eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
📣نماز حاجت روز پنج شنبه براتون نایب بشیم هدیه ۸۵ هزارتومان نام فرد ونام پدربفرستید 💳۶۰۳۷۶۹۱۶۳۸۷۷۰۸۷۵ عزیزخانی روی شماره کارت کلیک کنید کپی میشه. 👉 @yazaahrah 🚫نمازبه نیت هرفردی جداگانه و تکی انجام میشه🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام لطفا به نیت شفای همه بیماران وفائزه خانم که در اتاق عمل بستریه حمد شفا قرائت بفرمایید
گذرنامه زیارتی جلد آبی در تمام طول سال ؛ حتی سفر هوایی ؛ معتبر است.. @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چطوری یکی رو نماز خون کنیم؟ تا خوب‌ها خوب‌تر نشوند .. بدها خوب نمی‌شوند ..🌱 .................... 💟@madadazshohada
ما را ببخش حاج ابراهیم همت که فراموش کرده ایم هزینه سفرمان به کربلا را حساب کردی چه خوب گفته بودی کربلا رفتن خون میخواهد ولی نگفته بودی خون دادنش با ما زیارت رفتنش با شما روح شهداء شاد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🕊شهید امیر حاج امینی 🍃به عنوان بسیجی عازم جبهه شد بی‌ سیم‌ چی عملیات کربلای چهار وپنج گردان نصر لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله در جنگ ایران و عراق بود. شهید امیر حاج امینی در عملیات‌های آزادسازی شهرهای مهران، بستان و والفجر ۸ شرکت داشت🌟 🥀 او در اسفند ۱۳۶۵ درشهر مرزی شلمچه در جریان عملیات کربلای ۵ شهید شد. 💚دو عکس از او پس از کشته شدن و برای مادرش گرفته شده که بعدها به عنوان تاثیرگذارترین عکس‌ها در جریان جنگ ایران و عراق شناخته شدند. 🌺یادشهداباصلوات 🌺 @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰زندگینامه شهید بزرگوار امیر حاج امینی 💐🍃تاریخ ولادت امیر حاج امینی به سال ۱۳۴۰ برمیگردد. نظرعلی نام پدر شهید امیر حاج امینی میباشد و نام مادرش، رقیه است. شهید امیر حاج امینی تحصیلات خود را تا پایان دوره متوسطه ادامه داد و موفق به دریافت مدرک دیپلم شد. او در جبهه بعنوان یک بسیجی حاضر شد. در سال ۱۳۵۶ پدر شهید امیرحاج امینی بخاطر ابتلا به سرطان درگذشت و در سال ۱۳۹۲ مادر بزرگوار این شهید به بیماری قلبی-عروقی دچار شد و فوت کرد. ☘نقل قولی از برادر شهید امیر حاج امینی بردار شهید امیر حاج امینی می گوید:یک روز بر سرمزار امیر بودم که جوانی نزد من آمد و ظاهر حزب اللهی مانند داشت، او گفت:« شما نسبتی با این شهید دارید؟!» در جواب به او گفتم:« من برادرش هستم»، آن جوان گفت:« حقیقتش من در ابتدا شیعه نبودم ولی بنا به دلایلی مجبور شدم که در ظاهر به اسلام، ایمان بیاورم ولی قلباً مسلمان نشده بودم تا این که عکس برادر شما را برحسب اتفاق دیدم، پس از دیدن عکسش متحول شدم. گویی که این عکس در حال صحبت کردن با من بود؛ بعد از آن به اسلام، قلباً روی آوردم و اکنون ، هر پنج شنبه به این جا می آیم.»- بهشت زهرا/ قطعه۲۹ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️ @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمتی از وصیت نامه شهیدامیر حاج امینی: اگر به واسطه خونم حقی به گردن دیگران داشته باشم، به خدای کعبه قسم از مردان بی غیرت و زنان بی حیا نمی گذرم....)) ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @madadazshohada
خستگي نداشت. مي گفت من حاضرم تو کوه با همه تون مسابقه بذارم🏃، هر کدوم خسته شدين، بعدي ادامه بده... اينقدر بدن آماده اي داشت که تو جبهه گذاشتنش بيسيم چي📞. بيسيم چي (شهيد) پور احمد... - اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود☝️. به اين اصل خيلي اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاري رو براي خود خدا بکني، خودش عزيزت مي کنه☺️. آخرش هم همين خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اينطور معروف بشه.👌☝️ شهید امیر حاج امینی🌺🍃 @madadazshohada
سلام لطفا به نیت همسر یکی از اعضا که قندشون بالاست واسکن قلب باید انجام بدن وحالشون خوب نیست..... حمد شفا بخونید دعا اثر داره...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩 قطعه سرداران بی‌پلاک جای غریبی است، کاج‌های بلندش شاهدند که مادرها، مادرهای چشم انتظار شهدای جاویدالاثر، چطور به اینجا که می‌رسند، سر درددل‌شان باز می‌شود، چطور می‌نشینند یکی یکی سر مزارها، انگار که مزار هر شهید گمنام، مزار پسر خودشان باشد، همان عزیزی که با دست خودشان راهی جبهه نبردش کرده‌اند و حالا دلتنگی نبودنش را، ندیدنش را اینجا خالی می‌کنند. رازش را کسی نمی‌داند، راز جمعیتی که به اینجا می‌رسند دل‌شان گره‌گیر می‌شود، می‌شوند کفتر جلد این قطعه و پر نمی‌کشند از حوالی شهدای گمنام. رازی که قطعه سرداران بی پلاک را با این کاج‌های بلند و سر به فلک کشیده، با این فانوس‌های رنگی روشن که بالای سر هر مزار، نشانی غریبی و دلتنگی‌اند، هیچ‌وقت از جمعیت خالی نمی‌کند. همیشه چند نفری هستند که بیایند و بین ردیف مزارها راه بروند و چشم‌شان نوشته‌های روی سنگ‌ها را بخواند؛ نوشته‌هایی که همه به یک اسم می‌رسند، انگار همه یکی باشند، یک نفر باشند؛ شهید گمنام! 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴 *خب دوستان* *امشب* *مهمان 💕 خانواده شهدای گمنام💕بودیم *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* * برادران شهید* ⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
‍ 🌷 دختر_شینا – قسمت 7⃣ @madadazshohada .... از زن‌ها شنیدم پایگاه آماده‌باش است و به هیچ سربازی مر
‍ 🌷 دختر_شینا – قسمت 8⃣ .... خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد. روزها پشت سر هم می‌آمدند و می‌رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می‌آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی‌شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می‌کردم؛ اما همین که از راه می‌رسید، یادم می‌افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می‌شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دلخوشی‌ام می‌شد و زود همه چیز را از یاد می‌بردم. چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه‌ی روستا مادرم را به کدبانوگری می‌شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی‌شد. به همین خاطر، همه صدایش می‌کردند « شیرین جان ». آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه‌ی ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دمِ غروب، دیدیم عده‌ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می‌روند، پا می‌کوبند و شعر می‌خوانند. وسط سقف، دریچه‌ای بود که همه‌ی خانه‌های روستا شبیه آن را داشتند. بچه‌ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت‌بام هستند.» همان‌طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می‌دادیم، دیدیم بقچه‌ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن‌ها دست زدند و گفتند: «قدم! یااللّه بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.» یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: « زودباش. » چاره‌ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی‌اش گرفته بود. طناب را بالا کشید.مجبور شدم روی پنجه‌ی پاهایم بایستم، اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده‌هایش را از توی دریچه می‌شنیدک. با خودم گفتم: « الان نشانت می‌دهم. » خم شدم و طوری که صمد فکر کند می‌خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی‌خواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد؛ آن‌قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل‌تر کرد. مهمان‌ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند. صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری‌هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه‌های گران‌قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادم هم برای صمد چیز‌هایی خریده بود. آن‌ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه‌ی شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: « قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد. » رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می‌خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت‌بام می‌خواندند و می‌رقصیدند... 🔰ادامه دارد....🔰 @madadazshohada
‍ 🌷 دختر_شینا – قسمت 9⃣ .... روی پشت‌بام می‌خواندند و می‌رقصیدند. مادرم پشت سر هم می‌گفت: « قدم! زود باش. صدایش کن. » به ناچار صدا زدم: « آقا... آقا... آقا... » خودم لرزش صدایم را می‌شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: « آقا... آقا... آقا صمد! » قلبم تالاپ تلوپ می‌کرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می‌کرد. تصویر آن نگاه و آن چهره‌ی مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید. دوستان صمد روی پشت‌بام دست می‌زدند و پا می‌کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانواده‌ها درباره‌ی مراسم عقد و عروسی صحبت کردند. فردای آن روز مادر صمد به خانه‌ی ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: « قدم جان! برو و به خواهرها و زن‌داداش‌هایت بگو فردا گلین خانم همه‌‌شان را دعوت کرده. » چادرم را سر کردم و به طرف خانه‌ی خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: « سلام. » برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می‌لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار. خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: « به خواهرها و زن‌داداش‌ها هم بگو. » بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می‌دانستم صمد الان توی کوچه‌ها دنبالم می‌گردد. می‌خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی‌ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: « چی شده قدم! چرا رنگت پریده؟! » گفتم: « چیزی نیست. عجله دارم، می‌خواهم بروم خانه. » دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: « پس بیا برسانمت. » از خدا خواسته‌ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه‌ی بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می‌کرد. مهمان‌بازی‌های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می‌خواست ادا کند. مادرم خانواده‌ی صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی‌بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی‌بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده‌ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه‌کش کوه بالا می‌رفت. راننده گفت: « ماشین نمی‌کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند. » من و خواهرها و زن‌برادرهایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت دراین فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می‌افتادم و یا می‌رفتم وسط خواهرهایم می‌ایستادم و با زن‌برادرهایم صحبت می‌کردم. آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چند نفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند. نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت‌ها با خوشحالی گفتم: « آخ جون، آلبالو! » صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن‌برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: « این‌ها را بده به قدم. او که از من فرار می‌کند. این‌ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد. » تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم. بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می‌آمد. مادرش می‌گفت: « مرخصی‌هایش تمام شده. » گاهی پنج‌شنبه و جمعه می‌آمد و سری هم به خانه‌ی ما می‌زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می‌آمد. هر بار هم چیزی هدیه می‌آورد. 🔰ادامه دارد....🔰 @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بانی ختم های زیارت عاشورای شب جمعه ها امشب کربلاست.... خوش به سعادتشون... هر پنج شنبه ایشون بانی ۴۰ زیارت عاشورا هدیه به یک شهید بودن... نائب الزیاره ودعاگوی اعضای کانال هستن
امشب شهدا کربلا هستند شهدارو یاد کنید تا اونها هم شمارو در جوار ارباب یاد کنند شهدا مدیون هیچ کس نمی مونن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
26.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥  روایتی شنیده نشده از حضور شهید رئیسی در راهپیمایی اربعین حسینی/ واکنش موکب‌داران عراقی به حضور خادم‌الرضا در زیارت اربعین @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃 🍃 🌹 اول صبح بگویید حسین جان رخصت✋ تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد🤲 🌴🌴🌴 السلام علی الحسین 🚩 و علی علی بن الحسین🚩 و علی اولاد الحسین 🚩 و علی اصحاب الحسین🚩 (علیه‌السلام ) 🌹 🍃@madadazshohada 🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃