😊💔
پلان دوم
شهید #محمدابراهیم_همت
دیگه با زندگی جدیدم کنار امده بودم اما برام سخت بود اشپزی و خونه داری چون همیشه خدمتکار داشتم و تقریبا هیچی بلد نبودم
از همه بدتر این تنهایی بود همه تا فهمیده بودن چادری شدم ترکم کرده بودن
تنها دوستام همونایی بودن ک باهم جنوب بودیم
رفتم پایگاه بسیج اسم نوشتم و چندتا اونجا دوست پیداکردم
چیزی که این وسط داشت اذیتم می کردم نمازم بود
دوست داشتم نماز بخوانم اما بلد نبودم به کسی هم روم نمیشد بگم
از روی رساله هم هر چی می خوندم متوجه نمیشدم
یه شب خیلی گریه کردم با گریه خوابم برد تو خواب دیدم شلمچم
اذان دارن میگن یه اقایی با لباس خاکی بود امد نزدیکم گفت بیا دنبالم بهم وضو یاد داد
رفتیم تو حسینیه نماز خوندیم از خواب پریدم
گفتم حتما خوابه توهم بوده.
دیدم اذان صبحه رفتم وضو گرفتم و وایسادم نماز تمام چیزایی که تو خواب یاد گرفته بودم یادم بود و اولین نمازم خوندم
ارامشم بیشتر شده بود دیگه
سعی میکردم نماز غذاهام بخونم و بیشتر احکام یاد بگیرم
یه روز پدرم زنگ زد گفت برگرد خونه این یعنی اشتی کردن
برگشتم خونمون، اما هیچ کس باهام حرف نمی زد فقط جواب سلامم می دادن و اصلا همدیگه رو نمی دیدیم مگه سر میز غذا،
سختی از اونجایی شروع شد که فامیلامون هم فهمیدند چادری شدم و مسخرم می کردند.
دوباره عید شد ودل من هوای جنوب کرد ساکم جمع کردم با یه کاروان راهی شدم.
دفعه قبل به خاطر بدحجابیم سوژه بودم و این دفعه به خاطرحجابم،
همه به هم نشونم می دادن و می گفتن این همون دختر پارسالیس، سعی کردم این دفعه از صحبت های راوی بیشتر استفاده کنم.
تو طلائیه کیک خریدم و جشن تولد یک سالگیم گرفتم، اخه یه عمر بود که مرده بودم و توی شلمچه دوباره متولد شده بودم!!!
تو طلائیه داشتم دنبال ماشینمون میگشتم که یه عکس روی شیشه یک اتوبوس دیدم دقت کردم دیدم این همون اقایی که تو خواب بهم نماز یاد داده بود رفتم تو اتوبوس با مسئولشون صحبت کردم گفتم این عکس کیه گفت شهید همت داستان براش تعریف کردم
اون آقا از دوستان صمیمی حاج همت بودن و شمارش رو بهم داد تا بیشتر باهم صحبت کنیم.
دیگه عاشق حاج همت شده بودم.
سعی کردم بیشتر دربارش بدونم و اون شد داداشم. حالا دیگه هر وقت که دلم میگرفت باهاش صحبت میکردم،
کاملا حس میکردم کنارمه، شاید باورتون نشه اما من حتی صدای نفسشم می شنیدم!
سعی کردم درباره شهدا بیشتر بدونم
یه شب تو خواب حاج همت بهم گفت درسته که داداشتم امانامحرمم وقتی باهام حرف میزنی حجاب کن
از اون موقع تا الان هر وقت خواستم باهاش صحبت کنم چادر پوشیدم.
حالا دیگه گلزار شهدای شهرم شده بود
پاتوق من و دوستام هروقت دلمون می گرفت می رفتیم اونجا....
کانال مدداز شهدا👇
🖤
@madadazshohada