همیشه یه چیزی هست،
که آدم بخاطرش #قویتر از قبل ادامه بده!
مثل لبخند اونی که دوستش داری
حتما امروز بهش فکر کن...
.خابَ الوافِدونَ علیٰ غَیرِک
باختند آنها که با غیرِ تو بَستند..🌱
_دعایماهرجب
#ماه_رجب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا رهبری انقدر با نشاط و فعال و سرزنده هست ؟
لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم
https://eitaa.com/joinchat/1848377568C258ffcf08e
▫️تقدیر
♨️ به تعلقات دنیایی دلبستگی نداشت اگر کسی از لباس ،انگشتر و تسبیحش تعریف میکرد. فورا و بدون درنگ و با اصرار آنرا به او میداد.
❄️ یک روز سرد زمستانی کلاه بافتنی قشنگی به سر داشت. پدر شهید کیانی از راه رسید و بعد از سلام و احوال پرسی به او گفت: به به ! عجب کلاه قشنگی
🔹 فورا کلاه را از سرش برداشت و روی سر پدر شهید گذاشت. حاج آقا کیانی کلاه را قبول نمیکرد ولی حسین هم دست بردار نبود و می گفت: این کلاه به سر شما بهتر میاد!
🏷 راوی : امین شفیعی
📚 برگرفته از کتاب زنجیرها « خاطرات شهید غلامحسین خزاعی»
#شهید_غلامحسین_خزاعی
#سبک_زندگی_شهدا
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 شهیدخزاعی💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر شهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸 💜قسمت ۶۹ و ۷۰ و من هنوز نمیدونستم اون چیه ..تو افکار خودمم غرق بودم ک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸 💜قسمت ۶۹ و ۷۰ و من هنوز نمیدونستم اون چیه ..تو افکار خودمم غرق بودم ک
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۷۱ و ۷۲
اون زینب “سلام الله علیها ”بود که نباید گریه میکرد بر شهادت برادرش حسین “علیه السلام ” که نامحرما دورش بودن و صدای گریه هاشو میشنیدن ..
دلم به درد اومده بود از مصائبی که با دیدن هر صحنه از حال این مادر وخواهر به ذهنم میرسید ..
با چشمانی خیس خیره شدم به عاطفه!
عاطفه ای که #باصبوری توی چهره اش بیشتر از همه منو میسوزوند ..آروم آروم اشک میریخت و به چهره ی نرگسی که تو بغلش بود نگاه میکرد،
خواهر عاطفه چند بار سعی کرد نرگس رو از عاطفه بگیره ولی عاطفه محکم بغلش کرده بود و انگار قصد نداشت اونو به کسی بده ..
چند دقیقه به تلخی گذشت،
صدای چند مرد میومد، تابوت شهید هادی رو اورده بودند ..
گذاشتنش داخل، مادر هادی به کمک چند خانم خودشو به تابوت رسوند کنارش نشست و از مصیبت دوری پسرش میگفت و بلند بلند گریه میکرد،...
یاد ملیحه خانم افتادم،!!!
وای که چه روز تلخی میشد براش، روزی که تابوت عباس رو میاوردن تو خونه ..
مادر هادی که سه تا پسر داشت...
اینجوری بر شهادت یدونه ازپسراش بیتابی میکرد، ملیحه خانم که عباس تنها پسرش بود، چه بلایی سرش میومد…
فکر کردن به شهادت عباس آتشی میشد به دلم که بد جور منو میسوزوند …
بلند شدم و تا کنار تابوت، فاطمه سادات رو همراهی کردم ..
عاطفه هم درحالیکه نرگس تو بغلش بود اومد و کنار تابوت نشست ..
دستشو به سمت پارچه روی صورت شهید برد و پارچه رو کنار زد تا شاید ببینه صورت یارش رو بعد دوماه دوری و دلتنگی ..
تمام صورت عاطفه خیس از اشک بود اما لبخند محوی رو روی لباش نشوند و انگار با چشمهاش با هادی حرف میزد ..
تمام حواسم به رفتارای عاطفه بود ..
نرگس رو گذاشت رو سینه ی هادی وگفت:
_هادی جان، دخترت رو ببین، هادی جان نرگست رو نوازش کن، دست بکش رو سرش .. بزار ببینم … بزار ببینم براورده شدن آرزومو …
دستم رو روی دهنم گذاشتم،
گریه ام با دیدن این صحنه شدت گرفته بود ..
یاد اون روز افتادم که عاطفه از آرزوش میگفت ..میگفت فقط میخواد یه بار ببینه که هادی نرگس رو تو بغلش میگیره ..
وای که چه تلخ این آرزو به حقیقت پیوست ..چه تلخ...
#اے_سایھ_سرم_تا_ڪھ_تو_رفتے_همسرم
#همش_بهونھ_ے_تو_رو_مےگیره_دخترم
#بجاے_لالایے_روضھ_براش_میخونمو
#دم_بابا_باباش_داره_میگیره_جونمو
.همه گریه میکردن ..😭😭
با بلند شدن صدای گریه نرگس، خواهرِ عاطفه نرگس رو بغل کرد و برد تو اتاق ..
آتش بدی به دلم افتاده بود ..
آتش دلتنگی برای عباس ..
دیگه طاقت موندن تو اون هوای غریب رو نداشتم..
یکدفعه نگاه اشک آلودم ثابت موند رو سمیرایی که با صورت غرق در اشکش بلند شد و رفت بیرون ..
سمیرا چقدر عجیب شده بود ..چقدر عجیب …
سریع خودمو رسوندم خونه، حالم خیلی بد بود، خیلی ..رفتم داخل اتاقم و نشستم رو تخت، سینه ام میسوخت از این بغض سنگین ..
مامان اومد تو اتاق، نگاه نگرانش رو بهم دوخت و کنارم نشست
- حالت خوبه عزیزِ دلم
اشکام باز راهشونو رو گونه هام پیدا کرده بودن، قلبم میسوخت ..
برای نرگسی که چه زود بی بابا شده بود ..
برای عاطفه ای که به اوج امتحانش رسیده بود ..
دیگه نتونستم طاقت بیارم،
خودمو انداختم تو بغل مامان و زار زدم
💜ادامه دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۷۳ و ۷۴
مامان به کمرم دست کشید وگفت:
_الهی قربونت بشم، فدات بشم دخترکم .. گریه نکن عزیزدلم ..
با گریه و زاری گفتم:
_مامان، مامان جونم .. دلم خیلی برای عباس تنگ شده …خیلی مامان …
خیلی …
کل روز حالم خیلی خراب بود، انقدر که نمیتونستم هیچ کاری بکنم، فقط زل میزدم به یه گوشه
صحنه های خونه فاطمه سادات جلوی چشمم جون میگرفت ..وای که چه مصیبت سنگینی بود..
گوشیم رو برداشتم و سعی کردم کمی خودمو باهاش مشغول کنم ..
احساس سنگینی شدید میکردم، احساس میکردم نفسم به سختی بالا میاد،
توی گوشیم یه دفعه جمله ای به چشمم خورد که عجیب مرهم شد بر دل شکسته و خسته ام،
یه جمله از #امام_خامنــه_ای که تونست کمی سرد کنه آتش درونم رو
🇮🇷“خداےمتعال در شهادت سرّےقرار داده ڪھ هم زخم است و هم مرهم و یڪ حالت تسلے و روشنایے بھ بازماندگان مےدهد”🇮🇷
.
.
چند بار جمله رو زیر لب تکرار کردم،
سرّ؟
چه سرّی خدا، سرّ رسیدنِ به تو،
خدایا دل عاطفه رو به نور الهیت روشن کن،
به مادر و خواهر شهید #صبری_زینبی بده،
سرمو گذاشتم رو زانوهام تا اشک بریزم بر این زخمی که عجیب مرهم هم هست ..
صدای زنگ خونه باعث شد....
خودمو از حالت عزای بر دلم بیرون بکشم،
بلند شدم تا در و باز کنم،مثل اینکه کسی خونه نبود،
در حالی که چادر گلدارمو رو سرم مینداختم بلند گفتم:
_کیه؟!
صدایی نشنیدم، با احتیاط در و باز کردم،تا نگاهم بهش خورد، مات اشکای روی صورتش شدم …
تا نگاهم بهش خورد مات اشکای روی صورتش شدم …
با حالتی آشفته اومد تو و بغلم کرد
- معصومه … معصومه …
سعی کردم آرومش کنم
- چیشده سمیرا جان
ازم جدا شد، در و بستم و باهم لب حوض نشستیم، درحالیکه نگاه نگرانم هنوز رو صورتش بود گفتم:
_نمیخوای بگی چیشده؟!
با پشت دستش اشکاشو پاک کرد، چقدر برام عجیب بود که برای اولین بار سمیرا بدون آرایش میومد بیرون،
با صدای گرفته از گریه اش گفت:
_من اشتباه کردم، تمام عمرم رو اشتباه کردم
نگاهم کرد و ادامه داد
- من چقدر بی خاصیت بودم، چقدر نفهم بودم معصومه.. چقدر احمق بودم..
- این حرفا چیه میزنی عزیزم .. مگه چیکار کردی!
- معصومه چرا وانمود میکنی هیچی نمیدونی، تو صدها بار بهم مستقیم و غیر مستقیم یاداوری میکردی، تذکر میدادی، اما من همش به شوخی و مسخره بازی میگرفتم
هیچی نمیگفتم و فقط نگاهش میکردم، برام عجیب بود که این حرفا رو از سمیرا بشنوم
- دیروز که از خونه فاطمه سادات رفتم خونه انقدر حالم بد بود که فقط گریه میکردم، یه لحظه احساس کردم من چقدر به نرگس دوماهه #مدیونم، یه لحظه به خودم اومدم و فکر کردم چجوری از فردا میتونم تو روی #عاطفه نگاه کنم، یه لحظه فکر کردم اصلا #هادی چرا باید میرفت که نرگسش #یتیم بشه، چرا... تو همیشه میگفتی اگه اونا نرن اسلام نابود میشه اگه اسلام نباشه ما دیگه تو امنیت و راحتی الان نمیتونیم زندگی کنیم .. معصومه من کل شب رو گریه میکردم و به همه چی فکر میکردم .. معصومه!...
💜ادامه دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگس
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»