💌بسمـ رب الشـهدا
🌹شهیدمدافعحرمـ
|💔| پاسـدارشهیدخلبـانکمـالشیـرخانی
تاریخ تولد: ۱۳۵۵/۰۱/۱۵
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۹۳/۰۴/۱۴
محل شهادت: سامراء
وضعیت تأهل: متأهل_دارای۲فرزند
محل مزارشهید: گلزارشهدای لواسانات
👈توصیهیشهیـد
🔸...امر به معروف و نهی از منکر،دعوت به تقوای الهی،توصیه به رعایت حجاب،مراقبت از مسائل دینی و دعوت به رعایت اصول،
و توصیه به اینکه بعداز شهادتش صدای محارمش را نامحرمان نشنوند...
خلبان مدافع حرم
#شهیدکمال_شیرخانی
#حجاب #امربمعروف_نهی_ازمنکر
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 شهید شیرخانی💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
* برادر شهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌷 دختر_شینا – قسمت 5⃣2⃣ روز به روز سنگینتر میشدم.خدیجه داشت یکساله میشد.چهار دست و پا راه می
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌷 دختر_شینا – قسمت 5⃣2⃣ روز به روز سنگینتر میشدم.خدیجه داشت یکساله میشد.چهار دست و پا راه می
🌷 دختر_شینا – قسمت 6⃣2⃣
@madadazshohada
💥 فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: « میخواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم. » خودش رفت و پدر و مادر، خواهرها و برادرها، و چندتا از فامیلهای نزدیک را دعوت کرد. بعد آمد و آستینها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی به پا کرد. مادر و خواهرها و زنبرادرهایم به کمکش رفتند.
💥 هر چند، یک وقت میآمد توی اتاق تا سری به من بزند میگفت: « قدم! کاش حالت خوب بود و میآمدی کنار دستم میایستادی. بدون تو آشپزی صفایی ندارد. » هوا سرد بود. دورتادور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برفها را پارو کرد یک گوشه. برفها کومه شد کنار دستشویی، گوشهی حیاط.
💥 به بهانهی اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرمِ تعریف شد. از کارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم و بچه هم طرف دیگرم بود.
💥 گاهی به این شیر میدادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه میگذاشتم. یکدفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: « خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی، یک آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم. »
💥 اشک توی چشمهایش جمع شد. گفتم: « چه حرفها میزنی! »
گفت: « اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم. »
گفتم: « چرا نبخشم؟! »
💥 دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دستهایش هنوز سرد بود. گفت: « تو الان به کمک من احتیاج داری. اما میبینی نمیتوانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو میماند. »
گفتم: « ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آنطور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن. »
💥 دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشمهایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت میشد، چشمهایش اینطور میشد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمیخواست ناراحتیاش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: « دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر میکنند با هم دعوایمان شده. »
💥 خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشهی اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها کرد. خجالت کشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: « آقا صمد، شیرین جان میخواهد برنج دم کند. میآیید سر دیگ را بگیریم؟ »
بلند شد برود. جلوی در که رسید، برگشت و نگاهم کرد و گفت: « حرفهایت از صمیم دل بود؟ »
خندیدم و گفتم: « آره، خیالت راحت. »
💥 ظهر شده بود. اتاق کوچکمان پر از مهمان بود. یکی سفره میانداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره میگذاشت. صمد داشت استکانها را از جلوی مهمانها جمع میکرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمیشد. همانطور که سعی میکرد استکانها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آنها شکست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست.
💥 توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: « گرجی بدجوری خوندماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمیآید. » چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از توی طاقچه برداشت و گفت: « برو آمادهاش کن، ببریمش دکتر. » بعد رو به من کرد و گفت: « شما ناهارتان را بخورید.
🔰ادامه دارد...🔰
🌷 دختر_شینا – قسمت 7⃣2⃣
💥 سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یکدفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم میخواست صمد خودش پیش مهمانهایش بود و از آنها پذیرایی میکرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند.
💥 وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشقها که به بشقابهای چینی میخورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: « خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید. » مهمانها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زنداداشهایم رفتند و ظرفها را شستند. اما صمد نیامد. عصر شد. مهمانها میوه و شیرینیشان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاجآقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد.
💥 هوا کمکم داشت تاریک میشد، مهمانها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند. شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آنها نبود. با نگرانی پرسیدم: « پس صمد کو؟! »
خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: « ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چندتا آمپول و قرص، خونِ دماغِ گرچی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: « شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنجشنبهی هفتهی بعد برمیگردم. »
💥 پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم میترکیدم. بعد از شام همه رفتند. شیرین جان میخواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: « حاجآقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری. »
وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم.
💥 حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار میشدم، یا کارهای خانه بود یا شستوشو و رُفتوروب و آشپزی یا کارهای بچهها. زنداداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دستتنها نمیگذاشت. یا او خانهی ما بود، یا من خانهی آنها. خیلی روزها هم میرفتم خانهی حاجآقایم میماندم.
@madadazshohada
💥 اما پنجشنبهها حسابش با بقیهی روزها فرق میکرد. صبح زود که از خواب بیدار میشدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبهشبها زود میخوابیدم تا زودتر پنجشنبه شود. از صبح زود میرُفتم و میشستم و همه جا را برق میانداختم. بچهها را ترو تمیز میکردم. همه چیز را دستمال میکشیدم. هر کس میدید، فکر میکرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقهاش را بار میگذاشتم. آنقدر به آن غذا میرسیدم که خودم حوصلهام سر میرفت. گاهی عصر که میشد، زنداداشم میآمد و بچهها را با خودش میبرد و میگفت: « کمی به سر و وضع خودت برس. »
@madadazshohada
💥 اینطوری روزها و هفتهها را میگذراندیم. تا عید هم از راه رسید. پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: « میخواهم امروز بروم. »
بهانه آوردم: « چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو. »
گفت: « نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم. »
گفتم: « من دستتنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چهکار کنم؟ »
گفت: « تو هم بیا برویم. »
جا خوردم. گفتم: « شب خانهی کی برویم؟ مگر جایی داری؟! »
گفت: « یک خانهی کوچک برای خودم اجاره کردهام. بد نیست. بیا ببین خوشت میآید. »
گفتم: « برای همیشه؟ »
خندید و با خونسردی گفت: « آره. اینطوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سختتر میشود و آمد و رفت هم مشکلتر. بیا جمع کنیم برویم همدان. »
🔰ادامه دارد...🔰
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
🍃
🌹
اول صبح بگویید حسین جان رخصت✋
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد🤲
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین 🚩
و علی علی بن الحسین🚩
و علی اولاد الحسین 🚩
و علی اصحاب الحسین🚩 (علیهالسلام )
🌹
🍃@madadazshohada
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
💫♥️🍃♥️🍃💫
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
♥️با توسل به جمیع شهدا و شهدای گمنام و۷۲ شهید کربلا♥️
🍀قرار هست چهل روز بصورت ویژه با واسطه قراردادن شهدا، بریم در خانه خدا و اهلبیت و مدد بگیریم ازشون.....
🌸شهدای عزیز این چله🌸
شهدای عزیز❤️
1- 🌷شهدای گمنام✅
۲- 🌷شهید شاهرخ ضرغام✅
۳- 🌷شهید سید کاظم عاملو✅
۴-🌷شهیدحاج حسین معز غلامی✅
۵- 🌷شهید مجتبی قاضی زاده✅
۶_ 🌷شهید امیر علی محمدیان✅
۷- 🌷شهید سید رحمان هاشمی✅
۸- 🌷شهید علی امرایی✅
۹- 🌷شهید حسین جمالی✅
۱۰- 🌷شهیده زهرا حسنی سعدی✅
۱۱- 🌷شهید سید عبدالله رضوی طاهری✅
۱۲- 🌷شهید ابراهیم رشید✅
۱۳--🌷شهید علی اکبر جوادی✅
۱۴--🌷شهید محمد معماریان✅
۱۵-🌷شهید روح الله عجمیان✅
۱۶-🌷شهیدمحمد رضا دهقان✅
۱۷-🌷شهیدعلی اکبر نظری✅
۱۸-🌷شهید محمد مسرور✅
۱۹-🌷شهیدحامد سلطانی✅
۲۰-🌷شهید محمد وزوایی ✅
۲۱-🌷شهید علی اکبر بادپا همدانی✅
۲۲-🌷شهید سید مهدی جلادتی✅
۲۳-🌷شهید وحید زمانی نیا✅
۲۴-🌷شهید جواد گودرزی✅
۲۵-🌷شهید سردار حسن ترک✅
۲۶-🌷شهید محمد رضا دستواره✅
۲۷-🌷شهید ابراهیم آسمی✅
۲۸🌷-شهید قاسم غریب✅
۲۹-🌷شهید مهدی صابری✅
۳۰-🌷شهیدعلیرضا توسلی✅
۳۱-🌷شهیدمحمد حسین مرادی✅
۳۲-🌷شهید میثم مدواری✅
۳۳-🌷شهید مرتضی کریمی ✅
۳۴-🌷شهید حمید سیاهکالی مرادی
۳۵-🌷شهید حامد جوانی
۳۶-🌷شهید رضا کارگر برزی
۳۷-🌷شهید مسلم خیزاب
۳۸-🌷شهیدبابک نوری
۳۹-🌷شهیدالیاس چگینی
۴۰-🌷شهیدمهدی ذاکر حسینی
روز اول👈🏼 ۱۰ مرداد✅
روز دوم👈🏼 ۱۱ مرداد ✅
روز سوم👈🏼 ۱۲ مرداد✅
روز چهارم👈🏼 ۱۳ مرداد✅
روز پنجم👈🏼 ۱۴ مرداد✅
روز ششم👈🏼 ۱۵ مرداد✅
روز هفتم👈🏼 ۱۶ مرداد✅
روز هشتم👈🏼 ۱۷ مرداد✅
روز نهم👈🏼 ۱۸ مرداد✅
روز دهم👈🏼 ۱۹ مرداد✅
روز یازدهم👈🏼 ۲۰ مرداد✅
روز دوازدهم👈🏼 ۲۱ مرداد✅
روز سیزدهم👈🏼 ۲۲ مرداد✅
روز چهاردهم👈🏼 ۲۳ مرداد✅
روز پانزدهم👈🏼 ۲۴ مرداد✅
روز شانزدهم👈🏼 ۲۵ مرداد✅
روز هفدهم👈🏼 ۲۶ مرداد✅
روز هجدهم👈🏼 ۲۷ مرداد✅
روز نوزدهم👈🏼 ۲۸ مرداد✅
روز بیستم👈🏼 ۲۹مرداد✅
روز بیست ویکم👈🏼 ۳۰ مرداد✅
روز بیست دوم👈🏼 ۳۱ مرداد✅
روز بیست وسوم👈🏼 ۱ شهریور✅
روز بیست وچهارم👈🏼 ۲ شهریور✅
روز بیست وپنجم👈🏼 ۳ شهریور✅
روز بیست وششم👈🏼 ۴ شهریور✅
روز بیست وهفتم👈🏼 ۵ شهریور✅
روز بیست وهشتم👈🏼 ۶ شهریور✅
روز بیست ونهم👈🏼 ۷ شهریور✅
روز سی ام 👈🏼 ۸ شهریور✅
روز سی ویکم👈🏼 ۹ شهریور✅
روز سی دوم👈🏼 ۱۰ شهریور✅
روز سی سوم👈🏼 ۱۱ شهریور✅
روز سی وچهارم👈🏼 ۱۲ شهریور
روز سی وپنجم👈🏼 ۱۳ شهریور
روز سی وششم👈🏼 ۱۴ شهریور
روز سی وهفتم👈🏼 ۱۵ شهریور
روز سی وهشتم👈🏼 ۱۶ شهریور
روز سی ونهم👈🏼 ۱۷ شهریور
روز چهلم👈🏼 ۱۸ شهریور
🌼روزتون شهدایی🌼
❤️هر روز ۱۰۰ صلوات ویک زیارت عاشورا هدیه به شهید همون روز ( زیارت عاشورا اختیاری هستش اجبار نیست)
🌼هر روز ، تاریخ می زنیم 🌼
🌷ثواب ختم را به نیابت از شهدا تقدیم می کنیم به آقا رسول الله صلی الله علیه وآله وخانم فاطمه زهرا سلام الله علیها🌷
❤️حاجت روا ان شالله❤️
🌷التماس دعا🌷
@madadazshohada
💫♥️🍃♥️🍃💫
سـ🌸ـلام
روزتون پراز خیر و برکت 🌸
🗓 امروز یکشنبه
☀️ ۱۱ شهریور ١۴٠۳ ه. ش
🌙 ۲۷ صفر ١۴۴۶ ه.ق
🌲 ۱ سپتامبر ٢٠٢۴ ميلادی
🌸🍃@madadazshohada
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
هرگاه صدای اذان به گوشش می رسید بلافاصله وضو می گرفت و به نماز می ایستاد. این عادت همیشکی حسین بود.
یک شب که همگی خواب بودند از رختخواب برخاستم تا یک لیوان آب بخورم، نور ضعیفی در آشپزخانه دیدم.
به سمت آشپزخانه رفتم.
حسین را دیدم که با صدای زیبایش زیارت عاشورا می خواند.
گفتم: مادر چرا چراغ را خاموش کرده ای؟
گفت: می خواستم شما بیدار نشوید.
زمزم های زیبای حسین هنوز در خانه به گوشم می رسد.
#شهید_حسین_جمالی🕊
🌷پنج صلوات هدیه به ارواحطیبهشهدا
اَللّٰهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
امروزمون رو مزین میکنیم به نام و یادِ شهیدِعزیز #حسین_جمالی🌷🕊
@madadazshohada
15.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂روایتگری شهدا🍂
🥀از ما حاجت بخواهید
ما دستمون بازه...
#شهید_علیرضا_مرتضوی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@madadazshohada