🕊شهید امیر حاج امینی
🍃به عنوان بسیجی عازم جبهه شد
بی سیم چی عملیات کربلای چهار وپنج گردان نصر لشکر ۲۷ محمد رسولالله در جنگ ایران و عراق بود.
شهید امیر حاج امینی در عملیاتهای آزادسازی شهرهای مهران، بستان و والفجر ۸ شرکت داشت🌟
🥀 او در اسفند ۱۳۶۵ درشهر مرزی شلمچه در جریان عملیات کربلای ۵ شهید شد.
💚دو عکس از او پس از کشته شدن و برای مادرش گرفته شده که
بعدها به عنوان تاثیرگذارترین عکسها در جریان جنگ ایران و عراق شناخته شدند.
🌺یادشهداباصلوات 🌺
#دفاع_مقدس
#شهادت
@madadazshohada
🔰زندگینامه شهید بزرگوار امیر حاج امینی
💐🍃تاریخ ولادت امیر حاج امینی به سال ۱۳۴۰ برمیگردد. نظرعلی نام پدر شهید امیر حاج امینی میباشد و نام مادرش، رقیه است.
شهید امیر حاج امینی تحصیلات خود را تا پایان دوره متوسطه ادامه داد و موفق به دریافت مدرک دیپلم شد.
او در جبهه بعنوان یک بسیجی حاضر شد. در سال ۱۳۵۶ پدر شهید امیرحاج امینی بخاطر ابتلا به سرطان درگذشت و در سال ۱۳۹۲ مادر بزرگوار این شهید به بیماری قلبی-عروقی دچار شد و فوت کرد.
☘نقل قولی از برادر شهید امیر حاج امینی
بردار شهید امیر حاج امینی می گوید:یک روز بر سرمزار امیر بودم که جوانی نزد من آمد و ظاهر حزب اللهی مانند داشت، او گفت:« شما نسبتی با این شهید دارید؟!» در جواب به او گفتم:« من برادرش هستم»، آن جوان گفت:« حقیقتش من در ابتدا شیعه نبودم ولی بنا به دلایلی مجبور شدم که در ظاهر به اسلام، ایمان بیاورم ولی قلباً مسلمان نشده بودم تا این که عکس برادر شما را برحسب اتفاق دیدم، پس از دیدن عکسش متحول شدم. گویی که این عکس در حال صحبت کردن با من بود؛ بعد از آن به اسلام، قلباً روی آوردم و اکنون ، هر پنج شنبه به این جا می آیم.»- بهشت زهرا/ قطعه۲۹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️ @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمتی از وصیت نامه شهیدامیر حاج امینی:
اگر به واسطه خونم حقی به گردن دیگران داشته باشم، به خدای کعبه قسم
از مردان بی غیرت و زنان بی حیا نمی گذرم....))
#شهیدامیرحاجامینی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@madadazshohada
خستگي نداشت. مي گفت من حاضرم تو کوه با همه تون مسابقه بذارم🏃، هر کدوم خسته شدين، بعدي ادامه بده... اينقدر بدن آماده اي داشت که تو جبهه گذاشتنش بيسيم چي📞. بيسيم چي (شهيد) پور احمد...
- اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود☝️. به اين اصل خيلي اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاري رو براي خود خدا بکني، خودش عزيزت مي کنه☺️. آخرش هم همين خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اينطور معروف بشه.👌☝️
شهید امیر حاج امینی🌺🍃
@madadazshohada
🚩 قطعه سرداران بیپلاک
جای غریبی است، کاجهای بلندش شاهدند که مادرها، مادرهای چشم انتظار شهدای جاویدالاثر، چطور به اینجا که میرسند، سر درددلشان باز میشود، چطور مینشینند یکی یکی سر مزارها، انگار که مزار هر شهید گمنام، مزار پسر خودشان باشد، همان عزیزی که با دست خودشان راهی جبهه نبردش کردهاند و حالا دلتنگی نبودنش را، ندیدنش را اینجا خالی میکنند.
رازش را کسی نمیداند، راز جمعیتی که به اینجا میرسند دلشان گرهگیر میشود، میشوند کفتر جلد این قطعه و پر نمیکشند از حوالی شهدای گمنام.
رازی که قطعه سرداران بی پلاک را با این کاجهای بلند و سر به فلک کشیده، با این فانوسهای رنگی روشن که بالای سر هر مزار، نشانی غریبی و دلتنگیاند، هیچوقت از جمعیت خالی نمیکند.
همیشه چند نفری هستند که بیایند و بین ردیف مزارها راه بروند و چشمشان نوشتههای روی سنگها را بخواند؛ نوشتههایی که همه به یک اسم میرسند، انگار همه یکی باشند، یک نفر باشند؛ شهید گمنام!
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 خانواده شهدای گمنام💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
* برادران شهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌷 دختر_شینا – قسمت 7⃣ @madadazshohada .... از زنها شنیدم پایگاه آمادهباش است و به هیچ سربازی مر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌷 دختر_شینا – قسمت 7⃣ @madadazshohada .... از زنها شنیدم پایگاه آمادهباش است و به هیچ سربازی مر
🌷 دختر_شینا – قسمت 8⃣
.... خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
روزها پشت سر هم میآمدند و میرفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم میآمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمیشد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود.
بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش میکردم؛ اما همین که از راه میرسید، یادم میافتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران میشدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دلخوشیام میشد و زود همه چیز را از یاد میبردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همهی روستا مادرم را به کدبانوگری میشناختند.
دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمیشد. به همین خاطر، همه صدایش میکردند « شیرین جان ».
آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانهی ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دمِ غروب، دیدیم عدهای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه میروند، پا میکوبند و شعر میخوانند.
وسط سقف، دریچهای بود که همهی خانههای روستا شبیه آن را داشتند. بچهها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشتبام هستند.» همانطور که نشسته بودیم و به صداها گوش میدادیم، دیدیم بقچهای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آنها دست زدند و گفتند: «قدم! یااللّه بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»
یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: « زودباش. » چارهای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم.
صمد انگار شوخیاش گرفته بود. طناب را بالا کشید.مجبور شدم روی پنجهی پاهایم بایستم، اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید.
صدای خندههایش را از توی دریچه میشنیدک. با خودم گفتم: « الان نشانت میدهم. » خم شدم و طوری که صمد فکر کند میخواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمیخواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد؛ آنقدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم.
صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شلتر کرد. مهمانها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.
صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسریهایی که آخرین مدل روز بود و پارچههای گرانقیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادم هم برای صمد چیزهایی خریده بود.
آنها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچهی شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: « قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد. »
رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که میخواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشتبام میخواندند و میرقصیدند...
🔰ادامه دارد....🔰
@madadazshohada