6.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 برای ورود به ماه رجب مهم و حساس پیشرو آماده شویم!
#کلیپ | #استاد_شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
حاج آقا فاطمي نيا رحمت الله علیه:
ماه رجب ماه بسیار پر فضیلتی است و آن را اصبّ گويند زيرا ماه ريزش رحمت الهي است .
آنچه در اين ماه مهم است ، توجه باطني به اعمال و ادعيه آن ميباشد.
عمده كار در اين ماه ، استغفار است و بسيار مهم ميباشد.
✍کانال استاد
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ فرماندهای که خود را سرباز معرفی کرد!
✅ ️ لحظاتی ناب از زندگی حاج قاسم سلیمانی؛ «برای مردم» از دفاع مقدس و منطقه تا سیل خوزستان
🌹https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🌹🌹🌹🌹
باسلام و عرض ادب
*پنجشنبه این هفته به ۴دلیل روزه اش ثواب دارد*
*۱-* روز اول ماه رجب روزه اش ثواب دارد
*۲-* اولین پنجشنبه هرماه روزه اش ثواب دارد
*۳-* اولین پنجشنبه ماه رجب که شبش *لیله الرغائب* است وشب ارزوها...
*۴-* روزه ی روز پنجشنبه، برای کسی که بخواهددر ماه حرام ، ۵شنبه ، جمعه وشنبه راروزه بگیرد،،، ثواب ۹۰۰ سال عبادت است...
*ان شاءالله این توفیق را ایزد باریتعالی به همه عزیزان عنایت بفرمائید*
مشتاق دعا ی همه ی دوستان و بزرگواران هستیم🌹
12.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
آماده سازی موکبها برای سالگرد شهید سلیمانی در ورودی گلزار شهدای کرمان.
سردار... دلمون تنگ و قلبمون داغداره...🥀🥀🥀
#شهید_قاسم_سلیمانی
#حاج_قاسم
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 شهیدالوانی💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر شهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸 💜قسمت ۴۵ و ۴۶ کمی که به سکوت گذشت گفت: _شما اصلا از من خوشتون میاد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸 💜قسمت ۴۵ و ۴۶ کمی که به سکوت گذشت گفت: _شما اصلا از من خوشتون میاد؟
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۴۷ و ۴۸
ملیحه خانم فقط گریه میکرد، سخت بود ببینم مامان عباس رو که گریه میکنه ولی جلوی اشکای خودمو بگیرم، خیلی سخت بود،
عمو جواد وقتی فهمید عباس میخواد بره چیزی نگفت، نه تایید کرد و نه خواست مانع رفتن عباس بشه،
ملیحه خانمم وقتی فهمیده بود من راضیام به رفتنش دیگه چیزی نگفت و فقط گریه میکرد ...
همه امشب خونه ی عمو جواد جمع شده بودیم برای خداحافظی از عباس!! مامان کنار ملیحه خانم نشسته بود و سعی میکرد با حرفاش دلداریم بده ..
مامان هم بهم هیچی نگفت ..
راستش تنها کسی که از این رضایتی که از رفتن عباس داشتم سرزنشم نکرد مامان بود..شاید چون می فهمید تو دل عباس چی میگذره ..
نگاهم به مهسا افتاد که یه گوشه مبل کز کرده بود، نگرانی رو از چشمای این خواهر مهربون میشد دید، میدونم که به من فکر میکرد ..میدونم که فکر میکرد با علاقه زیادی که به عباس دارم چجوری راضی شدم به رفتنش...
محمد تو اتاق عباس بود،منم دلم میخواست برم پیش عباس ..اما گفتم شاید بهتره محمد کمی با رفیقش خلوت کنه..
همینجوری کنار عمو جواد نشسته بودم و درست مثل عمو سعی داشتم تو حال خودم باشم و چیزی نگم ..
محمد با حالت جدی اومد بیرون،
با دیدنش بلند شدم و رفتم تو اتاق عباس
تا این شب آخر کمی بیشتر حس کنم عطر یاسش رو ...
وارد اتاق که شدم نگاهش بهم افتاد،در حالی که داشت لباساشو تو ساک میذاشت گفت:
_معصومه میشه در و ببندی!
درو بستم و کنارش رو زمین نشستم که
گفت:
_گریه های مامان برام سنگینه، چکار کنم؟!
تمام تلاشمو میکردم بغضِ تو گلومو پنهان کنم گفتم:
_خب مادره دیگه، باید بهش حق بدی، براش خیلی سخته از تنها بچه اش بگذره
- آخه اگه اینجوری باشه که همه بچه هاشونو دوست دارن .. دیگه کسی حاضر نمیشه بچه شو بفرسته
با دستم انگشترش رو که کنار ساکش رو زمین افتاده بود برداشتم و گفتم:
_آره حق با توئه ..ولی کنار اومدن با این واقعیت براش سخته، باید به مامانت فرصت بدی
نگاهی بهم کرد و گفت:
_ای کاش همه مثل تو بودن
نگاهمو باز ازش گرفتم، پشت چشمام دریایی از غم بود که داشتم تمام تلاشمو بکار میبستم کسی متوجهش نشه، دوست نداشتم منی که تا الان مشوقش بودم و تمام مدت از کمک کردن بهش حرف میزدم، حالا بشینم و جلوش گریه کنم،
نمی خواستم این لحظات آخرِ رفتن،
دل عباس رو بلرزونم ...
با انگشترش توی دستام بازی میکردم که گفت:
_این یادگاری حسین بود، بهم گفته بود به ضریح امام حسین "علیه السلام" متبرکش کرده ...
لبخندی روی لباش نشست:
_بهم میگفت این عقیق سبز همیشه به دستت باشه که محافظت بکنه ازت ...
عقیق رو لمس کردم، تودلم با عقیق حرف میزدم، "مراقب عباسِ من باش!! "
.
داشتیم آماده میشدیم که برگردیم خونه ..
ساعت نزدیکای دوازده شب بود، مامان گفت
_بهتره بریم که عباس هم کمی استراحت کنه،
ملیحه خانم آروم تر شده بود ...
ولی بازم چند لحظه یه بار چشماش خیس میشد و دلش می خواست به عباس بگه که نره، حالش رو درک میکردم، بدجور بی طاقت بود، درست مثل من...
با این تفاوت که من #نمیتونستم بروز بدم حالمو که مبادا عباس پاش گیر بشه و #نتونه بره!!
همه بعد خداحافظی رفتن بیرون،
سریع رفتم اتاق عباس تا کیفم و بیارم ..
نفهمیدم چیشد که کیفم گیر کرد به گوشه میز اتاقش و پرت شد پایین، چون زیپش باز بود همه ی وسایلام ریخت رو زمین
درست کنار وسایلای پخش شده عباس کنار ساکش، سریع شروع کردم به جمع کردنش،
عباس اومد تو اتاق و گفت:
_ بقیه منتظرتن کجا موندی؟؟
سریع وسایلا رو ریختم تو کیفم و
گفتم:
_اومدم اومدم
بلند شدم که نگاهم گره خورد به نگاهش،
نگاهم میکرد، با همون چشمای سیاهش، خوشحالی توی سیاهی بی انتهای چشماش موج میزد،
احساس دلتنگی برای این چشمها از همین الان تمام وجودم رو آتش میزد،یعنی ممکن بود دیگه این چشمها نگاهم نکنه،....
💜ادامه دارد....
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»