eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
7.8هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
3.1هزار ویدیو
30 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن تبلیغات در مدداز شهدا https://eitaa.com/joinchat/3693085358Ce30425eed9
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت جلوی آینه ایستاده بودم و با مقنعه ام سروکله میزدم😧 خدا جای همه چیز به من مو داده مامان:"توسکاخانم مدرسه است نه خونه خاله😒 _بله مامان میدونم حاضرم☺️ مامان:صبحونه نخوردی که😯؟ _نمیخواد خدافظ مامان:توسکا امروز سالگرد 💔من میرم کمڪ خالت توهم از مدرسه اومدی ناهار خوردی استراحت کردے حاضرشو بیا خونه خالت _سالگرد😏 مامان:چرا قیافتو شبیه لوگوتلگرام میکنی؟ _من نمیدونم از این چارتااستخون و یه پلاکو یه چفیه به دست خاله نرسیده اونوقت هرسال هرسال جمع میکنه که چی بشه؟🤔😠 بابافهمیدیم شماخیلی 😏 مامان:"توسڪا بس میکنی یانه..😠دهنتو پر میکنی وهرکثافتی بیرون میاد ازش رو میگی.. باکارای دیگت هیچکاری ندارم میگم هرغلطی دلت میخواد بکن. بالاخره سرت به سنگ میخوره.. اما حقشم نداری به 💔توهین کنے.. شب هم مثل بچه آدم پامیشی میای خونه خالت اگه چرت و پرت هم بگی من میدونم و تو.. حالا هم برو 😠 ازخونه خارج شدم رفتم 😖 هوالمحبوب 🕊رمان قسمت من توسڪا اسفندیاری هستم سال دوم تجربي ام شاگرد کل دبیرستان شهیده نسرین افضلم شاگرد مدرسمون زینب عطایی فرد😌 امروز حدودا دوهفته از سال تحصیلی۹۴_۹۵میگذره رسیدم مدرسه... بچه ها صف بسته بودن مدیرمون خانم محمدی داشتن صحبت میکردن: "دخترای گلم از امروز طبق برنامتون درس دین وزندگیتون فعال میشه دبیر محترمتونم خانم مقری ایه فامیلش رفتیم سرکلاس یه خانم جوان و خوشتیپ😎وارد کلاس شد همه به احترامش پاشدیم خانم مقری: _دخترای گلم لطفا بنشینید😊ملیحه قمری ام دانشجوی سطح دوم حوزه علمیه خوب این ازمن☺️حالااسم هرکس رو که میخونم بلند بشه خودشومعرفی کنه معدل سا گذشتش با شغل پدر و مادرشو بگه... خانوم توسڪااسفندیارے؟ _بله!معدل سال پیشم 19/80 پدرم مهندس عمران. مادرم پرستار هستن خانم☺️ اسامی همه یکی یکی خونده شد تارسید به خانم مقری:زینب عطایی فرد؟ _به نام خدا معدل سال پیشم 19/90 پدرم مادرم واستاد حوزه علمیه☺️ خانم مقری:فامیل مادرت چیه دخترم😊؟ _خانم حسینی☺️ خانم مقری:ای جانم😍سلام ویژه منو بهش برسون _چشم☺️ تازنگ آخر اتفاق خاصی نیفتاد. از مدرسه خارج شدیم که.... هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوی زینب☘ صداے آقایی: _خانم عطایی فرد🗣 به سمت صدا برگشتم _داااااادااااااش😍 داداش: _جان دلم.. هیس آبرومونو بردی😅 _وای داداش کی اومدی کی رسیدی😍باورم نمیشه صحیح و سالم پیشمی _زینبم آروم باش از مامان اجازتو گرفتم ناهار باهم باشیم😉 _آخجووووون هوووراا😁👏وارد رستوران شدیم _آبجی چی میل داری؟ _اوووم... چلوکباب☺️... عه داداش گوشیته📲 کیه؟؟ _یه خانم خیلی مهربون که چند ماهه دیگه باهاش آشنا میشی😊برم جوابشو بدم بیام _یعنی داداشم داره قاطی مرغا میشه😟 داشتم به خانواده چهارنفرمون فکر میکردم بابام وپاسداره من و توسکا هم قبل نه سالگی خیلی باهم صمیمی بودیم اما با شدنمون دیوار بزرگی بینمون بود😔چون توسکا برخلاف مامان و باباش مذهبی نبود داداشم بزرگتر که شد به انتخاب خودش شدالان دوساله که حضرت زینب .س. هست. _زیاد فکر نکن ازت انیشتن درنمیاد😂 _عه داداش😬 داداش:والا😜 _خب بگو ببینم.. کی عروس😍ما میشه؟ چندسالشه؟خوشگله؟ داداش زد به دماغمو گفت: _بچه من کی گفتم عروس!!! 😳این خانم قراره حواسش به شما باشه..حالا هم غذاتو بخور کم از من حرف بکش😉بعد از من میادخودش میگه بهت _مگه بازم میری؟کی؟😢 داداش:بله... 25روز دیگه😍 هوالمحبوب 🕊رمان قسمت بعدازخوردن ناهار رفتیم خونه تا وارد خونه شدیم مامان: _چشم ودلت روشن زینب خانم😊 _وووووییی مامان... خیلی کیف داد😁 راستی یکی از شاگردات معلم دینی ماست😇 مامان:عه... فامیلش چیه؟🤔 _ملیحه قمری☺️ مامان: _"ای جانم... 😍خیلی دختر خوب و مهربونیه زینب! یه دختر داره اسم اونم زینبه.. میاردش حوزه بچه ها براش ضعف میکنن _خداحفظش کنه☺️ حسین: _زینب جان برو بخواب درستم 📚بخون شب بریم شهربازی _چشمم 🍀راوےتوسڪا🍀 وقتی از مدرسه خارج شدیم دیدم زینب و داداشش باهم رفتن داداشش خیلی خوشگله حیف که 😕 منم رفتم خونه تا ۷:۳۰ شب خوابیدم😁 بعدم پاشدم یه مانتوکتی سیاه و شلوار دم پا و روسری ساتن مشکی پوشیدم . خداروشکر وقتی رسیدم فک زدنای آخوندا و این پاسدارا تموم شده بود🙄 شام خوردیم و برگشتیم خونه وقتی رسیدیم بابا گفت : _فردا برای دوروز میرن بندر انزلی برای خرید زمین. آخجووووون.. این دوروز خونه کویته.. فردا زنگ بزنم آتوسا وبچه ها بیان... هوالمحبوب 🕊رمان قسمت ساعت ۸ بود که قصد شهربازی کردیم😇 ت
سین:خب!! مادر:اگه نظرت مثبته برم خواستگاری فاطمه سادات😊 غذا پرید تو گلو حسین حسین: نه مادر من !!من اصلا ده روزه دیگه عازمم اجازه بدید برم اگه صحیح و سالم برگشتم چشم☺️ زینب: مگه قراره نیایی داداش😢 حسین: بالاخره جنگه دیگه..😊 زینب دیگه ناهار نخورد. حسین بعد از ناهار از خونه زد بیرون. اول یه تابلو گرفت شماره خانم...گرفت حسین: سلام خواهر بله من نیم ساعت دیگه پیش شمام نیم ساعت بعد به محل که معراج الشهدا بود رسید. همه بچه هابودن.با تک تکشون خدافظی کرد... اما باخانم ...کاری داشت.. _سلام اخوی! زینب خوبه؟ حسین: براتون یه ویس تو تلگرام فرستادم اینم یه نامه و تابلو شماره شما رو هم نوشتم که اگه یا شدم باهاتون تماس📲بگیرن... خواهرم جان شما و جان زینب.. دوست دارم خیلی مراقبش باشید.. _ان شاءالله شهید بشین حسین: از زینب .. ولی .. ادامہ دارد... هوالمحبوب 🕊رمان قسمت امروز حال خانواده عطایی فرد داغون بود... مادر و پدر با چشمای گریون..😭 وزینب با هق هق..😩😭 آماده اعزام حسین بودن. حسین ساک رو روی زمین گذاشت.. و دستاشو واسه زینب از هم باز کرد.. زینب به آغوش حسین پناه برد.اشکهاش به حدی زیاد بودن که جلوی لباس نظامی حسین خیس شد😭 حسین تو گوش زینب گفت: _خانم رضایی هواتو داره.. همه جا هواتو دارم.. موقع میام.. دوست دارم دکتربشی باعث مواظب خودت و باش حسین رفت.. و زینب رفتنش را تماشا کرد.. غافل از اینکه رفت دیگه برگشتی وجود نداره.. حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت.. چند باری زنگ زده بود. ازاون طرف توسکا پریشان حال بود.. حدود دوهفته بود ذهن و فکر توسکا بهم ریخته بود. بعد از تشییع 🌷محمد🌷 خواب عجیبی دیده بود.. 😴تو یه باتلاق گیر افتاده بود.. یه دست فقط.. بود.. که اومده بود توسکارا نجات داد.. بعد.. یه گفت: 🕊"خواهرم! برو به همسنات بگو".. اگه نباشن شما تو خفه میشین..🕊 توسکا میخواست به زینب بگه اما روش نمیشد.. دم دفتر منتظر خانم مقری بود خانم مقری از دفتر خارج شد توسکا پرید خوابشو تعریف کرد.😔 خانم مقری وارد کلاس شد _بچه ها قبل از شروع درس میخوام دوتا نکته بگم 🍃اول اینکه برادر زینب جان که هستن چند روزیه هیچ تماسی نداشتن و قرار بوده واسه عملیات برن واسشون دعا کنین 🍃دوم اینکه خواب شهدا رو دیدن ینی چی؟! هرکس نظری داد.. خانم مقری پای تخته رفت و نوشت: ✍" ولاتحسبن الذین قُتِلوا فی سبیل الله امواتا ًبلْ أحیاءُعند ربهم یرزقون.." _بچه ها خدا این مورد رو واسه شهدا فرموده.. توجنگ تحملی عموهام شهید میشن توسل بهشون بارها مشکلاتم حل شد چرا که شهدا زندن. زنگ آخر بود.. موقع خروج قلب زینب لرزید😥😭 حالش بد شد.. درخطر افتادن بود که خانم مقری و بچه ها گرفتنش... ادامہ دارد... هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوے زینب توسکا با من همراه شد تا منو برسونه خونه. تارسیدیم سر کوچه مون دنیا رو سرم آوارشد😨 دوتا آقا بالباس سبز پاسداری دم خونمون وایساده بودن 🕊یاحضرت زهرا داداش منو انتخاب کردی؟🕊 فاصله سرکوچه تا خونمون... زیاد نبود ولی همون فاصله کم رو بارها خوردم زمین.😭 هربار که میخوردم زمین.. یه از این شانزده سال کنار🌷داداش حسین🌷 یادم میومد. تارسیدم دم خونه.... یکی از اون پاسدارا گفت: _"خانم عطایی فرد بهتون تسلیت و تبریک میگم.. وقتی چشمامو باز کردم سرم تودستم بود.. چشمای مامان بابا قرمز😣 مراسمات حسینِ من شروع شد روز تازه فهمیدم پیکرش قرار نیست برگرده😭💔 🥀عزیزخواهر.. حسین من.. کجادنبالت بگردم.. 😭 کدوم خاکو بو کنم.. تا آروم بشم.. 😭 مزار نداری.. تا نازتو بکشم.. 😭💔 برات سر کدوم مزار گریه کنم😭💔 حسییییییییین😭😭😭 برگشتم به عکس بی بی زینب نگاه کردم.. که خودش برام گرفته بود قاب کرده بودم.👀 بی بی جان😭 منم داغ دیدم.. 😭 بی بی.. حسین منو چجوری کشتن😭 حسین من.. الان پیکرش کجاست😭💔 دستم رو روی عکس بی بی کشیدم گفتم: "مراقب حسینم باش😭💔 ادامہ دارد... کانال مدداز شهدا https://eitaa.com/madadazshohada
4.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😢لحظه رسیدن به سنگ مزار حضرت رقیه(س) هر جا که به پرچمش نگاهت افتاد حرم رقیه است ...💔 تنها حرمی که روضه خون نمیخواد حرم رقیه است ...💔 💔🥀 @madadazshohada