فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی عربی شنیدنی رهبر انقلاب درباره نقش حاج قاسم در شکست تروریستهای تکفیری در سوریه و عراق
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️وقتی خدا هواتو داره!!!
🔹بیاحتیاطی راننده که نزدیک بود منجر به حادثهای دلخراش بشه، وانت مزدا واسطه خدا بود که جونشو نجات بده
اثر کارخیر و صدقات اینجور مواقع میشه دید
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
◀️وجه جمع شده برای قربانی تا الان ۲۴۰۰ هست..
🌹 ۱۶ تا ۱۷ میلیون نیازه...
💳
۶۰۳۷۶۹۱۶۱۸۱۷۹۶۲۶(زهرا عزیزخانی) بزن روش کپی میشه 💢قربانی اول رجب امسالمون خیلی فرق داره.... ⬅️چون هم ولادت امام محمد باقر علیه السلام هستش ⬅️هم لیله الرغائب (شب حاجت ها) ⬅️هم شب جمعه شب آمرزس ومغفرت وخیرات اموات وشهدا 💥جانمونی از ثوابش..... ⭕️هر ماه یک قربانی ان شاالله نیاز به اعلام نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️👌😭آیا شهدا میتوانند حاجتهای ما را بدهند؟
#استاد_شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️بین آثار و تواریخ و کُتُب مکتومی
اُم کلثومی و مانند علی مظلومی...
🏴 ایام سوگواری حضرت ام کلثوم، (دختر دوم امیرالمومنین و حضرت زهرا) سلام الله علیهم تسلیت باد
⚠️ با انتشار پُستهای مربوط به حضرت ام کلثوم سلام الله علیها از غربت این عزیز خدا بکاهیم.
#نوای_انتظار
#حضرت_ام_کلثوم_سلام_الله_علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت ام کلثوم علیها السـلام دومیـن زینَتِ امیرمومنان علی علیه السلام است
هرچنـد نام ایشـان در میـان ما غریب است
بانـو تمام کربلا و مسیر اسارت همپای زینب کبری علیها السلام غمهای کاروان کربلا را بهدوش کشید
وفـات حضرت ام کلثوم سـلام الله علیها را تسلیت می گوییم
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
⭕️سلام
عزیزانی که تمایل به انجام ختم های در خواستی به نیت خیرات برای امواتشون ویا به نیت شهدا را دارند
💢زودتر در خواست هاشون رو ثبت کنند
این هفته شب جمعه هم لیله الرغایب هستش...
هم شب جمعه اول رجب
هم ولادت امام محمد باقر علیه السلام
سرمون شلوغه...
اولویت با واریزیهای اول👇👇
⭕️بعد از واریز اعلام بفرمایید
💳6037698108712337
(زهرا عزیزخانی)
20.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرزبانان یخ زده در پاسداری از مرز وبوم در شمالغرب😔😔😔😔 تقدیم به شما بزرگواران
مدیون هستین اگر این کلیپ رو نگاه نکنید و تبلیغ شون نکنید خواهشاً یکم
به وجدان مون نگاه کنیم حرف بزنیم🌸🙏🌷
لطفا بگید تو کانال که به نیت موفقیت در امتحاناتمون و عاقبت بخیری ۵ صلوات بفرستند التماس دعا
تهران- 'سيد مجتبي علمدار' شهيدي كه در يازدهمين روز از نخستين ماه زمستان متولد شد و 19 سال بعد در چنين روزي به خيل جانبازان شيميايي پيوست و در همين تاريخ نيز نمازعشق را با اذان ملكوتيان قامت بست.
به گزارش ایرنا، شاید كمتر كسی را بتوان یافت كه مهمترین رویدادهای زندگی اش اعم از تولد و مرگ در یك ماه و یك روز رخ داده باشد، 'سید مجتبی علمدار ' شهیدی از دیار مازندران است كه 11 دی ماه سال 1345 در شهر ساری چشم به جهان گشود.
سید مجتبی در 17 سالگی به عضویت بسیج درآمد، روانه جبهه های جنگ حق علیه باطل شد و به گردان مسلم بن عقیل پیوست.
كربلای یك نخستین عملیاتی بود كه سید در آن شركت كرد، وی همچنین در عملیاتهای كربلای 4، 5 ، 8 و 10 حضور داشت.
خاطره ای از شهید
یكی از بچه های هیات آمد و به سید گفت: تو مراسم ها و روضه اهل بیت(ع) نمی توانم گریه كنم، سید گفت: اینجا هم كه من خواندم گریه ات نگرفت؟ گفت: نه ، سید گفت: مشكل از من است، چشم و دهان من آلوده است كه تو گریه ات نمی گیرد،
این شخص با تعجب گفت: عجب حرفی!من به هركس گفتم،گفت: تو مشكل داری برو مشكلت را حل كن، گریه ات می گیرد اما این سید می گوید مشكل از من است! بعدها می دیدم كه او جزء اولین گریه كنندگان مصائب ائمه اطهار بود.
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 شهیدعلمدار💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر شهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸 💜قسمت ۴۹ و ۵۰ لب زد: _ممنون بابت همه چیز معصومه، ممنون، خیلی اذیتت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸 💜قسمت ۴۹ و ۵۰ لب زد: _ممنون بابت همه چیز معصومه، ممنون، خیلی اذیتت
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۵۱ و ۵۲
_مامان لطفا زنگ بزنین آژانس باید برم فرودگاه، الان میره … الان میره …
تند تند کفشامو پام کردم، در حالیکه چادرمو رو سرم مرتب میکردم سمت در رفتم و بازش کردم، برگشتم مامانو نگاه کردم و گفتم:
_خداحافظ
جوابمو داد:
_خدا پشت و پناهت عزیزدلم، مراقب باش، میرسی بهش ان شاالله…
سوار آژانس شدم، عقیق ِعباس رو تو دستام گرفته بودم و لمسش میکردم، بوی عباس رو میداد،بوی یاس ..
ناخوداگاه چند تا جمله اش تو ذهنم تکرار شد
“یادگاری حسین بود …به ضریح امام حسین متبرکش کرده بود…میگفت این عقیق محافظت میکنه ازت… “
گریه ام گرفت،،،، نه عباس نباید بری، بدون این عقیق نباید بری …خدایا خودت کمکم کن، خدایا نره،خدایا من ببینمش قبل رفتن،
خدایا خواهش میکنم …خدایا کمکم کن …
.
.
کرایه آژانس رو حساب کردم و دویدم سمت فرودگاه، این همه آدم اینجا بود،
تو کجایی عباس؟؟!! یه لحظه سرم گیج رفت دستمو به دیواری گرفتم تا تعادلمو حفظ کنم،
سریع گوشی مو دراوردم تا بهش زنگ بزنم،
قطره های اشکم رو صفحه گوشی میافتاد، دیگه اختیار این باران غم دست خودم نبود ..
تا خواستم تماس بگیرم صدام کرد
- معصومه
برگشتم نگاهش کردم در چند قدمی ام ایستاده بود، اشکامو پاک کردم تا بتونم نگاهش کنم با نگرانی پرسید:
_چیشده، چرا گریه میکنی؟؟
هیچی نگفتم فقط اشکام بودن که میریختن، دستمو گرفت و کمک کرد رو صندلی بشینم کنارم نشست و دستمالی رو سمتم گرفت
- نمی خوای بگی چیشده؟!
اشکامو پاک کردم وگفتم:
_خیلی نامردی عباس، می خواستی بدون خداحافظی بری
سری تکون داد و با نگرانی گفت:
_نه، معلومه که نه، بخدا وقتی دیدم محمد تنهایی اومده دنبالم و تو باهاش نیستی ناراحت شدم،
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_اما خب اگه گفتم نیایی چون میترسیدم.. ازهمین میترسیدم .. از اینکه بیایی و مجبور شم مثل الان اشکاتو ببینم
تمام تلاشمو کردم تا اشکامو پاک کنم:
_ببخشید، دیگه گریه نمیکنم
لبخندی به روم زد و گفت:
_ممنون… ممنون که انقدر خوبی
نگاهش میکردم، یعنی امکان داشت دیگه نبینمش،نه نمی خواستم باور کنم،
انگار دلش می خواست منو از اون حال و هوا دربیاره که گفت:
_باور کن دیدم با محمد نیستی، دوساعته دارم بجای ذکر گفتن یه بیت شعر رو با خودم زمزمه میکنم
گوشه چشمم که از اشک خیس شده بود پاک کردم و با کنجکاوی پرسیدم:
_چی؟!!
خندید و گفت:
_ ”یاد باد آنڪھ ز ما وقت سفر یاد نڪرد
به وداعے دل غمدیده ے ما شاد نڪرد “
💜ادامه دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۵۳ و ۵۴
لبخندی رو لبم نشست از این احساسات سرشارش
گفت:
_ولی دیگه دل غمدیده ام شاد شد
لبخندم عمیق تر شد اونم لبخندی زد و گفت:
_آخه تو چرا انقدر خوبی؟!
در جواب حرفش فقط سرمو انداختم پایین که گفت:
_اگه اجازه بدی رفع زحمت کنم، دوستان منتظرن
به جایی اشاره کرد تازه متوجه دوستاش و محمد شدم که گوشه ای ایستاده بودن،
بلند شد ایستاد...
که یاد انگشترش افتادم و سریع گرفتم جلوش
- این دیشب اومده بود تو وسایلام
گرفتش و گفت:
_چقدر دنبالش گشتم
نگاه شیطنت باری بهم انداخت وگفت:
_پس این کوچولو تو رو کشونده تا اینجا
خندیدم... که گفت:
_آخ آخ یادم باشه اینو بازم جا بزارم .. معجزه میکنه ها
فقط به حرفاش میخندیدم، این لحظات آخر چه قدر سعی داشت خوشحالم کنه
- خب معصومه جان حلالم کن، برام زیاد دعا کن، مراقب خودتم باش،یاعلی
خواست بره که یهو مردد شد و برگشت سمتم، دست انداخت پشت گردنش و پلاکی رو از گردنش دراورد و گرفت جلوم
_روش” و ان یکاد” نوشته
خیره به پلاک “وان یکاد” تو دستش بودم که ادامه داد:
_یه یادگاری از طرفِ من
اروم گرفتمش،.. باز اشک بود که سعی داشت خودشو تو جشمام جا کنه لبخندی زد و خداحافظی کرد …و رفت …چه ساده رفت …مگه قرارمون از همون اول رفتنش نبود…پس این همه بیقراری از کجا میومد …
به رفتنش نگاه میکردم و فقط زیر لب می گفتم …
“برگرد عباس …برگرد … تو باید برگردی …
باید زنده برگردی … باید … من تازه دارم عشق رو تجربه میکنم…اصلا مگه ما چند وقته که کنار همیم …برگرد … “
روزها برام به سختی میگذشت،همش مثل یه آدمی که منتظره کسیه چشمم به ساعت بود، گاهی وقتا تا چند دقیقه فقط به ساعت زل میزدم،که شاید چند ساعت بگذره و عباس زنگ بزنه .. خیلی کم زنگ میزد،وقتی هم که زنگ میزد خیلی کوتاه حرف میزد و خداحافظی میکرد، انقدر دلتنگ بودم که سمیرا هم از حال و روزم میفهمید دلتنگی رو، همش منو به بهونه های مختلف میبرد این ور اون ور تا حالم بهتر بشه و انقدر تو خودم نباشم، دست خودم نبود، گاهی حس میکردم زندگی ایستاده،
گاهی از دلتنگی انقدر خسته میشدم که فقط تنها پناهم گلزار شهدا بود و بس…
تو اتاقم نشسته بودم
و کتابی رو که دوست داشتم ورق میزدم،
اسمش “خدا بود و دیگر هیچ نبود“ بود، دلنوشته های شهید چمران، خیلی کتاب رو دوست داشتم، احساس ارامش میکردم وقتی می خوندمش، خیلی از عباراتشو حفظ بودم ولی بازم میخوندم و لذت میبردم از خوندنشون،
هر از چند گاهی نگاهم از روی نوشته های کتاب سُر می خورد و به ساعت روی دیوار خیره میشد که شاید چند ساعت بگذره و بتونم صدای عباس رو بشنوم،
آه که چقدر سخت بود دوری و #انتظــار…
کتاب رو بستم، تمام تمرکزم رو از دست داده بودم، اگه اینجوری پیش میرفت خودمو از بین میبردم، نباید انقدر بی تابی میکردم، بلند شدم که برم پیش مامان،به مهسا قول داده بودم که درمورد دانشگاهش با مامان صحبت کنم…
نگاهی به مهسا انداختم که خودشو با گوشیش مشغول کرده بود ..
بلند شدم رفتم پیش مامان، جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت برنج پاک میکرد،
کنارش نشستم و کمی درمورد مهسا باهاش صحبت کردم،
مامان با چند تا از حرفای منطقی که زدم قانع شد به اینکه مهسا رشته ای رو بخونه که دوست داره، بالاخره قبول کرد و من خوشحال از اینکه تونستم برای خواهرم کاری کنم،
بلند شدم تا برم بهش بگم..
از جلوی در اتاق محمد که رد میشدم تصمیم گرفتم به محمد هم یه سری بزنم،
چند وقت بود با داداشم نتونسته بودم درست حرف بزنم از بس تو خودم بودم این چند روز،
در اتاقشو زدم و رفتم داخل رو تختش نشسته بود و داشت با چند تا برگه ور میرفت، نشستم کنارشو گفتم:
_چیکار میکنی برادرِ من؟!!
💜ادامه دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
این رمانی که میزارید توکانال خیلی قشنگ
من با خواندنش هم خوشحال شدم و ذوق کردم و هم غمگین شدم و گریه کردم
آخه تو جوانی منم عاشق شدم و در این رمان معصومه رو خیلی خوب درک میکنم
ولی من به عشقم نرسیدم حتی خواب این نرسیدن رو هم دیدم و وقتی شنیدم با کسی دیگه ازدواج کرده خیلی مریض شدم
ولی وقتی با همسرم ازدواج کردم عاشق همسرم شدم و خدا رو بخاطر همه چیز و این موقعیت شکر میکنم
خدا بسیار دانا و حکیم هستش خدا یا دوست دارم
دلم خیلی برای معصومه میسوزه که دیگه نمیتونه عشقش رو ببینه ،حس کنه و حتی عطر یاسش
ولی یه یادگاری خوب براش موند اونم بوی عطر یاس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 روایتی از درون قبر شهید#يوسف_الهی، هنگام دفن شهید سردار سليمانی
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
🍃
🌹
اول صبح بگویید حسین جان رخصت✋
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد🤲
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین 🚩
و علی علی بن الحسین🚩
و علی اولاد الحسین 🚩
و علی اصحاب الحسین🚩 (علیهالسلام )
🌹
🍃@madadazshohada
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
💚🌺🍃
🌺
❇️ سلام سرباز امام زمانم ❣
💠 زبانحال شهید سلیمانی با سرور و سالار شهیدان، حضرت ابی عبدالله الحسین علیهالسلام
بالهایم هـوس با تو پـریـدن دارد
بوسه بر خاک قدمهای تو، چیدن دارد
من شنیدم سر عُشاق به زانوی شماست
و از آن روز سرم میل بریدن دارد🍁
🤲الّٰلهُمَّ ارْزُقْنٰا شَهٰادَةَ فِی سَبیلِک🤲
#حاج_قاسم
💚🌺🍃
🌺
❇️ سلام سرباز امام زمانم ❣
📜بخشی از وصیتنامۀ حاجقاسم خطاب به مردم:
✍ از اصول مراقبت کنید. اصول یعنی ولیّ فقیه؛ خصوصاً این حکیم، مظلوم، وارسته در دین، فقه، عرفان، معرفت؛
👈 خامنهای عزیز را عزیزِ جان خود بدانید.
حرمت او را حرمتِ مقدسات بدانید!
حاجقاسم، این کلامت سنجۀ ایمان ماست
این حکیم، آقای ما و یوسف کنعان ماست
در رکابش جان برافشانیم تا صبح ظهور
خامنهای مرجع ما و عزیز جان ماست
📝 محمدتقی عارفیان، ۱۴۰۲/۰۴/۰۹
🤲الّٰلهُمَّ ارْزُقْنٰا شَهٰادَةَ فِی سَبیلِک🤲
#حاج_قاسم
#بصیرت