هوالمحبوب
🕊#رماݩ_هادےدلہا
قسمت #بیست_یڪم
دوست شهید وآرامش بخش اصلی قلب بی قرار من همون #شهیدگمنام قطعه سرداران بی پلاک بود که من اسم عزیز #گمشده ام رو گذاشتم روش #حسین
روز بیست و چهارم اسفند خیلی زودتر از موعد فرا رسید
تایم حرکتمون شش صبح بود.
عطیه رو مامان و باباش آورده بودن.
تا مارسیدیم مادرش اومد سمت ما سفارش عطیه اول به مامان کرد بعد به من.
جلوی اتوبوس🚎وایستاده بودیم
چند تا ازدخترا دور مامان جمع شده بودن چند تا ازآقایون دور بابا.منم کنار عطیه.
بالاخره خلوت شد.
آقای لشگری و علوی به سمتمون اومدن. هردو همرزم #حسین بودن وبوی حسین برای بابا میدادن.بابا بغلشون کرد بوشون کرد.
آقای علوی تا عطیه رو دید انگار خوشحال شد.
ودحالیکه سرش پایین بود گفت : خانم اسفندیاری حضورتون تو کاروان ما واقعا باعث سعادته.
تاعطیه اومد جوابشو بده پریدم توحرفش گفتم:
_" آخه خانوم نماینده حضرت آقان واسه همین براتون سعادته؟😒
علوی سررخ شد..
آخیش دلم خنک شد. تااین باشه اینجا خود شیرینی نکنه.. 😐آقای لشگری هم خندید.. اما شادی من زیاد دووم نیورد
صدای توبیخ کننده مامان،بابا وبهار :
_زینب😠
بالاخره ما سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم
منوعطیه پیش هم نشستیم.
یه مسیری که خوابیدیم .وقتی بیدار شدم دیدم عطیه روی پای من خوابیده.
آروم از تو کوله پشتیم #سلام_برابراهیم رو درآوردم و شروع کردم به خوندن.
یه نیم ساعتی بود که داشتم کتاب میخوندم که عطیه از خواب بیدار شد داشت چشماشو میمالید که چشمش به کتاب تو دستم افتاد :
_وایییی سلام بر ابراهیم😍
_خخخخ بیا بخون
کتابو از دستم قاپید.
✨راوےعطیه✨
جلد کتاب رو نوازش کردم وشروع کردم به خوندن.
برگ اول کتاب آشنایی بود.
《ابراهیم در اول اردیبهشت سال 36در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به جهان گشود.او چهارمین فرزند خانواده به شمار میرفت.
با این حال پدرش مشهدی محمدحسین به او علاقه خاصی داشت.
اونیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود.پدری که با شغل #بقالی توانسته بودفرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند.
ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخی یتیمی راچشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد...
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_ودو
برای نماز و ناهار اتوبوس ایستاد.من اونقدر غرق کتاب بودم که متوجه نشدم که زینب با بهار رفت.
#ابراهیم_هادے واقعا یه پهلوون واقعی بوده
میخواستم داستان اذان ابراهیم رو بخونم که متوجه شدم بهار زینب رو بغل کرده.
کتاب رو گذاشتم زمین و به سمتشون رفتم.
_بهار چیشده؟😢
بهار: هیچی پارسال همین سفرو با حسین اومده گویا همینجا ناهار خوردن واسه همون داره گریه میکنه😒
بعد آرومتر بهم گفت:
_داداشم رو صدا کن😢
زینب داشت توبغل بهار گریه میکرد😭که داداش بهار (آقامهدی)گفت:
_خوبین آبجی؟
دیدم چشماشوبست
_وایی زینب😱
بهار:زینب؟ زینب؟😰وای خاک بر سرم دوباره از حال رفت.داداش ببین اینور امداد جاده ای نیست؟
خداروشکر بود،منو بهار زینبو بغل کردیم بردیم اونور خیابون... بازم داروی تقویتی
وقتی دکتر فهمید برای زینب چه اتفاقی افتاده گفت:
_این خانم یه خلا عاطفی بزرگ پیدا کرده شاید اگه یه برادر دیگه داشت اینقدر شکسته نمیشد. از لحاظ روانشناسی میگم خدمتتون یه آقایی باید جایگزین برادرشون بشه تا کمی از خلا پربشه
داخل اتوبوس زینب بخاطر داروها خوابید ومن رفتم سراغ اذان #ابراهیم_هادے
🍃اذان🍃
در ارتفاعات انار بوریم.هوا کاملا روشن بود.امداد گر زخم گردن ابراهیم را بست.مشغول تقسیم نیروها وجواب به بیسیم بودم.
یکدفعه یکی از بچه ها باعجله اومد سمتم وگفت:
_حاجی حاجی😨!!یک سری #عراقی دستاشونو بالا گرفتن دارن میان این سمت!!
باتعجب گفتم:
_کجا هستن؟!
باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم.
حدود بیست نفر از تپه مقابل پارچه سفید به دست گرفته وبه سمت ما می آمدند.فوری گفتم:
_بچه ها ! مسلح بایستید شاید حقه باشه!
لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی افسر فرمانده بودخودشان را تسلیم کردند. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر.
مثل باز جو پرسیدم:
_اسمت چیه، درجه و مسوولیت خودت رو بگو!
خودش رو معرفی کرد وگفت:
_درجه ام سرگرد و فرمانده نیروی هایی هستم که روی تپه واطراف آن مستقر هستند ما از لشگر بصره هستیم که اعزام شدیم.
پرسیدم:
_الان چقدر نیرو رو تپه هستند؟
گفت
_هیچی
چشمانم گرد شد.
گفت:
_ما آمدیم خودمان را اسیر کردیم بقیه رو هم فرستادم عقب الان تپه خالیه!
گفتم
_چرا؟😳
فرمانده عراقی به جای اینکه جواب منو بده گفت:
_أین المؤذن؟
با تعجب گفتم
_مؤذن؟؟!😧
اشک در چشمانش حلقه زدو گفت:
_به ما گفتن شما مجوس وآتش پرستید باور کنید همه ما شیعه هستیم ما وقتی فهمیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند واهل نماز نیستند در جنگیدن با شما خیلی تردید کردیم.
صبح امروز وقتی صدای موذن شما را شنیدم تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنی
یازهرا:
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #هفتادویڪم
_ عه محسن چرا وایسادی؟
محسن: دست خالی که نمیشه بریم
بعدم سید میدونه رفتیم سونو پیام داده
شیرینی یادت نره😁😉
_ باشه
بالاخره رسیدیم خونه عطیه اینا اومدم خودم کیفم رو بردارم که محسن گفت:
نه سنگینه من میارم کیفت رو
_ زشته پیش آقا سید و آقا مهدی🙈
محسن: نه بابا اون تا خودشون ته زن ذلیلی های عالمن😁
_باشه شیرینی یادت نره
محسن: نه تو زنگ بزن
تا وارد خانه شدیم
سید: عه این شیرینی خوردن داره ها😍
محسن داماد دارشدم یا صاحب عروس😁🙏
محسن: داماد!!😐
سید: بده این شرینی رو ببینم
همه دور هم نشسته بودیم که عطیه
گفت: مهدیه جان بیا این چای هارو ببر
مهدیه کتاب #سلام_برابراهیم رو گذاشت روی مبل رفت چایی ببره
بلند گفتم :
من نمیدونم سر این کتاب چیه که همتون میخونید🤔
بهار: من میگم بهت
کنار بهار نشستم بهار دستم رو گرفت تو دستش گفت: مهدیه یه خواب دیده که شهید هادی اسم بچه هارو گفته و سفارش کرده کتاب بخونن
_چرا سفارش کرده؟
بهار: نمیدونم بالاخره یه روزی معلوم میشه!
راستی امسال هم میاید جنوب؟
_اره میخوام بچه ام تو هوای شهدا تنفس بکنه😊
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #هفتادودوم
دو روز از مهمونی خونه عطیه میگذره.
هی از محسن میپرسم مهمون امسال کاروان ما کیه
میگه سوپرایزه برای تو😐😅
بالاخره روز 28 فروردین شد
واقعا شدیدا سوپرایز شدم
مهمان ویژه ما خانواده #شهید_مدافع_امنیت_محمدحسین_حدادیان🌷 بودن.
✨جوان دهه هفتادی که اول اسفند96 در همین تهران خیابان پاسداران به درجه رفیع شهادت رسید.
فرقه ای به ظاهر عرفانی ولی در واقع ضد دینی به نام "درآویش" درگلستان هشتم خیابان پاسداران به طرز وحشتناکی به شهادت رسید😔
مادر وپدر شهید خیلی صبوری بودن..
بعد از شهادت این جوان دهه هفتادی یا بهتره بگم هفتاد وچهاری فهمیدم برای یک بسیجی سوریه، عراق، تهران فرقی ندارد هدف فدایی #ولایت شدن است🌹
شهید حدادیان رو اربا اربا کردن با اتوبوس😭
اول به شهادت رسید بعد قوم حرمله به پیکر نازش حمله کردن
مادر شهید برامون گفتن : زمانی که محمد حسین رو در قبر گذاشتیم خون تازه از سرش به محاسنش ریخت چیزی که همیشه آرزویش بود😍😭✨
چهار روز بودن در کنار خانواده شهید حدادیان عالی بود وقتی از سفر برگشتیم از یگان با محسن تماس گرفتن که هفتم فروردین باید اعزام بشه مرز.😞
محل ماموریت شهر سراوان بود
دوروز بعد متوجه شدم تو این مأموریت آقا مهدی و آقا سید هم هستن
فقط یک روز به رفتن محسن مونده بود..
محسن: زینب جانم لطفا بیا چند لحظه بشین کارت دارم😊
_ بفرمایید من در خدمتم☺️
محسن نشست کنارم و دستم رو گرفت تو دستش و شروع کرد حرف زدن :
زینبم هنوز یه سال نشده که همسرم شدی من همش مأموریت بودم
زینبم اگه تو مأموریت اتفاقی برام افتاد
مواظب خودت و پسرمون باش من همیشه مواظبتون هستم😊
_چرا این حرفا رو میزنی میخوای تنهام بذاری؟😢😭
محسن: گریه نکن😔
زینبم این یه سی دی از عکس های منه اگه چیزی شد همینا رو بده به فرهنگی یگانمون
اشکات رو پاک کن😢 من باید برم خونه مادر اینا باهاشون کار دارم
_باشه مواظب خودت باش😭
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
هوالمحبوب
🕊رمان #هادے_دلہا
قسمت #هفتادوسوم
🍀راوے محسن🍀
حس و حالم با هر مأموریت فرق داشت..
دلم خبر از #رفتن میداد ولی بی نهایت نگران زینب بودم😢
تا سوار ماشین شدم شماره حسن برادر کوچکترم رو گرفتم
_الو سلام حسن جان کجایی داداش؟
حسن: سلام داداش من مغازه ام
_اوکی پس من میام مغازه تا یه ربع دیگه اونجام
( من متولد شصت و نه بودم
حسن هفتادی بود باید قبل رفتنم یه سری حرف ها با هم بزنیم. حسن مغازه مکانیکی داشت)
تا وارد مغازه شدم به شاگردش گفت :
یاسر جان لطفا برو اون روغن ترمز هارو از حاجی بگیر
حسن: سلام چه عجب اخوی از اینورا
_ سلام حسن آقای گل نه که ما شما رو میبینیم
دارم میرم مأموریت😊
حسن: خب به سلامتی
_ این بار به نظرم فرق میکنه
حسن حرفم رو رک میزنم
حس میکنم این رفت برگشتی نداره
دلم میخواد مثل یه برادر پشت زینب باشی😊
حسن: این چه حرفیه ان شاءالله میری صحیح و سالم برمیگردی
من غلام زن داداش و بچه اش هستم
_ سلامت باشی داداش
من دارم میرم خونه با مامان کار دارم
میای بریم؟
حسن: اره بریم
وارد خونه که شدم مامان خیلی ناراحت بود که تنهام وقتی کل ماجرا رو بهش گفتم ناراحت شد ولی باید کار رو تموم میکردم :
مادرم اگه اتفاقی برام افتاد دلم نمیخواد حتی یک ثانیه حسین رو از زینب جدا کنید یا مجبورش کنید ازدواج کنه☹️
اگه هم خواست ازدواج کنه پشتش باشید😊
مهریه زینب 14 سکه است که گردن منه
پرداختش میکنم
مادرم ببین اگه #شهید شدم دلم نمیخواد آب تو دل زینب تکون بخوره
زینب همش هجده سالشه
باید مواظبش باشی
مادر: این حرف ها چیه میزنی دلم رو میلرزونی😢😔
ان شاءالله صحیح و سالم بر میگردی
نگران زینب نباش ب
ابراهیم گرفته و ناراحت بود...😞
رفتم کنارش ازش پرسیدم:چی شده داش ابرام؟مشکلی پیش اومده؟
اول نمی گفت.
اما بعدش به حرف اومد:چند روزه دختری تو این محله به من گیر داده و میگه تا تورو به دست نیارم ولت نمی کنم...!
رفتم تو فکر یدفعه خندیدم!
ابراهیم گفت:خنده داره؟
گفتم:داش ابرام ترسیدم فکر کردم چی شده...با این تیپ و قیافه ای که تو داری این اتفاق عجیب نیست!
گفت:یعنی چی؟!یعنی بخاطر تیپ و قیافه ام این حرفو زده؟
گفتم:شک نکن…!
روز بعد تا ابراهیم رو دیدم خندم گرفت...😂
با موهای تراشیده اومده بود محل کار و بدون کت و شلوار...
فردای اون روز با پیراهن بلند به محل کار اومد و باچهره ای ژولیده تر...!
حتی با شلوار کردی و دمپایی آمده بود...!!
ابراهیم مدتی این کار را ادامه داد تا از این وسوسه شیطانی رها شد...❤️
#سلام_برابراهیم 🌱🕊
#شهید_ابراهیم_هادی
#گردان_کمیل