... آژانس نیست که عقب بشینین. _تنها نیستم که... @madadazshohada +چطور؟؟ _الان مامانمم میاد. @madadazshohada +مامانتون؟! _بله دیگه آقا میلاد...هم اینکه مردم حرف درنیارن هم اینکه خوبیت نداره دوتا نامحرم تنهایی بیرون برن. +درسته...هرچی شما بگین مریم خانم...ما سربازیم. چند دقیقه بعد مامانمم اومد و سوار ماشین شد و به سمت یکی از کافه‌های شهر حرکت کردیم... اولین بار بود تو همچین کافی شاپ باکلاسی میرفتم. هم خیلی ذوق داشتم هم استرس داشتم...آقا میلاد برامون کلی چیز میز سفارش داد و ازمون پذیرایی کرد. همیشه دوست داشتم شوهرم دست و دلباز باشه و با دیدن این حرکت‌های میلاد ته دلم قرص تر میشد. قرار شد فردا خانواده آقا میلاد برای صحبت‌های نهایی و حرف‌های آخر بیان خونه ما. خیلی استرس داشتم... اصلا باورم نمیشد که همه چیز اینقدر زود پیش بره...اونم برای منی که تا یک ماه پیش اصلا به ازدواج فکر نمیکردم...شاید اگه اقا میلاد رو از بچگی نمیشناختم اصلا قصد ازدواج پیدا نمیکردم... ولی بودن کنار اقا میلاد یه جورایی حس خوب بچگی رو برام زنده میکرد... امروز بعد مدتها دانشگاه رفتم و سر کلاسم حاضر شدم...بعد کلاس با زهرا اومدیم یه گوشه از حیاط دانشگاه نشستیم و مشغول صحبت شدیم تا کلاس بعدی شروع بشه... _خب عروس خانم...تعریف کن بگو چجوریا شد افتادی تو تله؟! +زهرا اصلا فکرش رو نمیکردم ولی میلاد واقعا پسر خوبیه...درسته ظاهرش مذهبی نیست زیاد و اعتقاداتش زیاد شبیه ما نیست ولی اونم کم‌کم درست میشه... _ان‌شاالله...ولی خب برام عجیبه یکم...من همش فکر میکردم تو با یکی از این بسیجی‌های سفت و سخت ازدواج کنی... اون روز اون پسره یادت میاد چی بهش گفته بودی؟! @madadazshohada +کدوم پسره؟! _بابا همون جلو در نمازخونه اومده بود ... +آها...زهرا تو داری میلاد رو با اون مقایسه میکنی؟! اون معلومه داره فیلم بازی میکنه... ولی میلاد رو از بچگی میشناسم من. _اها راستی گفتم پسره یادم اومد چند روز پیش اومده بود جلو در کلاسمون. @madadazshohada +چی میگفت؟! _منتظر تو بود...مثل اینکه کارت داشت. +ای بابا...این چرا ول کن نیست...آدم اینقدر سیریش...اسمشم نمیدونم برم به حراست بگم حسابشو برسه. _حالا شاید کار دیگه داشته باشه باهات +اخه من چه کاری دارم با اون؟ _به نظرم باهاش حرف بزن...زندگی صد جور چرخش داره...میترسم یه روز بشیا خدای نکرده. @madadazshohada +تو نگران نباش. فردا شد و آقامیلاد و خانواده اومدن خونمون. بعد از صحبت های اولیه قرار شد من و اقا میلاد دوباره بریم تو اتاق و حرفامون روبزنیم. وارد اتاق شدیم و اقا میلاد گفت: _خب مریم خانم...سوالی..حرفی... چیزی.... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ اقا میلاد گفت: _خب مریم خانم...سئوالی..حرفی...چیزی اگه هست درخدمتم. سرمو پایین انداختم...قبل اومدنشون کلی سئوال تو ذهنم بود ولی الان همه رو یادم رفته بود. _خب مریم خانم من یه سورپرایز براتون دارم. +سورپرایز؟! چی هست؟! یهو از جیبش یه عکس قدیمی از بچگیامون بیرون آورد...من از اون موقع‌ها زیاد عکسی نداشتم و دیدن این عکس برام خیلی جالب بود: +واییی اقا میلاد عالیه این عکس. _قابل شما رو نداره. کلی خاطره برام زنده شد... +اوخییی این پسره که دستشو تو عکس گرفتم... چه قدر مظلوم و با نمک بود اون موقع...الانم میشناسیدش؟! _کی؟! اها سهیل رو میگین...چند ساله ندیدمش ولی مامانم چند روز پیش خونشون رفته بود... +ارررره...اسمش سهیل بود...همش اذیتش میکردین شما. _آرررره..یادش بخیر...حقش بود ولی... یه سری دیگه از حرفامون رو زدیم و تو پذیرایی پیش خانواده ها رفتیم و حرفهای نهایی رو زدیم... قرار شد یک ماه دیگه یه عقد خصوصی انجام بدیم و یه مدت بعدش جشن بگیریم... اصلا باورم نمیشد به همین راحتی دارم عروس میشم و همه چیز به این زودی داره جور میشه. شاید از برکت شهدا باشه... @madadazshohada 🍃از زبان سهیل:🍃 چند روز درگیر خودم بودم ، و کتاب ها رو خوندم...حس میکردم هنوز خیلی چیزا از نمیدونم و هنوز خیلی عقبم... کارم شده بود روز و شب خوندن وصیت نامه و زندگی نامه ی شهدا... بعد از چند روز دانشگاه رفتم و مستقیم رفتم دفتر بسیج پیش بچه ها... _به به آقا سهیل...کجایی داداش؟! پیدات نیست چرا؟! +سلام..هستیم گوشه کنار...زیر سایه شما. _شما آقایی...اتفاقا خوب شد اومدی... امروز میخواستم بهت زنگ بزنم...یه کاری باهات داشتم. +اره دیگه...مگر اینکه کاری داشته باشین به ما زنگ بزنین. _دستت درد نکنه دیگه...خودت که میدونی چه قدر سر ما شلوغه.. +میدونم...شوخی میکنم برادر...خب حالا چیکار داشتین؟! _مسعود رو که میشناختی؟؟ مسئول دفاع مقدسمون؟! +آره آره...خب چی شده؟! _هیچی...ترم آخره و سرش شلوغه گفته نمیتونه به کارا برسه...میخواستم بگم تو جایگزینش میشی؟! +من؟!اخه من که چیزی بلد نیستم. _اشکال نداره...یاد میگیری دیگه کم‌کم...ما هم که هستیم. +آخه من کجا و دفاع مقدس و شهدا کجا؟! _من مطمئنم شهدا دوستت دارن... +آخه... @madadazshohada _دیگه آخه و اما نیار دیگه... +باشه...پناه بر خدا... اومدم تو حیاط دانشگاه و داشتم قدم میزدم که دیدم باز اون خانم داره با دوستش راه میره... رفتم جلو...دیگه باید حرفم رو میزدم... دیگه صبر کردن و موندن بسته...رفتم جلو و دلم رو به دریا زدم... _سلام +باز هم شما؟! شما دست بردار نیستین،؟ _ببخشید... اصلا من قصد مزاحمت ندارم... ولی حرفم رو باید بزنم... +چه حرفی آخه؟!من حرفی ندارم... _اما من دارم.اجازه بدین بگم.. +گرچه مایل نیستم بشنوم ولی بفرمایین... _راستیتش من به شما... +نمیخواد ادامش رو بگین...پس حدسم درست بود این همه نقش بازی کردن‌ها همه با هدف بود. _چه نقش بازی کردنی؟! +انتظار ندارین باور کنم یه شبه به راه راست هدایت شدین و... _نمیدونم شما چرا اینقدر هستین ولی من تغییرم اصلا به خاطر شما نبود...به خاطر بود... +بیچاره شهدا...چه کسایی ازشون دم میزنن... آقای به اصطلاح مذهبی...توی طلاییه شما و دوستاتون پشت سر ما بودین و من همه حرفاتون رو شنیدم...شاید خواست خدا بود که بشنوم و گولتون رو نخورم. _میدونم چی میگید ولی من اون روز هنوز عوض نشده بودم. +شما دقیقا فرداش اومدین جلوم رو گرفتین... _میدونم...چجوری بگم...من درست همون شب خواب دیده بودم. +خواب؟؟؟؟چه خوابی؟! _خواب شهدا رو. +یعنی انتظار دارین من این حرفها رو باور کنم؟! ببینید شهدا خیلی احترام دارن و بهتره مسخره دست ما نشن...چطور بگم.. ولی بین شما و شهدا هیچ وجه اشتراکی نیست...پس سعی نکنید خودتونو به دروغ بهشون بچسبونید. _اما... +من دیگه حرفی ندارم باهاتون... نذاشت حرفم رو ادامه بدم و سریع به سمت در دانشگاه حرکت کرد. بغضم گرفته بود...میخواست اشکم دربیاد ولی به زور جلوی خودم رو گرفتم... از خودم...از دنیا...از همه چیز داشت حالم بهم میخورد. شاید راست میگفت...بین من و شهدا هیچ وجه اشتراکی نیست. @madadazshohada 🍃از زبان مریم:🍃 بعد از صحبت با اون پسر سریع به سمت در خروجی حرکت کردم...منتظر تاکسی بودم که دیدم یه ماشین از اونور بوق میزنه...اول بی اعتنا بودم که دیدم در عقب باز شد و معصومه اومد بیرون. -مریم جوون...مریم جوون بیا اینور... نگاه کردم دیدم...... @madadazshohada 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی 💖 کانال مدداز شهدا @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌺 مدد از شهدا 🌺
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ اقا میلاد گفت: _خب مریم خ
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ نگاه کردم دیدم آقا میلاد هم تو ماشین نشسته... رفتم عقب ماشین پیش معصومه نشستم و آقا میلاد هم گفت: _سلام بر خانم آینده خسته نباشید... +سلام...لطف دارین...شما ها چرا اومدین اینجا؟! معصومه: _راستش اومدیم جلو در خونتون دنبالت که بریم بیرون... مامانت گفت دانشگاهی...آدرس دانشگاه رو گرفتیم و اومدیم... +ای بابا...چرا زحمت افتادین آخه؟! ~•چه زحمتی... حالا حالاها مونده ما و آقا میلاد بیایم دنبال شما....راستی میلاد این همون دانشگاه که خاله اکرم میگفت آقا سهیلم اینجا درس میخونه. @madadazshohada پرسیدم : +کدوم سهیل؟ ~•همون سهیل که بچگی ها باهامون بازی میکرد دیگه... +آهاااااا....ااااااا...راست میگی؟! خیلی دوست دارم ببینمش چه شکلی شده... خیلی مظلوم بود بچگیاش. ~•اره...خنگ بود. +نههه...پسر خوبی بود. ~•من فکر کردم هم دانشگاهی هستین حتما میشناسیش...میخواستم خبرشو از تو بگیرم. +نه...من نمیدونستم اینجا دانشگاه میاد. در حال صحبت با معصومه بودیم که میلاد گفت: _خب دیگه حالا انگار کی هست اینقدر مهمه دیدنش براتون. خلاصه دعوتش میکنیم میاد میبینیمش دیگه...خب حالا عروس و خواهر شوهر بگین کجا بریم؟! من سرم رو از خجالت انداختم پایین و چیزی نگفتم که معصومه گفت: _میلاد ببرمون یه رستوران خوب... من گفتم: +نه من مزاحم نمیشم...میرم خونه... ~•کجا میری...تازه پیدات کردیم عروس خانم ... +آخه زشته. ~•چه زشتی؟! داداش میلادم حالا خرج ها داره... و به سمت رستوران را افتادیم.. معصومه دختر مهربون و خوبی بود و هنوز مثل بچگیاش شیطون بود...تو رستوران رفتیم و نشستیم منتظر بودیم تا غذاها رو بیارن... خیلی خجالت میکشیدم... نمیدونم چرا ولی احساس میکردم تپش قلب دارم و قلبم درد میکنه...خیلی وقت بود همچین حسی نداشتم... خلاصه اون‌روز گذشت و... @madadazshohada 🍃از زبان سهیل:🍃 رفتم تو دفتر و همش به حرفاش فکر میکردم... صدبار قضیه رو با خودم مرور میکردم: و هربار هم حق رو به اون میدادم... شاید منم بودم باور نمیکردم یه شبه یه نفر بخواد عوض بشه. نمی‌دونستم چیکار باید کنم.داشتم دیوونه میشدم... ای کاش هیچوقت نمیدیدمش... ای کاش اصلا اون خواب رو نمیدیدم... سرم رو روی میز گذاشتم و آروم گریه کردم که به صدای باز شدن در اتاق به خودم اومدم... _سلام آقا سهیل سرم رو بالا آوردم...فرماندمون بود. +سالم سید جان...خوبی؟! _سهیل گریه میکردی؟! +من؟! نه...نه...حساسیت فصلیه. _ای بابا...یه جوشونده بخور خوب میشی. +ای کاش با جوشونده خوب میشدم. _حالا نگران نباش...چیزی نیست که... +ان‌شاالله... _راستی سهیل باید برنامه ریزی کنی ها... راهیان نور نزدیکه @madadazshohada +من؟! _آره دیگه...مسئول دفاع مقدس ناسلامتی تویی دیگه... +آخه من رو شهدا راه نمیدن که... _این حرفها چیه...شهدا مهربون‌تر این حرفان... کافیه فقط یه قدم برداری براشون @madadazshohada +هعیییی. _پوسترها و اینا آماده ان ...فقط ثبت نام و هماهنگی و اینا با تو. +باشه... به خدا... از دفتر بیرون اومدم و به محل ثبت نام رفتم... نوشته‌ی بالای بنر بدجور دلم رو هوایی کرد. من رو یاد خوابم انداخت...بزرگ نوشته بود... " محل ثبت نام شهدا..." @madadazshohada 🍃از زبان مریم:🍃 یهو زهرا رو تو حیاط دانشگاه دیدم. -سلام عروس خانم. _سلام زهرایی...خوبی؟! @madadazshohada -ممنون...چه خبرا؟! _سلامتی...تو چه خبرا؟! -هیچی..راستی راهیان نور نمیای؟! _خیلی دوست داشتم بیام ولی خودت که میدونی چه قدر این ایام سرم شلوغه. -آره... ان‌شاالله سال دیگه با آقات میری دیگه. _ان‌شااالله...ولی فعلا که نسبت به راهیان و اینا علاقه‌ای نشون نداده...فک کنم امسال شهدا ما رو دعوت نکردن. -ببینه تو دوست داری حتما میبرتت دیگه... _ان‌شاالله... -آها...راستیییی...رفتم ببینم قضیه ثبت‌نام چجوریه و اینا دیدم مسئول راهیان عوض شده... _خب به سلامتی. -نههه..اخه جالب اینجاعه که اون پسره شده مسئولش. @madadazshohada _کدوم پسره؟! -بابا همون که هی میاد باهات حرف بزنه و تو ازش خوشت نمیاد. _جدا؟؟؟؟اخه چی بگه آدم...یعنی یه تحقیق نمیکنن مسئولیت میدن به اینا حتما گول ریشش رو خوردن. -شاید واقعا پسر خوبی شده. _بعید میدونم. @madadazshohada چند روز گذشت .... و ما هم مشغول خرید عروسی و اینا بودیم... آقا میلاد اصرار داشت عروسی زودتر برگزار بشه... دلیل اصرارش رو نمیدونستم ولی چون خودمم مشکلی نداشتم قبول کردم... هر روز که بیرون میرفتیم و زیاد راه میرفتیم یه درد خفیفی تو قلبم حس میکردم ولی بهش بی‌توجه بودم. راستیتش از بچگی...... 👣ادامه دارد.... @madadazshohada ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی 💖 کانال مدداز شهدا 💖
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ @madadazshohada راستیتش از بچگی یه مشکل قلبی داشتم ولی با قرص و دارو که میخوردم حل شده بود و خیلی وقت بود دکتر نرفت. یه روز که بیرون رفته بودیم آقا میلاد گفت: _نظرتون چیه امروز ناهار بریم جیگر بزنیم؟! که معصومه سریع گفت: _واییی من عاشق جیگرم مریم جون نظر تو چیه؟! نمیدونستم چی بگم...ولی قبول کردم. رفتیم تو جیگرکی و یهو دیدم آقا میلاد 30 سیخ جیگر سفارش داد. _چه خبره آقا میلاد؟ +آخه جیگر با یکی دو سیخ که معلوم نمیشه. بخورین مطمئنم بازم میخواین... جیگرهای اینجا حرف نداره. بعد چند دیقه جیگرها رو آوردن و شروع به خوردن کردیم...آقا میلاد و معصومه تند تند میخوردن و من به زور سه سیخ رو خوردم... که معصومه گفت: _فک کنم دوست نداریا مریم جون؟! +چرااا اتفاقا...خوشمزست..ولی خب همین سه سیخ بسه @madadazshohada _احساس میکردم سرم گیج میره...بی قرار بودم و رو پیشونیم عرق سردی نشسته بود... اونشب تموم شد و اومدم خونه... تا صبح نمیتونستم بخوابم...که موقع نماز صبح منتظر موندم نماز مامانم تموم بشه و صداش کردم... -مامان...مامان... _جانم عزیزم؟!چرا رنگ و روت پریده؟! خواب بد دیدی؟! -نه...نه...قلبم _یا اباالفضل...قلبت درد میکنه؟! @madadazshohada -اره.... دیگه نفهمیدم چجور شد و چی گذشت... فقط چشم باز کردم دیدم رو تخت بیمارستانم و بهم کلی دستگاه وصله و مامانم کنارم نشسته. _مامان چی شده؟!من کجام؟! +سلام دخترم... هیچی.. نترس... بیمارستانیم... ازت ازمایش و اکو گرفتن و منتظریم جوابش بیاد...چیزی نیست. _احساس میکنم قلبم داره کنده میشه از جا... +نترس دخترم...خوب میشی... _امروز کلاس داشتم...به زهرا بگین به استاد بگه... +نگران نباش.. هم به زهرا هم به آقا میلاد خبر دادم... _به میلاد دیگه چرا؟! +ناسلامتی شریک زندگیت قراره بشه ها... _اخه بیخودی الان نگران میشن... @madadazshohada 🍃از زبان سهیل:🍃 دیروز دیده بودم که دوستش تا محل ثبت‌نام اومد ولی با دیدن من با اینکه مسئول ثبت‌نام خانم‌ها فرق داره وارد نشد... امروز هم هرچی منتظر موندم نیومدن. فک کنم به خاطر منه...خواستم برم جلو و بگم که اگه به خاطر من میخواین راهیان نیاین من نمیام تا شما برین...دلم نمی‌خواد به خاطر من دو نفر از شهدا دور بشن... نزدیک ظهر رفتم جلو کلاسشون... در کلاس باز شد و استادشون بیرون اومد...بازم از اون خبری نبود...دیدم دوستش با عجله از کلاس بیرون اومد و به سمت پله ها رفت. سریع پشت سرش دویدم. _سلام...ببخشید +سلام...من عجله دارم... _مزاحم نمیشم...فقط میخواستم بپرسم دوستتون نیومدن باز؟! +آقای محترم شما انگار ول کن نیستین... مریم گفت که علاقه‌ای به صحبت با شما نداره... (فهمیدم اسمش مریمه) _خب ایندفعه کارم فرق داره...کی تشریف میارن. +آقای محترم...مریم حااش خوب نیست و بیمارستان بستریه و معلوم نیست کی مرخص میشه منم الان عجله دارم باید برم اونجا. _چییی؟؟ چرا؟! چی شده؟؟ +نمیدونم...فعلا خداحافظ. _لااقل آدرس بیمارستان رو بدید... +شرمنده...نمیتونم. و رفت...ولی دقیقه ای نگذشت که برگشت و گفت: +فقط قول بدین اونجا نیاین...چون حالش با دیدن شما شاید بدتر بشه... _چشم... و آدرس رو روی یه تیکه کاغذ نوشت و بهم داد. برگشتم به محل ثبت نام...ولی اصلا نفهمیدم اون روز چجوری گذشت.... بعد از ظهر اومدم خونه ولی فکر و خیال نمیذاشت آروم بشم...همش با خودم میگفتم یعنی چی شده؟! شاید کمکی نیاز داشته باشن... شاید.... دلم رو به دریا زدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم...از پله های بیمارستان باال رفتم...نمیدونستم تو کدوم اتاقه...ازش هم فقط یه اسم میدونستم و قطعا اطلاعات بهم شک میکرد و کمکی نمیکرد... داشتم ناامید میشدم که یک آن دوستش رو دیدم که به سرعت از روبه روم رد شد و من رو ندید...پشت سرش رفتم و دیدم پشت در یه اتاقی وایسادن...اتاق 26 خواستم جلو برم .... ولی انگار قدم هام سست شد. آخه برم جلو چی بگم؟ تازه به دوستشم قول داده بودم بیمارستان نیام... رفتم جلوی اطلاعات بیمارستان. _سلام...ببخشید... @madadazshohada +بفرمایین... _میخواستم حال مریض اتاق 26 رو بپرسم... +کدوم مریض؟؟ _مریم... یکم من و من کردم و گفت: +آها مریم فلاحی رو میگین...دکترش معاینش کرده و منتظره یکی از بستگان نزدیک بره تو اتاق دکتر باهاشون صحبت کنه... شما اگه جز بستگان درجه یک هستید میتونین تشریف ببرین.... _نگفتن حالشون چطوره؟! +نه...ولی براش دعا کنید... با شنیدن این جمله انگار آب سردی رو تمام بدنم ریختن...پاهام سست شد و اروم اروم...... 👣ادامه دارد.... @madadazshohada ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۲۵ و ۲۶ پاهام سست شد و اروم اروم پله ها رو پایین اومدم...دلم نمیخواست از بیمارستان برم ولی راهی نداشتم...تا خونه قدم زدم و هر دعایی بلد بودم خوندم. 🍃از زبان میلاد:🍃 وارد بیمارستان شدم... از استرس داشتم میمردم. تمام بدنم انگار درد میکرد. نفهمیدم چجوری پله‌های بیمارستان رو بالا رفتم تا جلوی در اتاقشون رسیدم... جلوی در مادرش و یکی از دوستاش وایساده بودن. _سلام...چی شده؟! که مامان مریم با گریه گفت: +سلام آقا میلاد کجایی؟! _چی شده عصمت خانم؟!صبح که بهم خبر دادین شهرستان بودم سریع حرکت کردم...دکترا چی میگن؟؟ +نمیدونم...دکترش گفت یکی بیاد تو اتاق باهاش حرف بزنه ولی من دلش رو نداشتم تنها برم...شما میاید؟! _آره آره...حتما... با عصمت خانم سمت اتاق دکتر رفتیم و وارد اتاق شدیم. _سلام...بفرمایین؟! همراهای مریم فالحی؟ +بله بله... _چه نسبتی دارین؟! +ایشون مادرشون و من هم نامزدشون هستم.. _خیلی خوشبختم...بفرمایین بنشینید... که مادر گفت: +آقای دکتر تورو خدا هرچی شده به ما بگین من نصف عمر شدم. _نگران نباشید. +دخترم چشه؟! _خیلی خب...روراست میگم...ما از ایشون آزمایش ها و تست های مختلف گرفتیم و نشون داد متاسفانه قلبشون خیلی ضعیف شده و علنا متاسفانه درصد کمی از قلبشون کار میکنه. +یا صاحب الزمان... _نگران نباشید مادر...امروزه علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده...فقط دعا کنید... دکتر با مادر مریم همینطوری حرف میزدن و من فقط مات و مبهوت نگاهشون میکردم... نمیدونستم چی باید بگم...چیکار باید کنم... از اتاق بیرون اومدیم و یه لحظه تعادل اعصابم رو از دست دادم و با فریاد گفتم: _چرا زودتر کاری نکردین؟؟چرا به من نگفتین که بیماری داره تا زودتر اقدام کنیم؟؟ +میلاد جان ما هم نمیدونستیم اینقدر حاده!! فقط بچگی ها چند بار قلب درد گرفته بود و با قرص خوب میشد... به صحبت ها توجه نکردم و دوباره تنهایی رفتم توی اتاق دکتر... _آقای دکتر ما چیکار باید کنیم؟! +فقط دعا...دعا کنید کار نامزدتون به پیوند نکشه چون توی این گروه خونی معمولا قلبی پیدا نمیشه.. _اگه بکشه و پیدا نشه چی؟؟ +با دارو میشه مدتی سر کرد ولی... _آقای دکتر با من روراست باشید...پای زندگی و آیندم در میونه... +شما عقد هم کردید؟؟ _نه هنوز...ولی قرار بود چند روز دیگه... +ببین پسرم...تصمیم برای ادامه زندگیت دست خودته...اگه دوستش داری پیشش بمون وگرنه... _اگه با عمل خوب نشه من چه قدر فرصت دارم... +شاید چند سال...چند ماه...شاید چند هفته...شاید چند روز...همه چی بستگی به شما داره...به محیط زندگی و هیجان و استرس خونه... از اتاق دکتر بیرون اومدم.گیج بودم. هیچ جا رو درست نمیدیدم...از پشت شیشه اتاق مریم رو نگاه کردم که رو تخت بیمارستان نشسته داشت نماز میخوند... اشکام نمیذاشت پیشش برم. آروم اومدم تو حیاط بیمارستان... نمیفهمیدم چیکار میکنم...فقط راه میرفتم...چند ساعتی رو تو حیاط بودم. سر درد داشت دیوونم میکرد. پشت فرمون نشستم... چشمام باز و بسته میشد...یک لحظه پشت فرمون چشمام سنگین شد و.... 🍃از زبان سهیل:🍃 تا صبح بیدار بودم و با خودم کلنجار میرفتم...تا چشمم رو می‌بستم کابوس میدیدم...دلم میخواست کاری کنم و خبری بگیرم ولی دستم به هیچ جا بند نبود... صبح رفتم دانشگاه و محل ثبت نام راهیان‌نور... منتظر بودم شاید دوستش امروز دانشگاه بیاد و از اون خبری بگیرم.. ولی خبری نشد... بیشتر نگران شدم... نمیدونستم بازم بیمارستان برم یا نه؟؟ چند روز دیگه زمان اعزام راهیان بود و من به بچه ها گفته بودم من امسال نمیتونم بیام. فرماندمون اصرار میکرد تو حتما باید باشی چون مسئول راهیانی و ته دلم یه چیزی راضی نمیشد... ظهر شد و تصمیم گرفتم برم بیمارستان... هرچی شد شد. دیگه بهتر از این نگرانی و دلشوره و فکر و خیاله... سریع یه ماشین گرفتم و سمت بیمارستان حرکت کردم...توی راه صلوات نذر کردم که اتفاق خاصی نیوفتاده باشه و حالشون بهتر باشه... به بیمارستان رسیدم و وارد بخش شدم. جلوی در اتاقش رفتم و دیدم یه خانمی بیرون وایساده و داره تسبیح میزنه...آب دهنم رو قورت دادم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم جلو... _سلام حاج خانم... +سلام پسرم...بفرمایین (از تن صداش معلوم بود گریه کرده و اشکاش رو با دستش پاک میکرد.) _میخواستم بپرسم خانم فلاحی اینجا بسترین؟؟ +ببخشید شما؟! _من یکی از همکلاسیاشون هستم...شنیدم حالشون خوب نیست اومدم جویای احوالشون بشم...شما مادرشون هستید؟! +بله..لطف کردین..آره مریم........ 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ _بله...لطف کردین...آره مریم همینجاست.. اجازه بدین برم تو و ببینم آمادگی داره یا نه......خواهش میکنم بفرمایین. 🍃از زبان مریم:🍃 مادر: _مریم جان...بیداری؟! +آره مامان...چیشده؟؟ _هیچی مادر جان...ملاقاتی داری +کیه؟؟ میلاده؟! _نه دخترم یه آقاییه میگه از همکلاسیاته. +همکلاسی؟!حتما این زهرا برداشته همه جا جار زده؟! خود زهرا بیرون نیست؟! _نه هنوز نیومده... +راستی مامان از میلاد خبری نشد؟! _نه دخترم...نگران نباش...سرش شلوغه... تا شب میاد حتما... +آخه الان دو روزه نیومده ملاقات. _شاید نمیتونه تورو رو تخت ببینه...درکش کن... 🍃از زبان سهیل:🍃 مادرش از اتاق بیرون اومد و در رو باز گذاشت و گفت: _اگه کاری دارین باهاش بفرمایین فقط زیاد طول نکشه چون حرف زدن براش خوب نیست زیاد. +چشم حاج خانم... آروم در رو زدم و وارد اتاق شدم... چشماش کنجکاو بود ببینه کی اومده ملاقات..تا من رو دید سرش رو برگردوند به طرف اونور و چیزی نگفت... _ببخشید خانم فلاحی...نگرانتون بودم... خواستم جویای احوال بشم... بازم چیزی نگفت... _فک کنم مزاحمم...ببخشید...فقط میخواستم حالتون رو بپرسم...یا علی... و به سمت در اتاق حرکت کردم. که گفت: +آقای محترم...من ازدواج کردم...اگه شوهرم شما رو اینجا ببینه چه فکری در مورد من میکنه؟! اگه حال من براتون مهمه دیگه اینجا نیاید... پاهام خشک شد...نمیتونستم باور کنم... یه دیقه انگار در و دیوار رو سرم خراب شد...برگشتم و نگاش کردم دیدم باز سرش رو برگردوند اون طرف... نتونستم جلو اشکم رو بگیرم... از در اتاق بیرون اومدم...دیدم مادرش نشسته و داره باز تسبیح میزنه و گریه میکنه...رفتم جلو و با بغض گفتم...نگران نباش مادر من مطمئنم حالشون خوب میشه و سریع به سمت پله ها حرکت کردم... توی راه پله دوستش رو دیدم که داشت بالا میومد و با دیدن من گفت: _شما؟! اینجا؟! چیزی نگفتم و راهم رو ادامه دادم..صداش رو بلند تر کرد و گفت: _مگه قول نداده بودین به من؟! برگشتم و سرم رو بالا گرفتم و نگاش کردم..اشکهام رو دید و چیزی نگفت...سرم رو برگردوندم و به راهم ادامه دادم... مثل دیوونه ها شده بودم... به هرچی که رو زمین بود لگد میزدم...از همه چی عصبانی بودم...مثل یه انبار باروت که منتظر یه جرقه هست هر آن دلم میخواست داد بکشم... از خاطرات یکی از شهدا یادم اومدم ؛ "موقع عصبانیت «لاحول و لا قوه الا بالله» خیلی اثر داره..." این ذکر رو میگفتم و راه میرفتم...تو راه بودم که گوشیم زنگ خورد...فرماندمون بود...اول بی اعتنا شدم و جواب ندادم ولی دیدم دوباره زنگ میزنه برداشتم _بله؟! +سلام سهیل...خوبی؟! _نه زیاد... +چی شده؟ _هیچی...کارتو بگو محمد. _سهیل اسمت رو دارم برا راهیان به عنوان مسئول اردو رد میکنما... +محمد من هیچ جا نمیام... _لااله‌الاالله ....چرا؟!... +نمیدونم...فعلا خداحافظ... یه ماشین گرفتم و مستقیم رفتم امامزاده صالح...وارد حیاط که شدم رفتم رو مزار شهدا و زار زار گریه کردم😭...مردم همه نگام میکردن...ولی برام مهم نبود... بلند بلند میگفتم " مگه قرار نبود کمکم کنید...چی شد پس؟! نکنه شما هم فک میکنین همش تظاهره... نکنه شما هم با دیدنم حالتون بد میشه؟!... ها؟!.... چی شدددد؟!...." 🍃از زبان مریم:🍃 بعد از رفتن اون پسره احساس میکردم قلبم بیشتر درد میکنه...به مامان چیزی نگفتم که بدتر ناراحت نشه...داشتم بیرون رو نگاه میکردم که دیدم زهرا اومد تو اتاق... _سلام مریم گلی +سلام...چه عجب... _خوبی خانم؟؟ همه چی ردیفه... +اره...اگه شما بزارین... _چی شده؟! +تو به این پسره گفتی من اینجام... _کدوم پسره؟! +خودتو نزن به اون راه... _راستش خیلی اصرار کرد منم دلم سوخت... ولی قول داده بود نیاد.حالا چی گفت مگه؟! +مهم نیست دیگه...از میلاد خبری نشد؟! _نه...نیومد مگه امروز؟! +نه...به مامان یه زنگم نزده از صبح تا حالا... _نگران نباش...حتما باز شهرستانه برا کاراش. +دیگه اندازه یه زنگ که وقت داره؟؟ _شاید آنتن نمیده...راستی مریم چی گفتی به این پسره؟! داشت گریه میکرد رو پله ها... +گریه میکرد؟؟؟ _آره...خواستم جر و بحث کنم باهاش که چرا اومدی اینجا که دیدم حالش خوب نیست چیزی نگفتم... +واقعا گریه میکرد؟؟! _اره... 🍃از زبان سهیل:🍃 بعد از زیارت آروم به سمت خونه حرکت کردم... حوصله رفتن به خونه و سئوال جوابهای اهل خونه رو نداشتم...ظاهرم داد میزد که یه چی شده... موندم تا یکم....... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌺 مدد از شهدا 🌺
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ _بله...لطف کردین...آره مری
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۲۹ و ‌۳۰ موندم تا یکم دیرتر بشه و نصف شب اروم کلید رو انداختم و رفتم تو خونه...هرکاری میکردم خوابم نمیبرد... با خدا درد و دل میکردم تا صبح ؛ "خدایا نه دیگه ازت میخوامش و نه هیچی...فقط میخوام بفهمه که دوست داشتنم تظاهر نبود...بفهمه که آدم بیخودی نیستم...بفهمه واقعا عوض شدم..." نفهمیدم کی خوابم برد... 💤خواب دیدم نصف شبه و در خونمونو محکم میکوبن...بدو بدو رفتم پایین... انگار کسی تو خونه نبود و تنها بودم...در رو باز کردم...دیدم چند تا جوون بسیجی پشت درن... تا من رو دیدن با لبخند ارامش بخشی گفتن:... _به به آقا سهیل... و بغلم کردن...شکه شده بودم. پرسیدم:_شما؟! گفتن: _حالا دیگه نمیشناسی؟!اومدیم کنیم... منتظرتیم...ببین رفیق...اگه هیشکی دوست نداشته باشه که هستیم. پیش خود ما... از خواب پریدم... قلبم تند تند میزد... یادم اومد اینا همونایی بودن که دفعه قبل تو خواب دیدمشون و بیرونم کردن از طلائیه... یعنی امسال شهدا منم انتخاب کردن؟! صبح شده بود و من دیگه بی خیال عشق و عاشقی و این چیزا... فقط دلم میخواست زودتر به شهدا برسم... اون عطر و بو و حسی که موقع حرف‌زدنشون تو فضا پیچیده بود رو هیچ جا دیگه حس نکرده بودم... 4 صبح بود.اصلا حواسم به ساعت نبود. شماره فرمانده رو گرفتم: _سلام... +سلام سهیل...چی شده؟! اتفاقی افتاده؟؟! _نه حاجی...میخواستم بگم منم راهیان میاما. +لااله‌الاالله...خو مرد حسابی میذاشتی صبح میگفتی دیگه... _الان مگه صبح نیست؟! +عاشق شدیا حاجی.ساعت چهاره... _ای وای..ببخشید.اصلا حواسم نبود. +اشکال نداره پاشو نماز شب بخون فرمانده. صبح فردا شد و من یه حال دیگه ای داشتم... اول صبح بلند شدم و رفتم نون داغ و حلیم خریدم و اومدم سفره صبحونه رو چیدم... مامانم اینا بعد اینکه بیدار شدن داشتن از تعجب شاخ درمیاوردن... _سلام سهیل... +سلام مامان جان... _آفتاب از کدوم طرف در اومده شما سحرخیز شدین و نون خریدینو؟؟! +از سمت صورت ماه شما... _خوبه خوبه...لوس نشو حالا راستی دیشب کجا بودی دلم هزار جا رفت؟! +برا شما لوس نشم برا کی لوس بشم مامان جان...؟! _برا زن آیندت. نگفتی کجا بودیا؟!... +هیچی...دیشب رفته بودم یه جا مراسم و بعدشم امامزاده صالح...راستی مامان چند روز دیگه میخوام برم راهیان نور... _خب پسرم میگفتی باهم میرفتیم امامزاده... کی میخوای بری؟! +نه نمیشد...باید تنها میرفتم...فک کنم فردا پس فردا بریم. _ای بابا...من برا آخر هفته عصمت خاله اینا رو برا شام دعوت گرفتم...زشته تو نباشی رو سفره... +چه زشتی آخه...مگه قراره منو به جای شام بخورن که زشته نباشم. _والا من حرفهای شما جوونا رو حالیم نمیشه... اوندفعه که رفتی اینطوری مومن برگشتی فک کنم ایندفعه بری فرشته برمیگردی. +خخخ... صبحونه رو خوردم و سریع به سمت دانشگاه حرکت کردم و رفتم دفتر و فرم‌های راهیان رو پر کردم... نمیدونم چرا اینقدر عجله داشتم ولی توی پوست خودم نمیگنجیدم و دلم میخواست زودتر برم...حس میکردم اونجا که برسم تمام غم هام تموم میشه... 🍃از زبان مریم:🍃 یه روز دیگه گذشت و باز از میلاد خبری نشد. داشتم نگران میشدم کم کم. نمیدونستم چی شده؟! نمیدونستم باید چیکار کنم...نمیدونستم تا کی باید روی این تخت لعنتی بخوابم... خسته شده بودم... انگار دنیا سر سازش با من نداشت...تا داشتم یکم لذت زندگی رو میچشیدم این مریضی لعنتی آوار شد رو سرم. تو همین فکرا بودم که مامانم اومد تو اتاق و با دیدنم گفت: -دخترم گریه میکردی؟! _آره مامان.چرا من باید اینجوری بشم... -دخترم چیزی نیست که... ان‌شاالله خوب میشی... _وقتی شما رو میبینم با این حالتون اینجا سرپا میمونین از خودم خجالت میکشم... منی که باید عصای دستتون میشدم شدم مایه عذابتون... -نه دخترم...این چه حرفیه...خوب میشی بعد عصای دستمم میشی... _مامان از میلاد خبری نشد؟؟ -نه هنوز!!! _خب یه زنگی به عصمت خانم و معصومه بزنین... -زدم...گوشیشونو جواب نمیدن. _یعنی چی شده؟! -نمیدونم _امروز زهرا اومد میگم بره دم خونشون ببینه چه خبره...شاید مشکلی پیش اومده براش.چون آدمی نبود سه روز منو تنها بزاره...خیلی دوستم داشت. زهرا اومد و بهش گفتم : -زهرا جان _جانم؟! -میتونم یه چزی ازت بخوام؟! _چی نفسی؟! -الان 4 روزه از میلاد خبری نیست.. دلم هزار جا رفته...میتونی بری یه خبری ازش بگیری ببینی کجاست؟! _باشه عزیزم...مشکلی نیست..فقط....... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۳۱ و ۳۲ _باشه عزیزم...مشکلی نیست..فقط آدرسش رو بدی من رفتم. -خیلی مزاحمت شدم ها این چند روزه. _همیشه مزاحمی فقط این چند روزه که نیست. -باشه دیگه... _شوخی کردم بابا...دوستی برا همین موقع هاست دیگه...یه بارم من کار دارم تو کمکم میکنی. -ان‌شاالله عروس شدنت... _بلند بگو ان‌شالله... -ای بی حیا... _خب دیگه من برم تا غروب نشده...چیزی نمیخوای بیرون؟! -نههه..فقط زود بیا... _باشههه...نگران نباش. تا زهرا بره و بیاد دلم هزار جا رفت که یعنی چی میتونه شده باشه؟؟ همینطوری پشت سر هم ذکرهای مختلف و صلوات میفرستادم... قلبم داشت از جاش کنده میشد... مامانم اومد بغلم وایساد و دستم رو توی دستاش گرفت تا آروم بشم...به چشماش زل زدم...اشکام بی اختیار جاری شدن...احساس میکردم مامانم ده سال پیرتر شده تو این چند روز...یاد اون روزا که چه قدر شور و شوق برا عروس شدنم داشت و گریه های الانش داشت قلبمو آتیش میزد... ضربان قلبم همینطوری داشت بالاتر میرفت و دکترها نگران شده بودن و بهم آرام بخش زدن و کم کم چشمام سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم برد... بعد چند ساعت احساس کردم گرمم شد و خیس عرق شده بودم...چشمام رو به سختی باز کردم دیدم زهرا و مامانم دارن کنار تختم با هم پچ پچ میکنن... دقیق نمیشنیدم چی میگن ، ولی هم زهرا و هم مامانم انگار ناراحت بودن دستم رو که حرکت دادم متوجه بیدار شدنم شدن و انگار بحث رو عوض کردن. _سلام...خوبی مریم جان؟! +سلام زهرا...ممنونم...بهترم...چه خبرا... رفتی؟! _سلامتی...آره... +خب؟! چی شد؟! _ها؟! هیچی هیچی...مامانش اومد دم در گفت میلاد رفته یه سفر کاری چند روز دیگه میاد. نگران نباش... +خب یعنی یه زنگم نمیتونه بزنه به من؟! _ها؟! نمیدونم...مثل اینکه میگن آنتن نداره اونجا... +زهرا چیزی شده؟! _نه مریم...نگران نباش.تو استراحت کن.تو فعلا فقط به سلامتیت فکر کن.... 🍃از زبان سهیل:🍃 بعد چند روز اردو شروع شد ، و من هم شده بودم مسئول اردو... تا حالا تجربه این کار رو نداشتم و برام خیلی سخت بود. نمی‌دونستم دقیقا باید چیکار کنم؟؟ ولی اینقدر شور و شوق داشتم که هیچ چیزی حالیم نبود... دوست داشتم همه چیز به خوبی انجام بشه... چون اینجا بحث من و بسیج نبود بلکه بحث بود... میدونستم اگه کوچکترین کم کاری و اشتباهی کنم به پای شهدا مینویسن... وارد دوکوهه شدیم ، و مستقیم رفتیم سمت حسینیه شهیدهمت... توی راه تا چشمم به اون تانک وسط حیاط پادگان افتاد و یاد اون شب و اون خاطره افتادم... یاد اولین نگاه به مریم خانم... یاد خل بازی هام با دوستام تو اون شب... بی‌اختیار خندم گرفت و رد شدم...ولی با خودم فکر میکردم چقدر اون سهیل با این سهیل داشت...چی من رو اینقدر عوض کرد؟!؟ قطعا علتش یه عشق زمینی ساده نمیتونه باشه... روزهای اردو میگذشت ، و من بیشتر از همیشه احساس و میکردم. وقتی اونجا بودم حتی از بیشتر راحت بودم...یه حس آرامش خاصی داشت... رفتیم طلاییه ،.... و این بار شروع به پخش کردن خاک بین بچه ها کردم...اصلا عشق و عاشقی و این چیزا از سرم پریده بود انگار و دلم میخواست مثل شهدا باشم... به و شهدا حسودیم میشد...اینکه چطور از زن و بچه و همه چیشون و به خدا رسیدن... فردا روز آخر اردو بود ، و قرار بود بریم شلمچه...دلم برای رسیدن به شلمچه داشت پر میکشید... 🍃از زبان مریم:🍃 -زهرا جان؟! _جانم؟! -راستی از اون پسره دیگه خبری نداری؟! _کدوم پسره؟! -همون که اون روز اومده بود...راستی این همه اومد دنبالمون اسمشم نمیدونیم چیه... _اها اون...کار توعه دیگه...نذاشتی یه بار حرفشو بهت بزنه... -آخه میترسیدم زهرا...میترسیدم مردم حرف در بیارن...میترسیدم هدف خاصی داشته باشه... _مریم حرف زدن با قبول کردن خیلی فرق داره ها... -آره میدونم یکم کردم در موردش _حالا خودت رو ناراحت نکن. -اگه تو دانشگاه دیدیش از طرف من بابت اون روز ازش معذرت بخواه... گفتی با گریه رفت از اون روز فکرم درگیره...چون تو هر چی بشه نقش بازی کرد تو دل و در اومدن اشک نمیشه. _باشه... چشمام رو بستم و خوابم گرفت... نمیدونم چه قدر گذشت که بیدار شدم ولی چشمام رو باز نکردم...میشنیدم که مامانم و زهرا دارن در مورد میلاد باهم حرف میزنن...خودم رو زدم به خواب که حرفاشونو بشنوم... مامانم گفت: _یعنی واقعا؟! +آره...گفتن که میلاد یهویی رفته ترکیه و زنگ زده و گفته اگه پلیس سراغش رو گرفت...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»
🌺 مدد از شهدا 🌺
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۳۱ و ۳۲ _باشه عزیزم...مشکلی نیست..فقط آدرسش رو
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۳۳ و ۳۴ +آره...گفتن که میلاد یهویی رفته ترکیه و زنگ زده و گفته اگه پلیس سراغش رو گرفت ما چیزی نگیم و خبری ندیم و نگیم کجاست...پرسیدم پس مریم چی؟! میگفت میلاد گفت شاید قسمت اینجوری بوده... شاید خواست خدا بود که قبل عقد و رسمی شدن بفهمم... _پسره ی بی غیرت... +عصمت خانم خیلی گریه میکرد...میگفت اصلا روی دیدن شما رو نداره...و نمیدونه چی جوابتونو بده...به خاطر همین نیومدن بیمارستان. _یعنی به این راحتی زد زیر همه چیز؟؟ به نظر منم خواست خدا بود که دخترم رو دست این بی غیرت ندم... صدای زهرا و مامانم رو شنیدم. اصلا باورم نمیشد... یعنی به این راحتیها از من گذشت... یعنی همه حرفاش دروغ بود؟؟ اشکام داشت در میومد ولی نمیخواستم مامانم بفهمه و حالش بدتر بشه...قلبم درد شدیدی گرفت و یهو ضربانم افتاد و فقط میشنیدم زهرا و مامانم دارن داد میزنن و دکتر رو صدا میکنن.... چشام رو باز کردم و دیدم تو قسمت مراقبتهای ویژه هستم و بهم کلی دستگاه وصله...یکم ترسیده بودم که مامانم از پشت شیشه دید بیدار شدم و اروم اومد تو اتاق. -دخترم خوبی؟! _سلام مامان...چی شده؟! من کجام؟! -هیچی دخترم..یکم ضربانت افتاد دکترا گفتن به مراقبت بیشتری نیاز داری... نگران نباش. _مامان؟! -جانم؟! _خیلی دوستت دارم... 🍃از زبان مادر مریم:🍃 دکتر وارد اتاق شد و مریم رو معاینه کرد... خیلی استرس داشتم...دستام یخ یخ بود و از شدت نگرانی میلرزید و تسبیح رو به زور تو دستام گرفته بودم... بعد از اینکه دکتر معاینه کرد باهاش از اتاق خارج شدم...که بهم گفت پشت سرش بیام و با هم وارد اتاق پزشکان شدیم... _آقای دکتر وضع دخترم چجوریه؟! +چرا رنگتون پریده خانم؟! _چیزی نیست از نگرانیه. +شما باید سعی کنید قوی باشید تا دخترتونم شما رو ببینه و روحیه بگیره نه اینکه یه لشکر شکست خورده ببینه... _آقای دکتر هرچی شده به من بگید... اینطوری بدتر دق میکنم... +مادرم باید بگم فقط دعا کنید برای دخترتون یه مورد پیوندی پیدا بشه و تازه اون موقع میشه گفت چه مقدار امید هست... _پیوند؟! +بله...متاسفانه ضربان قلب دخترتون خیلی نامنظم شده و عضله قلب ضعیف شده... انگار که یه شک عصبی بهشون وارد شده... فعلا با دستگاه نگهشون میداریم ولی این پروسه نمیتونه زیاد طول بکشه... فقط دعا کنید...مرگ و زندگی دست خداست...ما فقط وسیله ایم... _یا خدااا... 🍃از زبان مریم:🍃 گریه‌های مامانم بیشتر شده بود و از گریه‌هاش میفهمیدم که اوضاعم بدتر شده و هرچی از مامانم میپرسیدم من چمه جوابم رو نمیداد. دیگه خسته شده بودم از این مریضی... تمام بدنم بی حس شده بود و درد میکرد... حتی دیگه پرستارها اجازه نمیدادن که بشینم و نماز بخونم و با هربار شنیدن اذان یه غم عظیمی تو دلم مینشست... " خدا جون...اینقدر بد بودم که توفیق نمازخوندن هم ازم گرفتی؟ " روی تخت بیکار بودم و خاطرات این یکسال تو ذهنم مرور میشد... خاطرات شلمچه... خاطرات راهیان نور... خلطرات دانشگاه... خاطرات اون پسر که ... خاطرات میلاد... خاطرات کلاس های دانشگاه... خاطرات خل بازیها با زهرا... باورم نمیشد این منم که افتادم یه گوشه ی تخت....روزها همینطوری میگذشت و تغییر تو وضعم ظاهر نمیشد... یه روز زهرا پیشم بود ، و با هم داشتیم حرف میزدیم.از کلاسها برام تعریف میکرد...بازم حال اون پسر رو ازش گرفتم که دیدش یا نه؟؟ _نه مریم...تو دانشگاه دیگه ندیدمش... نمیدونم کجاست... +حتما سرش جای دیگه گرم شده. _ولی ای کاش میتونستم قبل مردنم ازش بطلبم. +زبونتو گاز بگیر دختر این چه حرفیه...خوب میشی باهم میریم عذرخواهی میکنی دیگه... _فعلا که هر روز دارم بدتر میشم. +امیدت به خدا باشه... در حال حرف زدن بودیم که مامانم با گریه اومد تو اتاق...اما معلوم بود گریش از ناراحتی نیست... _چی شده مامان... -خدایا شکرت... _چی شده ... -ای خدااااا...شکرت... _مامان میگی یا نه ؟! قلبم اومد تو دهنم... -دخترم خدا جوابمونو داد.الان دکترت گفت یه مورد پیوندی پیدا شده که کارت اهدای عضو داشت و گروه خونشم بهت میخوره ... زهرا هم از شدت خوشحالی داشت پر در میاورد...ولی من میترسیدم از فکر این که قراره بدنم شکافته بشه... باید رو میکردم...شاید دیگه بیرون نیام از اون اتاق... 🍃از زبان سهیل:🍃 شب آخر اردو بود و خبردار شدیم فردا قراره از مرز شلمچه بیارن..از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم.. نفهمیدم چجوری...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۳۵ و ‌۳۶ از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم... نفهمیدم چجوری اون شب رو صبح کردم... نزدیک‌های نصفه شب بود که خواب دیدم...... 💤وارد یه سنگری شدم... از بیرون شبیه سنگر بود ولی داخلش یه باغ بزرگ بود...نمی‌دونستم کجام و اروم راه میرفتم تا اینکه دیدم صدای خنده و قهقهه میاد... رد صدا رو گرفتم و دیدم نزدیک برکه آب یه سفره ای پهنه و شهدا با همون لباسهای خاکیشون سر سفره نشستن و گل میگن و گل میشنون... تا من رو دیدن همه برگشتن سمته من... باورم نمیشد...همه چهره ها آشنا بود....همون عکسهایی که تو کتابهای خاطرات شهدا دیده بودم... دیدم صدام میزنن... _به به...آقا سهیل....خوش اومدی پیش ما...بیا سر سفره که .... یکم جلوتر رفتم و همه از جا بلند شدن... باورم نمیشد همون شهدایی که پارسال تو شلمچه راهم نمیدادن الان ازم میخوان باهاشون هم سفره بشم...یکیشون برگشت گفت _میخوای بیا سر سفره یا نه؟! منتظریما... از خواب پریدم..... خیس عرق شده بودم.. به خودم لعنت میفرستادم که چرا اینقدر زود بیدار شدم... دلم میخواست بازم بخوابم و برم توی همون باغ...صدای اونجا...هوای اونجا... عطری که اونجا بود همه یه چیز دیگه بود... تا صبح چند بار خوابیدم و بیدار شدم ولی دیگه خوابشون رو ندیدم که ندیدم... صبح شد و آماده شدیم برای رفتن به شلمچه... همین که وارد شدم به زمین افتادم و زار زار گریه کردم... نمیدونستم چرا دلم اینقدر پره... رفتیم سر مرز برای استقبال از شهدا... عاشورایی بود برا خودش...همه به سر و سینه میزدن...برای استقبال از کسایی که میخوان وارد کشور بشن... تا ظهر سر مرز بودیم و شهدا رو تا ماشین‌های مخصوص تشییع کردیم... اصلا تو حال و هوای خودم نبودم و نمیدونستم چیکار کنم...بعدازظهر رفتیم وارد یادمان شدیم و تا غروب بودیم... چقدر دلم تنگ شده بود برا غروب شلمچه... قبل اومدن گفته بودم میرم شلمچه و برای رسیدن به مریم خانم دعا میکنم ولی رسیدن و نرسیدن دست خداست... فقط از شهدا میخواستم بازم لذت اون خواب رو به من نشون بدن...اون شبم خوابیدم و خبری نشد و فردا حرکت کردیم به سمت تهران...همیشه وداع با خاک خوزستان سخته...اشکام امونم نمیداد... 🍃از زبان مریم:🍃 روز عمل فرا رسید. دست و پام یخ یخ بود.وارد اتاق عمل شدم و استرسم به حد بالایی رسیده بود...دکتر بیهوشی صدای بهم خوردن دندونامو شنیده بود و سعی میکرد آرومم کنه. دارو رو تزریق کرد و آروم آروم باهام حرف میزد...کم‌کم صداش نامفهوم شد. چشام سنگین شد و نفهمیدم چی شد. به زور چشمامو باز کردم... صدای دید دید دستگاه ضربان قلب میومد...دیدم مامانم کنار تختم نشسته... خواستم برم سمتش که قفسه سینم درد گرفت و تازه یادم اومد که عمل داشتم... مامانم متوجه شد و اومد کنارم... _خداروشکر... بالاخره چشمات رو باز کردی دختر؟! لب هام به زور تکون میخورد و اروم گفتم: +مامان چی شده؟! _هیچی دخترم...عملت با موفقیت انجام شده و فعلا قلب جواب داده...دکتر تعجب کرده بود و میگفت تا حالا ندیدم یه قلب اینقدر خوب و سریع روی یه بدن بشینه و جواب بده... گفت حتما به خاطر دعاهای شماست... خدا رو شکر....خدا خیلی دوستت داره دخترم... 🍃..دوماه بعد..🍃 حالم کم کم داشت بهتر میشد و چند روزی میشد که راه افتاده بودم. توی این دوماه احساس خوبی داشتم... حس میکردم خیلی حالم رو بهتر کرده...خیلی دوست داشتم بدونم صاحب این قلب کیه؟! یه روز که زهرا اومده بود پیشم اروم بهش گفتم _من باید برم بیمارستان +چرا...چی شده مریم؟! درد داری؟؟ _نه عزیزم...چیزی نیست...میخوام بپرسم این قلب مال کیه؟؟ +تو هم چیزایی به سرت میزنه‌ها...حالا قلب یکی هست...به تو چه اخه... _خب باید بدونم...نمیدونی با این قلبم یه حال خاصی دارم...شاید بخندی ولی حس میکنم حتی حال و هوای بهتری داره...تا هرچی میشه سریع قلبم و درمیاد. +خب حالا بذار بعدا میریم... _اگه نمیای خودم میرم... +باشه...فقط باید قول بدی احساساتی نشیا... یه آژانس گرفتیم و با زهرا رفتیم بیمارستان... راهروهای بیمارستان منو یاد اون روزهای سخت مینداخت. اول که خواستم رو گفتم ممانعت کردن ولی وقتی اصرار من رو دیدن قبول کردن. دکتر گفت : _اتفاقا خانواده اهدا کننده هم خیلی اصرار داشتن شما رو ببینن ولی ما به خاطر شما چیزی نگفتیم حالا چون خودتونم میخواید چشم... اسم اهدا کننده شما سهیل حیدریه... اینم ادرس خونشون... سهیل حیدری؟! این اسم چقدر برام آشناست؟! آها یادم اومد.همون همبازی بچگیامه که میلاد عکسشو داشت. واییی خدا..... 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «