eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
7.8هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
3.1هزار ویدیو
30 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن تبلیغات در مدداز شهدا https://eitaa.com/joinchat/3693085358Ce30425eed9
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت نامه📩رو بازکردم.. باهمون خط اول اشکم دراومد😭 ✍بسم رب الشہدا والصدیقین چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند وتماشاےتو زیباس اگربگذارند من از اظهار نظرهاے دݪم فهمیدم عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند دل سرگشته من!این همه بیهوده مگر خانه دوست همینجاست اگر بگذارند.. سندعقل مشاء است همه میدانند غضب آلود نگاهم نکنید ای مردم! دل من مال شماست اگر بگذارند.. سلام زینب قشنگم.. این نامه رو درحالی مینویسم ڪه یکی دوساعت.. به مونده و تو اورا زمانی میخوانی که یا شدم.. وامیوارم باشد چرا که امتحان امتحانی سخت است ومن ترس مردودی و شرمندگی دارم. زینب عزیزتراز جانم.. حرف های مفصل را در نامه ای که خانم رضایی به دستت میرسانند.. امادراین نامه میخواهم در مورد این بگویم. این خواهر گرامی بانوی صبور است همان سنگ صبور تو هوالمحبوب 🕊رمان قسمت ازهمان سال 92 که لیاقت مدافع بی بی رو پیدا کردم.. نگرانیم بودی.. اما اینبار که آمدم از تو . برای آنکه نگران تو بودم. این خواهرگرامی را انتخاب کردم که بعد از من باشد به درگاه خداوند ودست درازی به خانم رضایی تا ادامه این راهو طی کنه. امیدوارم خیلی زود با این خواهر بزرگوار دوست شوی تاخیالم راحت شود. دوستدارتو.. برادرت حسین🌷✍ وقتی نامه ی حسین عزیزم تموم شده بود دم در خونه بودم. زنگ زدم وارد خونه شدم میخواستم برم تواتاقم _سلام مامان: سلام _زینب جان حسین که رفته..توهم میری تو اتاقت.. من دلم به کی خوش باشه خب؟😒 زینب:من خوبم..😊 مامان: الله اکبر مشخصه😒زینب امروز یه خانمی اومده بود خونه میگفت از طرف 🌷حسـین🌷 اومده. برگشتم کامل به سمتش ینی پریدم به سمت مامان _اسمش چی بود؟؟؟؟!😳😨 مامان: خانم رضایی😒 _رضایی😳شماره نداد؟؟آدرس نداد؟؟ مامان: آروم باش.. تواتاقته😒 دویدم سمت اتاقم🏃‍♀ _سلام خانم رضایی ببخشید🙈 خانم رضایی: سلام زینب قشنگم.. خوبی خانم گل😊 باحرف خانم رضایی اشکم دوباره جاری شد _ممنون😭 خانم رضایی: _الهی من بمیرم برای دلت.. ناهار خوردی؟؟😒 _نه😭 خانم رضایی: _عزیز دلم ناهارتو بخور استراحت کن ساعت 6 میام دنبالت بریم جایی..😊 _آخه😢 خانم رضایی: آخه بی آخه.. 😠ناهارتو کامل میخوریا😊 _چشم😢 خانم رضایی: یاعلی😊❤️ _یاعلے💔 هوالمحبوب 🕊رمان قسمت ساعت6 غروب بود... جلوی در ساختمان منتظر خانم رضایی بودم پنج دقیقه بعد خانم رضایی رسید.😊 خانمی ۲۹_۳۰ساله باچهره معمولی ولی یه مهربونی کاملا مشخص بود. تانشستم توماشین دستاشوبازکرد🤗به آغوشش پناه بردم. شاید یه ربع بیست دقیقه ای فقط گریه کردم😭 خانم رضایی: _آروم شدی عزیزدلم؟😊 فقط با اشک نگاش کردم😢 _میبرمت جایی که بوی🌷حسینو🌷 بده😊 بعدازگذشت ۴۵دقیقه روبه روی نگه داشت وارد که شدیم خیلیا داشتن میومدن سمتم که بهار نذاشت. به سمت حسینیه معراج الشهدا راهنماییم کرد. خانم رضایی با یه باکس جلوم نشست. درو دیوارای معراج حسین قبل محرم سیاه پوش کرده بود.. خانم رضایی: _اینکه چطوری تو روسپرد دست من بمونه واسه بعد..اما فعلا میخوام امانت های دستم رو بدم بهت.. به بچه ها گفتم نیان خودمم یک ساعت دیگه بهت سرمیزنم.😊 این باکس همون که حسین چند روزقبل اعزام بهم داد. گفت اگه واسش اتفاقی بیفته یک هفته بعدخبرش اینو بهت بدم. خودش از حسینیه رفت بیرون. ادامه👇👇 👇ادامه قسمت 👇 خودش از حسینیه رفت بیرون. باکس رو باز کردم یه نامه بود.یه بسته بود. نامه روبازکردم.. ✍بسم رب الشهدا والصدیقین مارا بنویسید فداےزینب آماده ترین افسررزم آور زینب بایدبه مسلمانی خود شک کند آنکه یک لحظه ی کوتاه شود کافرزینب کافیست که با گوشه ی ابروبدهد اذن فرماندهی کل قوا؛ از بیخ درآورده و خوآهیم درآورد چشمےڪه چپ افتد دور و بَر زینب😡☝️ آن کشورسوریه واین کشور ایران مجموع دو کشور بشود رهبر بدهد رخصت میدان؛ بگذاریم به زخم دل مضطر زینب ✍سلام خواهرگلم.. زینب قشنگم.. تواین دوسال که لیاقت مدافع بی بی داشتم تمام نگرانیم بودی خواهرجانم آنقدربچه حساسی بودی هیچوقت نتوانستم ازسوریه بهت بگم. وقتی بعدازشهادت آقاسیدمحمدحسین اونقدر بودم.. که نمیتوانم بیان کنم.. زینبم این نامه را زمانی میخوانی که یا اسیرشدم یا شهید.. امیدوارم دومیه باشه زینبم... از رفتنم آنقدر حرف ؛ دوست دارم ادامه بدی وبه حرف خانم رضایی گوش بدی.. و باهاش همقدم بشی برای بقیه شهدا. امیدوارم اون چیزایی که مدنظرم است رو بتونم واست یادگاری بخرم. همراه این نامه یه تابلو هست بزن به اتاقت دوست دارم پیکرم هیچوقت برنگرده اگه برنگشت قرار
🌺 مدد از شهدا 🌺
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ اقا میلاد گفت: _خب مریم خ
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ نگاه کردم دیدم آقا میلاد هم تو ماشین نشسته... رفتم عقب ماشین پیش معصومه نشستم و آقا میلاد هم گفت: _سلام بر خانم آینده خسته نباشید... +سلام...لطف دارین...شما ها چرا اومدین اینجا؟! معصومه: _راستش اومدیم جلو در خونتون دنبالت که بریم بیرون... مامانت گفت دانشگاهی...آدرس دانشگاه رو گرفتیم و اومدیم... +ای بابا...چرا زحمت افتادین آخه؟! ~•چه زحمتی... حالا حالاها مونده ما و آقا میلاد بیایم دنبال شما....راستی میلاد این همون دانشگاه که خاله اکرم میگفت آقا سهیلم اینجا درس میخونه. @madadazshohada پرسیدم : +کدوم سهیل؟ ~•همون سهیل که بچگی ها باهامون بازی میکرد دیگه... +آهاااااا....ااااااا...راست میگی؟! خیلی دوست دارم ببینمش چه شکلی شده... خیلی مظلوم بود بچگیاش. ~•اره...خنگ بود. +نههه...پسر خوبی بود. ~•من فکر کردم هم دانشگاهی هستین حتما میشناسیش...میخواستم خبرشو از تو بگیرم. +نه...من نمیدونستم اینجا دانشگاه میاد. در حال صحبت با معصومه بودیم که میلاد گفت: _خب دیگه حالا انگار کی هست اینقدر مهمه دیدنش براتون. خلاصه دعوتش میکنیم میاد میبینیمش دیگه...خب حالا عروس و خواهر شوهر بگین کجا بریم؟! من سرم رو از خجالت انداختم پایین و چیزی نگفتم که معصومه گفت: _میلاد ببرمون یه رستوران خوب... من گفتم: +نه من مزاحم نمیشم...میرم خونه... ~•کجا میری...تازه پیدات کردیم عروس خانم ... +آخه زشته. ~•چه زشتی؟! داداش میلادم حالا خرج ها داره... و به سمت رستوران را افتادیم.. معصومه دختر مهربون و خوبی بود و هنوز مثل بچگیاش شیطون بود...تو رستوران رفتیم و نشستیم منتظر بودیم تا غذاها رو بیارن... خیلی خجالت میکشیدم... نمیدونم چرا ولی احساس میکردم تپش قلب دارم و قلبم درد میکنه...خیلی وقت بود همچین حسی نداشتم... خلاصه اون‌روز گذشت و... @madadazshohada 🍃از زبان سهیل:🍃 رفتم تو دفتر و همش به حرفاش فکر میکردم... صدبار قضیه رو با خودم مرور میکردم: و هربار هم حق رو به اون میدادم... شاید منم بودم باور نمیکردم یه شبه یه نفر بخواد عوض بشه. نمی‌دونستم چیکار باید کنم.داشتم دیوونه میشدم... ای کاش هیچوقت نمیدیدمش... ای کاش اصلا اون خواب رو نمیدیدم... سرم رو روی میز گذاشتم و آروم گریه کردم که به صدای باز شدن در اتاق به خودم اومدم... _سلام آقا سهیل سرم رو بالا آوردم...فرماندمون بود. +سالم سید جان...خوبی؟! _سهیل گریه میکردی؟! +من؟! نه...نه...حساسیت فصلیه. _ای بابا...یه جوشونده بخور خوب میشی. +ای کاش با جوشونده خوب میشدم. _حالا نگران نباش...چیزی نیست که... +ان‌شاالله... _راستی سهیل باید برنامه ریزی کنی ها... راهیان نور نزدیکه @madadazshohada +من؟! _آره دیگه...مسئول دفاع مقدس ناسلامتی تویی دیگه... +آخه من رو شهدا راه نمیدن که... _این حرفها چیه...شهدا مهربون‌تر این حرفان... کافیه فقط یه قدم برداری براشون @madadazshohada +هعیییی. _پوسترها و اینا آماده ان ...فقط ثبت نام و هماهنگی و اینا با تو. +باشه... به خدا... از دفتر بیرون اومدم و به محل ثبت نام رفتم... نوشته‌ی بالای بنر بدجور دلم رو هوایی کرد. من رو یاد خوابم انداخت...بزرگ نوشته بود... " محل ثبت نام شهدا..." @madadazshohada 🍃از زبان مریم:🍃 یهو زهرا رو تو حیاط دانشگاه دیدم. -سلام عروس خانم. _سلام زهرایی...خوبی؟! @madadazshohada -ممنون...چه خبرا؟! _سلامتی...تو چه خبرا؟! -هیچی..راستی راهیان نور نمیای؟! _خیلی دوست داشتم بیام ولی خودت که میدونی چه قدر این ایام سرم شلوغه. -آره... ان‌شاالله سال دیگه با آقات میری دیگه. _ان‌شااالله...ولی فعلا که نسبت به راهیان و اینا علاقه‌ای نشون نداده...فک کنم امسال شهدا ما رو دعوت نکردن. -ببینه تو دوست داری حتما میبرتت دیگه... _ان‌شاالله... -آها...راستیییی...رفتم ببینم قضیه ثبت‌نام چجوریه و اینا دیدم مسئول راهیان عوض شده... _خب به سلامتی. -نههه..اخه جالب اینجاعه که اون پسره شده مسئولش. @madadazshohada _کدوم پسره؟! -بابا همون که هی میاد باهات حرف بزنه و تو ازش خوشت نمیاد. _جدا؟؟؟؟اخه چی بگه آدم...یعنی یه تحقیق نمیکنن مسئولیت میدن به اینا حتما گول ریشش رو خوردن. -شاید واقعا پسر خوبی شده. _بعید میدونم. @madadazshohada چند روز گذشت .... و ما هم مشغول خرید عروسی و اینا بودیم... آقا میلاد اصرار داشت عروسی زودتر برگزار بشه... دلیل اصرارش رو نمیدونستم ولی چون خودمم مشکلی نداشتم قبول کردم... هر روز که بیرون میرفتیم و زیاد راه میرفتیم یه درد خفیفی تو قلبم حس میکردم ولی بهش بی‌توجه بودم. راستیتش از بچگی...... 👣ادامه دارد.... @madadazshohada ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی 💖 کانال مدداز شهدا 💖