سلام توضیح راجع چله ها که سئوال اعضاست👇👇👇
سلام
هر کدوم از چله ها از امروز شروع میشوند
چله سوره توحید که روزی ۱۲ مرتبه است
با لینکش عضو گروه میشی هر روز با خوندن ۱۲ مرتبه سوره توحید در گروه با ذکر یا الله اعلام میکنید که قرائت کردید
با ورود به گروه اسمتون هم اعلام میکنید چون هر روز به نیت حاجت قلبی چند نفر اعلام میشه
وهمه به نیت اون چند نفر که اسامی شون اعلام شده دعا میکنند
چله سوره فتح ودعای ۱۴ صحیفه هم به نیت پیروزی جبهه مقاومت ونابودی اسرائیل ان شاالله به فرموده رهبرمون
از امروز شروع میشه که با زدن روی لینک عضو گروهش میشید
"کمکِ فی سبیل الله" خاطره ای از شهید "سید حمید تقوی فر"
📌کنارشهرک محل زندگیمان باغ سبزے کاری بود،هر ازگاهی"حاج حمید"بہ آنجا سَری میزد بہ پیرمردی کہ آنجا مشغول کار بود کمک میکرد،
🔸یکبارازنماز جمعہ برمیگشتیم کہ حاج حمیدگفت: بنظرت سَری بہ پیرمردسبزی کار بزنیم از احوالاتش با خبر بشیم؟!مدت زیادی بود کہ به خاطر جابجایے خبری ازاو نداشتیم.
🔹زمانیکہ رسیدیم پیرمرد مشغول بیل زدن بود حاج حمیدجلورفت بعداز احوال پرسی،بیل را از او گرفت مشغول بیل زدن شد،پیرمرد سبزے کار چند دستہ سبزی بہ حاج حمید داد.
▪️سبزیها را پیش من آورد وگفت:این سبزیها را بجاے دست مزد بہ من داد.
گفتم:ازخانمم میپرسم اگر نیاز داره بر میدارم.گفتم: نہ سبزی احتیاج نداریم.
▫️در ضمن شما هم کہ فی سبیل اللّه کار کردی.بعدازشهادتش یکی ازهمسایہ ها به پیرمردگفتہ بود کہ حاج حمید شهید شده.
🔻پیرمرد با گریہ گفته بود من فکرکردم اون آدم بیکارے است که بہ من کمک میکرد. اصلاً نمیدونستم شغلی بہ این مهمی داره و سردار سپاهہ...
راوی: همسر شهید
#شهید_سید_حمید_تقوی_فر
🔹️ مدداز شهدا
@madadazshohada
🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید:
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🔖مادر شهید : می رفت جنگل گل وحشی می چید و می فروخت یک ریال هم بود به من می داد و بچه ای بود که اگر به کسی بدهکار بود خواب نداشت می گفت این ها در آخرت باز خواست دارد...
#شهید_رضا_نصیری🕊
🌷پنج صلوات هدیه به ارواحطیبهشهدا
اَللّٰهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
امروزمون رو مزین میکنیم به نام و یادِ شهیدِعزیز #رضا_نصیری🌷🕊
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥💠وقتی کارها گره میخورد
اللهم احفظ قائدنا
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🥀اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥛نذر شیر و روضه حضرت علی
اصغر(ع)،وقتی کارد به استخوان رسید😢
✍🏻مشهور هست بین علما ی ماکه
مرحوم آیت تبریزی میفرمودند:
وقتی کارد به استخون رسیدسه تا روضه
حضرت علی اصغرعلیه السلام پشت
سرهم باشه بگیرید...صبح و روز و شب
۳۰ یا۵ یا ۲نفر یا.... باشند.در مجلس یک
ذکر مصیبتی بکنندبه هرزبانی بودولی
منتهی درهمون مجلس شیر به اهل
مجلس بدهند🌹ببینید چه میکنه این
آقازاده عجیب مجرب هست🌸
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🔖مادر شهید : می رفت جنگل گل وحشی می چید و می فروخت یک ریال هم بود به من می داد و بچه ای بود که اگر به کسی بدهکار بود خواب نداشت می گفت این ها در آخرت باز خواست دارد...
#شهید_رضا_نصیری🕊
🌷پنج صلوات هدیه به ارواحطیبهشهدا
اَللّٰهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
امشبمون رو مزین میکنیم به نام و یادِ شهیدِعزیز #رضا_نصیری🌷🕊
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 شهیدنصیری💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر شهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸 💜قسمت ۴۱ و ۴۲ در ماشین و باز کردم، برگشتم نگاهی به عباس انداختم و گف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸 💜قسمت ۴۱ و ۴۲ در ماشین و باز کردم، برگشتم نگاهی به عباس انداختم و گف
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۴۳ و ۴۴
هوای عالی ای بود، یه هوای خنک بهاری،
شونه به شونه ی عباس قدم میزدم و نفس عمیق می کشیدم، دلم میخواست حس کنم این یاس رو از نزدیک، حجم این همه خوشبختی کنار من غیر قابل باور بود ...
دلم میخواست چیزی ازش بپرسم تا حرف بزنه، دلم نمی خواست این لحظه های باهم بودن و که نمیدونستم تا کی هست رو به آسونی از دست بدم ..
بی هوا صداش زدم:
_عباس!
نگاهش رو بهم دوخت که سریع گفتم:
_آقای عباس
لبخندی رو لبش نشست.بعد کمی مکث گفتم:
_یه چیزی بپرسم؟؟
+بفرمایین
کمی مِن مِن کنان گفتم:
_یه سوالی خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده
- خب
کمی فکر کردم و بعد مکثی طولانی گفتم:
_هیچی!!
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_پشیمون شدین؟
هیچی نگفتم، دو دل بودم از پرسیدنش ..
سکوتم رو که دید اشاره کرد رو نیمکتی بشینیم..بعد نشستن گفت:
_بپرسین سوالتونو؟
بالاخره دلمو زدم به دریا و پرسیدم:
_چیشد که قبول کردین همه چیز رو، چرا با خونوادتون مخالفتی نکردین.
بدون هیچ فکری خیره به روبروش گفت:
_نمیدونم
نگاهش کردم نور ماه کمی صورتشو روشن کرده بود پرسیدم:
_چیو نمیدونید؟!!
در حالی که نگاهش هنوز هم به روبرو بود گفت:
_میشه از این بحث خارج شیم، امشب حالم زیاد خوب نیست
دیگه چیزی نپرسیدم،
حالت خوب نبود پس چرا منو کشوندی اینجا آخه!! کمی به سکوت گذشت که گفت:
_ دلم خیلی تنگ شده
بازم چیزی نگفتم و به نیم رخ نیمه روشنش خیره شدم
- نمی پرسین برای کی؟!
شونه هامو بالا انداختم و با دلخوری
گفتم:
_من دیگه سوال نمی پرسم
نگاهم کرد، باهمون چشمای سیاهش، اینبار من نگاهمو ازش گرفتم که
گفت:
_ناراحتتون کردم؟!
سرم همچنان پایین بود، من ناراحت شده بودم، از دست عباس؟؟؟ مگه میشد!!!!
بازم چیزی نگفتم که گفت:
_میشه قدم بزنیم؟
بلند شدیم و باز شروع کردیم به قدم زدن که شروع کرد
_من همون روز اول که دیدمتون یه احساس اطمینانی داشتم بهتون، روز اول منظورم یکسال پیشه، شما متفاوت ترین دختری بودین که من دیده بودم، تازه از پاریس اومده بودم و دیدن شما بدجور ذهنم رو درگیر کرده بود
مغزم اصلا نمیکشید، به من فکر می کرد، مگه امکان داشت؟؟ یعنی عباس هم بهم فکر میکرد.. همچنان تو سکوت خودم پناه گرفته بودم
که ادامه داد:
_وقتی از خونتون رفتیم دلم میخواست کاش دیگه هیچ وقت نبینمتون که ذهنم باز درگیرِ دختر عجیبی مثل شما بشه،
لبخندی زد و گفت:
_عجیب میگم، چون برام عجیب بودین .. اون حیا و نجابت خاصی که داشتین خیلی متفاوتتون میکرد
سرم پایین بود و حرفاش مثل یه مسکن آرومم میکرد، آقای یاس داشت اعتراف میکرد، به همه ی روزاهایی که من بیقرار عطر یاسش بودم .. اون هم بهم فکر میکرد ...
- وقتی دختر عمو و دختر یکی از آشناهامون ردم کردن قرعه ی مادرم افتاد به نام شما، درست چیزی رو که ازش فراری بودم
بعد کمی مکث ادامه داد
- من فرصت ازدواج نداشتم، میترسیدم وابسته ام کنه و نتونم برم، خواستگاریای قبلی که رفتیم منو ردکردن چون موضوع سوریه رو بهشون گفته بودم و خودشون نخواستن با مردی ازدواج کنن که معلوم نیس فردا باشه یا نه،اما نمیدونم چرا احساس میکردم نکنه شما با رفتنم مشکلی نداشته باشین، برای همین قبل خواستگاری باهاتون حرف زدم که مطمئن بشم جوابتون منفیه
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ولی شما غافلگیرم کردین، واقعا فکر نمی کردم جوابتون مثبت باشه، جلوی پدر و مادرمم نتونستم چیزی بگم، راستش انقدر تو بهت بودم که هیچی به ذهنم نمیرسید، بعدشم که چند روز پیش برای ناهار رفتیم بیرون به چیزایی رسیدم که فکرش رو نمی کردم، حرفاتون عجیب بود، تا اون روز باور نمیکردم دختری حاضر بشه با کسی ازدواج کنه که موندش معلوم نیست، فکر میکردم هیچکس مردی رو که از همین الان تو فکر شهادته نخواد!
ناخود آگاه یاد عاطفه افتادم ...
💜ادامه دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۴۵ و ۴۶
کمی که به سکوت گذشت گفت:
_شما اصلا از من خوشتون میاد؟؟ اگه قرار باشه واقعا با من زندگی کنین؟؟
از حرکت ایستادم،
ایستاد و نگام کرد، چی میگفتم، میگفتم یه ساله ذهنم درگیره نگاهی که به من نکردی،
چی میگفتم، میگفتم من احساس رو از تو یاد گرفتم، میگفتم تمام احساسات من خلاصه شده در عطر یاست ..
سکوتمو که دید اروم پرسید:
_اگه من رفتم و شهید شدم چی،...چیکار میکنین؟!
امشب داشت شب بدی میشد برام، نمی خواستم انقدر زود به رفتنش فکر کنم
-مگه نگفتین حالتون خوب نیست، میتونم بپرسم چرا؟!!
بحث رو که عوض کردم چیزی نگفت و جواب سوالم رو داد:
_دلم برای دوستم تنگ شده، حسین، دیشب براش روضه گرفته بودن تو محلمون.. حسین دوست دوران دبیرستانم بود، خیلی باهم صمیمی بودیم بعد دبیرستان بابا منو برای ادامه تحصیل فرستاد خارج ولی حسین رفت حوزه
پرسیدم:
_فوت شدن که روضه گرفته بودن؟؟
نگاهی بهم کرد و با بغضی که تو صداش حس میکردم گفت:
_نه ... فوت نشده، این اواخر تمام صحبتا و پیامامون در مورد جنگ و شهادت بود، قرار بود باهم بریم سوریه، من منتظر بودم ترمم تموم شه، اما حسین طاقت نیاورد، رفت، دو هفته بعد رفتنش ...
دستی به چشمای خیسش کشید،باور نمی کردم،عباس داشت گریه می کرد،
- شهید شد ... پیکرشم برنگشت ... هنوزم اونجاست ... منتظرِ من ...
قدماشو کمی تند کرد تا ازم فاصله بگیره، من اما ایستادم، اشکای عباس دلمو به درد آورده بود، پس تموم بی تابیش برای رفتن به خاطر رفیقش بود، رفیقی که چه زود پر کشیده بود....
رو نیمکت نشسته بودم تا عباس بیاد، نمیدونستم کجا رفته، گوشیمو دراوردم و ساعت رو نگاه کردم داشت یازده میشد،
دیر کرده بود
تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم،
داشتم دنبال شماره اش میگشتم که صدای پای کسی رو حس کردم، نمیدونم چرا کمی داشتم میترسیدم .. تو تاریکی ایستاده بود،
بلند شدم و صداش زدم:
_ عباس!!
اومد جلو و گفت:
_خانومی این موقع شب اینجا چیکار میکنی
رومو از چهره کریهش برگردوندم و باز مشغول گشتن شماره شدم که اومد نزدیک تر... و خواست دستشو دراز کنه طرفم، سریع خودمو عقب کشیدم چشمام از ترس گشاد شده بود، دستام به وضوح میلرزید،
جیغ خفیفی کشیدم و به سرعت شروع کردم به سمت خیابون دویدن،
تو تاریکی یکدفعه پام گیر کرد به چیزی و محکم با کف دست و زانوهام خوردم زمین،
از درد آخ ی گفتم، خواستم بلند شم که پاهایی جلوم سبز شد، چشمام از درد و سوزش پرِ اشک شده بود، نگاهش کردم،
با چشمایی که از اشک قرمز شده بود و نگرانی توشون موج میزد نگاهم کرد و گفت:
_حالت خوبه معصومه؟!
متوجه جمله اش نشدم درست، درد رو فراموش کردم اون مردی که قصد مزاحمت داشت رو هم فراموش کردم، اینکه منو چند دقیقه تنها گذاشته بود و رفته بود هم فراموش کردم، فقط به یه چیز فکر می کردم ... منو معصومه صدا کرد!!
بعد اون شب دنیای من تغییر کرد،رفتارای عباس هم تغییر کرد، حالا دیگه توجهش روی من بود،
تازه زندگی داشت روی خوشش رو نشونم میداد، ساعتای زیادی رو باهم میگذروندیم،
بیشتر باهام صحبت می کرد ..گرچه بیشتر صحبتامون درمورد جنگ و سوریه و رفیقش حسین بود..ولی من ساعتای کنار عباس بودن و دوست داشتم حتی اگر صحبتایی در مورد خودمون نمیشد..
هر روز که میگذشت بیشتر بهش وابسته میشدم، و وقتی حرف از رفتنش میزد دلم بدجور میلرزید،
.
یه ماه انقدر به سرعت گذشت که نفهمیدم،
با خستگی از دادن آخرین امتحان برگشته بودم ..
بوی خوش غذا بد جور اشتهامو باز کرد، باز مامان با دستپخت خوبش این بوی خوش رو راه انداخته بود،
سلام بلندی کردم که مامان با خوش رویی جوابم و داد و گفت:
_عباس اومده!
سه روز بود که ندیده بودمش رفته بود تهران، با خوشحالی گفتم:
_واقعا؟!!!
+آره تو اتاق محمده
چادر و کیفمو انداختم رو مبل و سمت اتاق محمد رفتم، تقه ای به در زدم و وارد شدم،
با خوشحالی سلام کردم که هردوشون جوابمو دادن .. عباس با دیدنم با هیجان بلند شد اومد سمتم، چشماش از خوشحالی برق میزد، نگاهمو از محمد که سرش پایین بود و تو فکر گرفتم، و به چشمای پر از خوشحالی عباس دوختم ...
نمیدونم چرا ته دلم خالی شد یکدفعه..
باشوق نگاهم میکرد ..دلم می خواست بپرسم دلیل خوشحالیش رو ..
اما زبونم نمی چرخید ..
شاید چون میدونستم چرا خوشحاله..
آروم با اشکی از شوق که تو چشماش جمع شده بود گفت:
_کارام جور شد بالاخره .. دارم میرم معصومه .. دارم میرم ..
با جمله اش قلبم کنده شد، بالاخره رسید،
رسید روزی که منتظرش بودم .. چه زود هم رسید .. چه زود ..
💜ادامه دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
💔
وقتی فتنهی ۸۸ آغاز شد ایشان چند بار به تهران رفت و آمد داشت. از آنجایی که حضرت آقا فرموده بودند فعلا نظام دست نگه دارد و وارد مقابله با معترضین نشود، ایشان منتظر بود تا خبری از دوستانش در تهران به او برسد و در صورت صدور فرمانی از رهبری، دست به کار شود و خودش را به تهران برساند.
دورادور و تلفنی در جریان تمامی امور قرار میگرفت.
ایشان خیلی فرد منظمی بود. در اوایل فتنه یک بار به منزل آمد و از بیرونِ در کمد اتاقش مشغول میخ کوبیدن شد! من اعتراض کردم که چرا اینطور میکنی؟
گفت فقط نگاه کن! من هم نشستم تا ببینم چه میکند.
میخ را کوبید و از داخل کمدش چند دست لباس نظامی که از قبل داشت را بیرون آورد.
یکی از آنها را به میخ آویزان کرد و کفش و وسایل نظامیاش را مرتب داخل اتاقش چید.
گفتم حالا این کارها را برای چه انجام میدهی؟
گفت من اینها را آماده کردم تا هر وقت حضرت آقا امر کردند لحظهای غفلت نکنم!
من خندیدم و گفتم مگر چقدر کار دارد که از کمد لباسها و وسایلت را بیرون بیاوری؟ نگاه عمیقی به صورت من کرد و گفت مامان ما حتی لحظهای هم نباید غفلت کنیم!
این جریان ادامه داشت تا فتنهی ۸۸ خوابید. بعد یک روز آمد و این لباسها را جمع کرد. در راهپیمایی 9 دی شرکت کرد و خودش از دیگران فیلمبرداری هم میکرد.
راوی: مادر #شهید_حسن_قاسمی_دانا
#نهم_دی
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کشف پیکر شهیدی با ماسک شیمیایی بر صورت
گروههای تفحص شهدا در هفتهٔ اول دی موفق به کشف پیکر ۱۰ شهید دوران دفاعمقدس در مناطق عملیاتی شرق دجله و شلمچه شدند.
در میان این پیکرهای مطهر، پیکر یکی از شهدا با ماسک شیمیایی بر صورت یافت شد.
😭😭
#شهدا_شرمنده_ایم
🟦توسل به امام زمان(عج)
◽️از عالیترین توسلات به امام زمان(عج) که آهن وجودت کیمیا میشود و گرمای نگاه مهدی فاطمه(علیهالسلام) را درک میکنی ، این است:
◽️صبح به صبح بعد از سلام نماز ، یازده مرتبه سورهی توحید بخوان و به امام زمان(عج) هدیه کن ؛ و شب ، هنگام خواب هم یازده مرتبه سورهی توحید بخوان و به امام زمان(عج) هدیه کن و در طول روز هم هرچقدر توانستی ، سورهی توحید بخوان و آن را هم به امام زمان(عج) هدیه کن.
💠 در حدیث داریم با سه بار خواندن این سوره ، درهای رحمت خداوند باز میشود و خداوند ثواب خواندن کل تورات و انجیل و زبور و قرآن را مجموعاً به تو میدهد.
◽️وقتی همه را به امام زمان(عج) هدیه کنی ، اثرش این است که امام زمان(عج) این عمل را بهطور کامل قبول میکنند و میپذیرند.
📚چهل مجلس حسینی
سخنرانیهای محرم و صفر ۱۳۹۷ استاد حاجیه خانم اکبری
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
🍃
🌹
اول صبح بگویید حسین جان رخصت✋
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد🤲
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین 🚩
و علی علی بن الحسین🚩
و علی اولاد الحسین 🚩
و علی اصحاب الحسین🚩 (علیهالسلام )
🌹
🍃@madadazshohada
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤ #سلام
🌱 #سلام بر مهدی(عج)
▫️ روزِ من... با نام شما شروع میشود…
مولای من …
السَّلامُعَلَيْكَ يَامِيثاقَاللّٰهِ الَّذِي أَخَذَهُ وَوَكَّدَهُ
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 برای ورود به ماه رجب مهم و حساس پیشرو آماده شویم!
#کلیپ | #استاد_شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
حاج آقا فاطمي نيا رحمت الله علیه:
ماه رجب ماه بسیار پر فضیلتی است و آن را اصبّ گويند زيرا ماه ريزش رحمت الهي است .
آنچه در اين ماه مهم است ، توجه باطني به اعمال و ادعيه آن ميباشد.
عمده كار در اين ماه ، استغفار است و بسيار مهم ميباشد.
✍کانال استاد
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ فرماندهای که خود را سرباز معرفی کرد!
✅ ️ لحظاتی ناب از زندگی حاج قاسم سلیمانی؛ «برای مردم» از دفاع مقدس و منطقه تا سیل خوزستان
🌹https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🌹🌹🌹🌹
باسلام و عرض ادب
*پنجشنبه این هفته به ۴دلیل روزه اش ثواب دارد*
*۱-* روز اول ماه رجب روزه اش ثواب دارد
*۲-* اولین پنجشنبه هرماه روزه اش ثواب دارد
*۳-* اولین پنجشنبه ماه رجب که شبش *لیله الرغائب* است وشب ارزوها...
*۴-* روزه ی روز پنجشنبه، برای کسی که بخواهددر ماه حرام ، ۵شنبه ، جمعه وشنبه راروزه بگیرد،،، ثواب ۹۰۰ سال عبادت است...
*ان شاءالله این توفیق را ایزد باریتعالی به همه عزیزان عنایت بفرمائید*
مشتاق دعا ی همه ی دوستان و بزرگواران هستیم🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
آماده سازی موکبها برای سالگرد شهید سلیمانی در ورودی گلزار شهدای کرمان.
سردار... دلمون تنگ و قلبمون داغداره...🥀🥀🥀
#شهید_قاسم_سلیمانی
#حاج_قاسم
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4