eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.4هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.5هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍از شهید محمد جواد تندگویان بیشتر بدانیم؛ 🇮🇷 ۲۹ آذر روز بزرگداشت شهید تندگویان و شهدای صنعت نفت گرامی
محمدصالح محمودی: محمد جواد تندگویان متولد ۲۴ خرداد ۱۳۲۹، سیاست‌مدار و مدیر ارشد اجرایی ایرانی بود، که به‌عنوان دومین وزیر نفت تاریخ ایران شناخته می‌شود. وی در کابینهٔ محمدعلی رجایی به وزارت نفت رسید، در آبان ۱۳۵۹ درحالی‌که یک ماه از وزارتش می‌گذشت، برای بازدید از پالایشگاه آبادان عازم جنوب شد، ولی در جاده ماهشهر به آبادان، توسط نیرو‌های ارتش عراق اسیر شد و پس از سال‌ها در اسارت و شکنجه به شهادت رسید. **** شهید بزرگوار به رغم اینکه تازه وزیر شده بودند و ایجاب می کرد که در تهران حضور داشته باشند و دولت هم جدید بود و مرتب جلسات کابینه تشکیل می شد، اما بازهم ایشان تا زمان اسارت سه بار به منطقه سفر کرده بودند. استدلالشان هم این بود که ما نمی توانیم تحمل کنیم که فرزندان مردم در صفوف مقدم جبهه باشند و ما زمان را به بهانه جلسه و مشکلات کاری در تهران و مرکز کشور و محل های امن سپری کنیم. **** به واقع او شیفته دکتر شریعتی بود و با صحبت های دکتر، جواد روش شخصیتی پیدا کرده و شیوه اش (نوع برخورد) با من عوض شد. شخصیت من و جواد به شدت متأثر از دکتر بود. جواد در آبادان شهید مطهری را هم دعوت کرده بود، چون به هرحال شهید مطهری نگاه حوزوی داشتند دکتر یک نگاه روشن فکرانه تری داشت که در فضای دانشجویی کاربردی تر بود.   
🌹🌾🌹🌾🌹 *خب دوستان* *امشب* *مهمان شهید محمد جواد تندگویان بودیم* *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهید بزرگوار* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* *برادر شهید*
وقت رمان خریدار عشق😍😊❤
خریدار عشق قسمت 60 بعد از قطع شدن تماس در اتاق باز شد فاطمه: اعتصاب کردی خانووم - اعتصاب چی ؟ فاطمه:اعتصاب دیدن یار... - اگه واقعن با اعتصاب کردن ،یارمو میبینم ،تا عمر دارم اعتصاب میکنم... فاطمه: خوبه حالا،هندی شدی واسه ما ،پاشو بیا افطار کن تا پس نیافتادی - باشه الان میام بعد از خوردن غذا به اتاقم برگشتم و وضو گرفتم، شرع کردم به نماز و دعا خوندن تا سحر بیدار بودم وبعد از خوردن سحری و خوندن نماز صبح خوابیدم نزدیکاهای ظهر بیدار شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم رفتم از اتاق بیرون مادرجون روی تخت نزدیک حوض نشسته بود و داشت قرآن میخوند - سلام مادر جون: سلام به روی ماهت ،کجا میری؟ - خونه،خیلی وقته مامان و بابا رو ندیدم مادر جون: کاره خوبی میکنی ،حتمن خیلی دلشون برات تنگ شده - اره مادر جون: برو به سلامت ،امشب برمیگردی؟ - نه ،فردا شب برمیگردم ،از سمت جمکران میام خونه مادر جون: باشه ،مواظب خودت باش - چشم،فعلن با اجازه مادر جون : در امان خدا یه ماشین گرفتم رفتم سمت خونه ،زنگ آیفون و زدم ،در باز شد،وارد حیاط شدم چقدر دلم تنگ شده بود واسه خونه یه دفعه درخونه باز شد مامان اومد بیرون چشماش گریان بود،با دیدن اومد سمتمو بغلم کرد مامان: نمیگی یه پدر و مادر چشم به راهتن؟ نمیگی نبودنت دیونمون کرده؟ نمیگی وقتی نمیای خونه بابات تا صبح به خاطر تنهایی تو نمیخوابه ،چقدر بیرحم شدی بهار ،که مارو فراموش کردی... -ببخش مامان خوشگلم،نبود سجاد عقلمو از کار انداخته بود ،فقط فکر و ذهنم سجاد بود ،شما به بزرگیتون منو ببخشین (مامان شروع کرد به بوسیدن دست و صورتم ) مامان: الهی قربونت برم ،خوش اومدی، بیا بریم داخل وارد خونه شدم رفتم سمت اتاقم ،در اتاقمو باز کردم ،همه چی مرتب بود انگار یه چیز کم بود، بوی سجاد ،اینجا نشونه ای از سجاد پیدا نمیکردم ، یاد حرف دیشبش افتادم ،قرار بود امروز بره عملیات پناه بردم به سجاده و نماز و قرآن خوندن بعد ازخوندن نماز ،رفتم پایین بوی آبگوشت ،کل خونه پیچیده بود،رفتم داخل آشپز خونه روی صندلی میز ناهار خوری نشستم -مامان جان ،یه چاقو بده من سالاد درست کنم مامان: باشه،مواظب باش دستتو چاقو نزنی -باشه شروع کردم سالاد درست کردن مامان: بهار مادر ،سجاد تماس گرفته؟ - اره ،هر یه روز در میون زنگ میزنه مامان: خدا رو شکر ، یه سفره ،ابوالفضل نذر کردم ،انشاءالله به سلامت برگرده ،برگزار کنم - انشاءالله... 🖤 @madadazshohada
خریدار عشق قسمت61 نزدیکای اذان بود که با کمک مامان سفره افطار و پهن کردیم صدای زنگ آیفون اومد ،نگاه کردم زهرا و جواد هستن،در و باز کردم ،رفتم پشت در قایم شدم وقتی در باز شد ،پریدم جلوی زهرذ و جواد .... زهرا: واییی خدااا نکشتت،داشتم پس میافتادم زهرا بغلم کرد: خوبی عزیزم ،چقدر دلم برات تنگ شده بود جواد: زهرا جان ،برو کنار یه درس حسابی به این دختر بدم که ما رو فراموش کرد -عع دلت میاد داداشی مریم: شوخی میکنه بابا، تا صبح مثل بچه کوچیکا ،نق میزنه و گریه میکنه واست... پریدم تو بغل جواد: الهی قربون اون دلت برم من جوادم گوشمو یه کم پیچوند - آی آی آی ،چیکار میکنی جواد: دفعه آخرت باشه هااا - چشم جواد پیشونیمو بوسید : چشمت بی بلا یه دفعه صدای اذان و شنیدیم جواد: بریم که خیلی گشنمه بعد خوردن افطاربا کمک مریم سفرع رو جمع کردیم‌و ظرفا رو شستیم خیلی خسته بودم شب بخیر گفتم رفتم توی اتاقم چشمم به اتاقم افتاد دوباره غم سراغم اومد پرده اتاقمو کنار زدم هلال ماه پیدا بود روی تخت دراز کشیدمو به ما نگاه میکردم یعنی ماه من الان کجاست ؟ گوشیمو برداشتمو شروع کردم به نوشتن نامه برای سجاد ،میدونستم سیمکارت توی گوشیش نیست که پیاممو بخونه ،ولی همینم آرومم میکردم که از دلنوشته هامو بگم عزیز دلم سلام، چقدر دلم برایت تنگ شده ، نمیدانم کجایی، نمیدانم در چه وضعی ،،ولی میدانم که حضرت زینب میزبان خوبیست میزبان هیچ وقت برای مهمانش کم نمیزاره دلشوره عجیبی به جانم افتاده ،نمیدانم این دلشوره از دلتنگیه یا ترس ،ترس از دست دادن تو سجادم ،منو ببخش،ببخش که خیلی اذیتت کردم ،، من عاشق بودم و راه عاشقی رو بلد نبودم ،، صدای در اتاق اومد ،اشکامو پاک کردمو روی تخت نشستم -بله با باز شدن در ،اشکام جاری شدن بابا: سلام بهار جان ،میدونستم که بیداری ! - سلام بابا جون بابا نزدیک شدو کنارم روی تخت نشست چند ثانیه ای به چشم هایی که پر از حرف بود نگاه میکردیم بلاخره شکستمو خودمو توی بغل بابا انداختم - بابا سجادم نیاد چیکارم کنم بابا چقدر عاشق بودن سخته چقدر باید بسوزی تا عاشق بمونی بابا دارم آتیش میگیرم ،حتی تصور بدون سجاد برام عذاب آوره بابا هم موهامو بوسه میزدو آروم گریه میکرد... 🖤 @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیا میدانستید شهید وزیر نفت ایران دوازده سال تمام در یک سلول انفرادی بعثی های کثیف بسر برد!؟ طوری که فقط به اندازه ای جا داشت که میتونست بشینه وحتی نمیتونست دراز بکشد... و نمیدونست الانش چه ساعتی وچه موقع از روز وشب وماه وساله؟ !! الان بهاره یا پاییز ؟ الان روزه یاشب؟ وهر روز بلا استثناء با شکنجه شروع میشده.... اونم چه شکنجه ای!؟ که در اثر شکنجه زیاد گردنش صدوهشتاد درجه میچرخیده... واین آخرین شکنجه اون بوده که منجر به شهادت این وزیرجوان و برومند سرزمین اسلامی امان شد....! تنها مونسش کتاب قرآنی بوده که یک سرباز عراقی برایش آورده بوده وتمام سربازهای عراقی که نگهبان این بودن باشنیدن صوت قرآنش شیفته اش شدند... 🌹بالاترین درجات وصال نصیب خودت و یارانت قهرمان @madadazshohada
سلام بر آنهایی که جز استخوانهایشان چیزی از جسمشان نماند اما بزرگیِ غیرتشان جهان را فرا گرفته...💔
توی دوکوهه ، سعید رو دیدم و بهش گفتم ؛ اسمم در اومده برای مکه و ان شاءالله عازمم ، حلالم کن . از حج که برگشتم حتماً می یام فکه . سعید یه لبخندی زد و برگشت گفت : تو برو مکه من هم می‌رم فکه،‌ ببینیم کدوم مون زودتر به خدا می رسیم؟ . . تازه از حج برگشته بودم و مشغول کاری بودم که تلفن به صدا در آمد و خبر شهادت سعید را دادند... آخرین روز ماه رجب ( مصادف با دوم دی ماه ۱۳۷۴) برات شهادتش در فکه ، حین عملیات تفحص شهدا و با زبان روزه ، داده شد و روز ولادت امام حسین علیه السلام به خاک سپرده شد. 🍃🍃🍃🍃 ♦️ مراسم بیست و هفتمین سالگرد شهادت پاسدار بسیجی روز پنجشنبه ۱۴۰۱/۱۰/۱ ساعت ۱۰ صبح بر سر مزار شهید برگزار می‌گردد. 👈 بهشت زهرا ( س) ، قطعه ۲۹ ( قطعه ای که شهیدان آوینی و صیاد به خاک سپرده شدند ) ردیف پایین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا