eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.4هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.5هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
@madadazshohada 🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : بیدار باش وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صبح ها که من مدرسه بودم ... اگر خاله شیفت بود ... خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد ... خدا خیرش بده ... واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود ... حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد ... یکی دو ساعت می موند ... تا من به درسم برسم ... یا کمی استراحت کنم... @madadazshohada اما بیشتر مواقع ... من بودم و بی بی ... دست هاش حس نداشت ... و روز به روز ضعفش بیشتر می شد ... یه مدت که گذشت ... جز سوپ هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره ... میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش ... می نشستم روی زمین، پشت میز ... نصف حواسم به درس بود ... نصفش به مادربزرگ ... تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه می کردم ... چیزی لازم داره یا نه ... @madadazshohada شب ها هم حال و روزم همین بود ... اونقدر خوابم سبک شده بود ... که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب ... از جا بلند می شدم و چکش می کردم ... نمی دونم چند بار از خواب می پریدم ... بعد از ماه اول ... شمارشش از دستم در رفته بود ... ده بار ... بیست بار ... @madadazshohada فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای دونه های درشت تسبیح بی بی می اومد ... مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه ... و درد نداره ... خوابم عمیق تر می شد ... اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها ... سیخ از جا می پریدم و می نشستم ... همه می خندیدن ... مخصوصا آقا جلال ... @madadazshohada - خوبه ... دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی ... اون طوری که تو از خواب می پری ... سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش ... از جا نمی پرن ... و بی بی هر بار ... بعد از این شوخی ها ... مظلومانه بهم نگاه می کرد ... سعی می کرد آروم تر از قبل باشه ... که من اذیت نشم ... من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم ... که مراقبش باشم ... بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد ... کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی ... ایستاده هم خوابم می برد ... . 🔷🔷🔷🔷@madadazshohada 💠 : سلام بر رمضان @madadazshohada چند سال منتظر رمضان بودم ... اولین رمضانی که مکلف بشم ... و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ... اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست ... من خودم گوش به زنگ اذان و سحر بودم ... خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ... فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم ... گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد ... گاهی دایی محسن ... گاهی هم خانم همسایه ... و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه ... و کلا از من یادشون می رفت ... و من خدا رو شکر می کردم ... بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ... هر چند شرایط شون رو درک می کردم ... که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن ... و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم ... اما واقعا سخت بود... با درس خوندن ... و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ ... بخوام برای خودم غذا درست کنم ... روزها کوتاه بود ... و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم ... هر وقت خبری از غذا نبود ... مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم ... نمک می زدم و با نون می خوردم ... اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم ... حس شکستن 2 تا تخم مرغ رو داشته باشم ... @madadazshohada مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه ... دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود ... با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم ... صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی ... زیر بغلش رو می گرفتم ... @madadazshohada پشت در ... گوش به زنگ می ایستادم ... دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد ... زیر بغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم ... و با سرعت برمی گشتم دستشویی ... همه جا و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ... . ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯 @madadazshohada 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
🌺 مدد از شهدا 🌺
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهل_و_دوم نمیرفت از خُدام تقاضای تبرکی کند. میگفت:« اقا خودشون
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 تمام چله هایی را ک در کتاب ریحانه بهشتی آمده، پا ب پای من انجام میداد. بهش میگفتم:« این دستورات مال مادر بچه است» میگفت :«خب من پدرشم خب جای دوری نمیری ک»😉 خیلی مواظب خوردنم بود. این ک هر چیزی رو از دست هر کسی نخورم. پیشنهاد داد که:« بیا بریم لبنان» میخواست هم زیارتی برویم، هم آب و هوایی عوض کنیم آن موقع هنوز داعش و اینا نبود.. بار اول بود میرفتم لبنان. او قبلا رفته بود و همه جا را میشناخت. هر روز پیاده میرفتیم روضة الشهیدین.. خیلی با صفا بود😍 بهش میگفتم: کاش بهشت زهرا (س) هم اجازه میدادن مثل اینجا هر ساعت از شبانه روز ک میخواستی بری.. شهدای آنجا را برایم معرفی کرد و توضیح میداد ک عماد مغنیه و پسر سید حسن نصر الله چگونه به شهادت رسیده اند! وقتی زنان بی حجاب را میدید اذیت میشد😔 ناراحتی را در چهرا اش میدیدم.. در کل ب چشم پاکی بین فامیل و اشنا شهره بود! برایم سنگ تمام گذاشت و هر چیزی ک ب سلیقه و مزاجم جور می آمد، میخرید. تمام ساندویچ ها و غذاهای محلی شان را امتحان کردم حتی تمام میوه های خاص انجا را.....✨ رفتیم ملیتا، موزه مقاومت حزب الله لبنان. ملیتا را در لبنان با این شعار میشناسند،"ملیتا حکایت الارض والسما" روایت زمین برای اسمان.. از جاده کوهستانی و از کنار باغ های سیب رد شدیم. تصاویر شهدا... پرچم های حزب الله و خانه های مخروبه از جنگ ۳۳ روزه..! محوطه ای بود شبیه پارک. از داخل راه رو های سنگ چین جلو میرفتیم. دوطرف، ادوات نظامی، جعبه های مهمات، تانک ها و سازه ها جاسازی شده بود. از همه جالب تر تانک های اصلی اژیم اشغالگر بود ک لوله آن را هم گره زده بودند! طرف دیگر این محوطه، روی دیوار نارنجی رنگ، تصویری از یک کبوتر و یک امضا دیده میشد! گفتند نمونه امضا عماد مغنیه است💟..! ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌺 مدد از شهدا 🌺
#مدافع_عشق #قسمت_چهل_و_دوم ❤️ هوالعشـــق❤ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ قرار است که یک هفته در مشهد بمانیم. دو روزش ب
@madadazshohada ❤ هوالعشـــق کف دستهایم را باز میکنم و بااشتیاق لطافت این همه لطف را لمس میکنم. یادتو و التماس دعای تو...زمزمه میکنم: _ الیس الله بکاف عبده و .... که دستی روی شانه ام قرار میگیرد و صدای مردانه ی تو درگوشم میپیچد و ادامه ایه را میخواند _ و یخوفونک بالذین من دونه... چشمهایم را باز میکنم و سمت راستم را نگاه میکنم.خودتی!!اینجا؟...چشمهایم را ریز میکنم و با تردید زمزمه میکنم _ عل...علی! لبخند میزند و باران لبخندش را خیس میکند! _ جانم!؟ یک دفعه از جا میپرم و سمتش کامل برمیگردم. از شوق یقه پیرهنش را میگیرم و با گریه میگویم _ تو...تو اومدی!!..اینجا!! اینجا...پیش...پیش من! دستهایم را میگیرد و لب پایینش را گاز میگیرد _ عه زشته همه نگامون میکنن!...آره اومدم! شوکه و ناباورانه چهره اش رامیکاوم.اینگار صدسال میشود که از او دور بودم... _ چجوری تو این حرم به این بزرگی پیدام کردی!؟اصلاً کی اومدی!؟...چرا بی خبر؟؟...شیش روز کجا بودی...گوشیت چرا خاموش بود! مامان زنگ زد خونه سجاد گفت ازت خبر نداره...من... دستش را روی دهانم میگذارد _ خب خب...یکی یکی! ترور کردی مارو که! یکدفعه متوجه میشود دستش را کجا گذاشته است.با خجالت دستش را میکشد ... _ یک ساعت پیش رسیدم.آدرس هتلو داشتم.اما گفتم این موقع شب نیام...دلمم حرم میخواست و یه سلام!..بعدم یادت رفته ها!خودت روز آخر لو دادی روبروی پنجره فولاد! نمیدونستم اینجایی...فقط...اومدم اینجا چون تو دوست....داشتی! انقدر خوب شده ای که حس میکنم خوابم! باذوق چشمهایش را نگاه میکنم...خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش! _ اِ ! بازم از اون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟...نه به اون ترمزی که بریدی...نه به اینکه...عجب! _ نمیتونم نگات نکنم! لبخندش محو میشود و یکدفعه نگاهش را میچرخاند روی گنبد.حتماً خجالت کشیده!نمیخواهم اذیتت کنم.ساکت من هم نگاهم را میدوزم به گنبد.باران هرلحظه تندتر میشود. گوشه چادرم را میکشد _ ریحانه!پاشو الان خادما فرشا رو جمع میکنن... هردو بلند میشویم و وسط حیاط می ایستیم. _ ببینم دعام کردی؟ مثل بچه ها چندباری سرم ر اتکان میدهم _ اوهوم اوهوم!هر روز ... لبخند تلخی میزند و به کفش هایش نگاه میکند.سرش را که پایین میگیرذ موهای خیسش روی پیشانی میریزد... _ پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم؟ جوابی پیدا نمیکنم.منظورت را نمیفهمم. _ خیلی دعاکن.اصرار کن ... دست خالی برنگردیم . باز هم سکوت میکنم. سرش را بالا میگیرد و به آسمان نگاه میکند _ اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد! میخندم و حرفش را تأیید میکنم. _ خب حالا میخوای همینجا وایسی و خیس بخوری؟ _ نچ! ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ... @madadazshohada 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»