انتشار 2 کتاب گویا از جوانترین رزمنده دفاع مقدس
“ایران صدا” کتاب گویای زندگینامه و خاطرات جوانترین رزمنده دفاع مقدس «بهنام محمدی» نوشته داوود امیریان را منتشر کرد.
شهید بهنام محمدی، چندین بار نیز به اسارت دشمن درآمد، اما هر بار با توسل به شیوهای از دست آنان گریخت و با بهرهگیری از هوش، توان و جسارت خود توانست اطلاعات ارزشمندی ازموقعیت دشمن را به دست بیاورد و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد و در رساندن مهمات به رزمندگان اسلام بسیار تلاش میکرد.
@madadazshohada
🌹 #شهید_سیزده_ساله
▪️بهنام محمدی در خرمشهر به دنیا آمد .همان جایی که برای پایداریش جنگید و شهید شد.با وجود مخالفت فرماندهان همیشه خود را به صف اول رزمندگان میرساند . بهنام در کمک رسانی به زخمی شدگان و رساندن مهمات تلاش زیادی میکرد طوری که بعضی اوقات به قدری نارنجک و تسلیحات جنگی با خود میبرد که حتی توان راه رفتن نداشت.
.
▪️بهنام بارها توسط بعثی ها اسیر شد اما هر دفعه با بهانه ای خود را نجات میداد و یا جمله من دنبال مامانم می گردم گمش کردم از دست عراقی ها رهایی میافت و اطلاعات دشمن را برای رزمندگان میبرد.
.
▪️دستش زخمی شده بود گروهبان مقدم از کوله پشتی خود باندی را برای پانسمان کردن دستش در آورد اما بهنام اجازه نداد و گفت: باند را بگذار برای کسانی که تیر خورده اند و یک مشت خاک بر روی زخمش ریخت و رفت ...اوضاع خیلی سخت شده بود. ناگهان بچه ها متوجه شدند که بهنام گوشه ای افتاده است و از سر و سینه اش خون می جوشید پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود و چند روز قبل از سقوط خرمشهر شیر بچه دلاور خوزستانی بالاخره در 1359/7/28 پر کشید.
.
📩 #وصیت_نامه #شهید 13 ساله بهنام محمدی: من نمیدانم چه بگویم. من و دوستانم در خرمشهر می جنگیم به ما خیانت می شود. من می خواهم وصیت کنم , هر لحظه در انتظار شهادت هستم . پیام من به پدر و مادر ها این است که بچه های خود را لوس و ننر بار نیاورید از بچه ها می خواهم امام را تنها نگذارند و خدا را فراموش نکنند . به خدا توکل کنند . پدر و مادرها فرزندان خود را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا بار بیاورید.
@madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی از شهیدی که بدنش بعد از سال ها هنوز سالم بود شهید ۱۳ ساله بهنام محمدی
🌹هدیه به روح مطهر و ملکوتی شهدا صلوات
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهیدامروزمون#_شهید بهنام محمدی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
❌بسیار مهم
🛑این اکانت اصلی ایتا هست
با نماد تیک آبی
❌❌افرادی کلاهبردار با نام ایتا به مردم پیام میدهند ❌❌
❌❌و از آنان شماره تلفن درخواست می کنند
این اکانت ها جعلی هستند و کلاهبردار
بسیار مراقب باشید
این اکانت های جعلی با نام پشتیبان ایتا با عکس پروفایل ایتا به شما پیام می دهند
و تیک آبی نیز ندارند
در صورت مشاهده چنین افرادی گزارش اسپم را بزنید تا فرد مورد نظر ریپورت شود
اکانت اصلی ایتا همین است که در عکس گذاشته ام
❗️به هیچ وجه من الوجوه به هیچ کسی شماره تلفن یا موبایل تان را ندهید ..
سلام صبح بخیر
دیروز به من هم همچین پیامی دادن☝️
یک لحظه شک کردم که از ایتا نیست
خدا رحم کرد که جواب ندادم ولی مسدودش کردم😐
این پیام👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برادری !!!! 😡😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وسط این اوضاع داغون ، آقارو ببینید ، یه ذره حالمون خوب بشه 😊
دلم عقد توسط آقارو خواست 😄
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای مهم هنگام روانه کردن بچه ها به مدرسه🧕🏻🧑🏻🎓
✍🏻یکی از فرزندان آیت الله بهجت
میگوید: هر بار بچههایم را راهی مدرسه
میکردم پدرم این دعا را پشت سرشان
سه مرتبه میخواند تا از بلا، مریضی و
گرفتاری درامان باشند.
✍🏻امام صادق در رابطه با اهمیت این
دعا میفرمایند: پدرم به من سفارش کرد
صبح و شب سه مرتبه به آن مداومت کنم
تا از جمیع بلا و گرفتاریها در امان بمانم
و گفت حواست باشد این دعا دست
نااهلان نیفتد.
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی فِی دِرْعِکَ الْحَصِینَةِ الَّتِی
تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ تُرِیدُ.
خداوندا! من را در آن پوششی که از هر
بلا و آفتی حفظ میکند و هر کسی را که
بخواهی در آن قرار میدهی، قرار بده.
#ذکر_مجرَّب
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
بیش از ۷۰ درصد شهدای جنگ ۸ ساله زیر ۲۳ سال سن داشتند!
🔹بر اساس این آمار، بیشترین شهدا در بازه سنی ۲۰ تا ۲۳ سال قرار دارند.
🔹این آمار اهمیت و نقش جوانان و نوجوانان در دفاع از کشور را به وضوح نشان میدهد. بهویژه که تنها ۱۴ درصد از شهدا بالای ۳۰ سال سن داشتهاند.
🔹 ۹۱.۵ درصد از شهدا که حدود ۱۷۲ هزار نفر بودهاند شهدایی هستند که در درگیری با دشمن به شهادت رسیده بودند و نزدیک ۱۶ هزار نفر کسانی بودند که در بمباران موشکی شهرهای ایران شهید شدند.
🔹 شهادت ۱۶ هزار نفر از مردم غیرنظامی در مناطق شهری ایران طی جنگ ایران و عراق، گواهی بر نادیده گرفتن اصول اولیهی جنگ بشردوستانه و نقض آشکار قوانین بینالمللی توسط عراق بوده است.
@madadazshohada
سلام بر دوستان شهید ابراهیم هادی
ماجرایی که نقل می کنم در یکی از شهرهای نسبتا دور افتاده کشور رخ داده، با کتابهای نذر فرهنگی.
اولین و بزرگترین مدرسه دخترانه ی
شهر ما به نام بنت الهدی بود.
از سال ۹۰ به بعد این مدرسه مخصوص دخترانی شد که هیچ مدرسه ای اونها رو ثبت نام نمیکرد...
به خاطر وضع بی حجابی و بی بندوباری...
اصلا حیا میکنم خیلی چیزها رو تعریف کنم. اسم مدرسه معروف شده بود به بنت ...
سال ۹۸با مسابقه ی کتاب سلام بر ابراهیم، طرحی را در مدارس به مناسبت دهه ی فجر اجرا کردیم. این طرح تا آخر اسفند ادامه داشت.
باید صبحگاه تمام مدارس دخترانه شهرستان و روستاها را با کتاب سلام بر ابراهیم میرفتم.
۴۵ دقیقه بهم وقت میداد مدیر مدرسه تا سخنرانی کنم ...
خدا را گواه میگیرم کل حرف هایی که
از دهان من بیرون می اومد حرف من نبود، همش عنایت امام زمان عج و خود شهدا بود ...
آخرای اسفند گفتم همه مدارس را رفتیم و
فقط مونده مدرسه ی بنت الهدی ...
گفتن بی خیال شو خواهر. رفتنت به این مدرسه الکی است. خودت را زجر نده و ...
زنگ زدم به مدیر مدرسه. گفتم در جریان این طرح فرهنگی شهدایی هستید؟ دوست دارم صبحگاه مدرسه ی شما هم بیام.
گفت ای خواهر چی بگم، ولی حالا بیا
ولی اگر بچه ها سر صف بهت بی احترامی کردن ناراحت نشید. اینا با جیغ و کف و هورا ...اجازه نمیدن شما حرف بزنید.
کار هر روزم این بود. انگار خود شهدا بهم یاد میدادن. دو رکعت نماز هدیه به امام زمان عج الله و ۲ رکعت نماز هدیه به روح آقا ابراهیم میخوندم. اون صبح که قرار بود این مدرسه برم خیلی دلم شکست. گفتم خودتون صبحگاه همراهیم کنید ...
خلاصه با صلوات و توسل رسیدم دم در مدرسه ...وارد بر صبحگاه و چه صبحگاهی...
ادامه دارد
#کرامات_شهدا
#پیام_ارسالی
سلام و احترام
🥀 از مدیران کانال شهدا تشکر ویژه را دارم که ما را با شهدا آشنا کردن و زندگیمون رو شهدایی کرد
پسرم (۴۵۰)میلیون از شخصی طلب داشت که از موعد مقررش هم گذشته اما نمیداد به شهید سید مجتبی صالحی متوسل شدم و باهاش درد و دل کردم
🥀 سهشنبه شروع کردم سوره یاسین خواندم و هدیه کردم به شهید شاید باورتون نشه هفته ی دوم شخص بدهکار اومد در خانه و گفت بدهی را بزودی میدم که چند شب بعدش نصف بدهی رو پرداخت کرد
🥀 راستش کمی ناراحت شدم که بعد چند ماه چرانصف پول را داده ی دفعه پروفایل خواهرم رو دیدم که عکس شهید سید مجتبی با عکس شهید حججی بود با هر دو شهید حرف زدم و خیلی ساده گفتم ای شهیدان عزیز با هم دعا کنید بقیه پول پسرم رو بده که خدا رو شکر ی هفته بعدش بقیه پول رو داد
🥀 واقعاً شهدا زنده اند و حرفهای ما رو میشنوند وچه خوب. حاجتمون رو میدن
ان شاالله شما عزیزان هم حاجت روا شوید🤲
💖 کانال مدداز شهدا 💖
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقانه های دوقلو شهید مدافع حرم محمد پورهنگ
بخدا این لحظه قیمت نداره...😔
🌷شهید #محمد_پورهنگ🌷
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 حدود شش ماه بود که منتظر بودم اول مهر و روز بازگشایی مدارس برسه و این کلیپ رو براتون ارسال کنم.
♦️این یک داستان عاشقانه است. متأهل ها ببینند و یاد شهدای مدافع حرم و همه شهیدان اسلام را با ذکر صلواتی گرامی بدارند.
🔸ماجرای اعلام خبر شهادت شهید مدافع حرم علیرضا بابایی از اراک به دختر خردسالش در مدرسه و .....💔
💚 بسم الله الرحمن الرحیم 💚
🌷 شهید والامقام
#مصطفی_افتاده 🌷
💠 لبیک حق: ۱۹ سالگی
💠 مزار: روستای ملک بابو از توابع شهرستان بردسکن در استان خراسان رضوی
🍃✨🍃✨🍃✨🍃
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
.
✨ شهید را آسمانیها بهتر میشناختند✨
💥چند سال بعد از شهادت ، بیآبی باعث شد که اکثر اهالی به دیگر روستاها مهاجرت کردند. پدر و مادر و خانواده شهید نیز به روستایی در ده کیلومتری رفتند و گرد غربت بر کل روستا نشست. منطقه کویری بود و بادهای شدید میوزید.
🌼هربار که به مزار مصطفی میرفتند، یک وجب خاک روی سنگ مزارش بود. همه میگفتند: مصطفی دیگر از یادها رفته، حیف شد و...
💥اما خدا چیز دیگری میخواست. وی را آسمانیها بهتر از ما میشناختند. نباید در دنیا هم گمنام بماند....
🌼سالها گذشت و تنها زائران مزار شهید، پدر و مادر پیر وی بودند که هرچند وقت یکبار توفیق مییافتند، ده کیلومتر را بروند و مزار پسرشان را زیارت کنند.
💥تا اینکه...
نوری از روستای بدون سکنه به سوی آسمان میرود!✨✨
خبری در روستاهای مجاور پیچید؛ اینکه برخی شبها نوری از روستای بدون سکنه ملک بابو به سوی آسمان میرود !
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
💥برخی دیگر گفتند ما در حال عبور از جاده کنار روستا که بودیم متوجه این نور شدیم.
🌼 اهالی یکبار متوجه شدند خانوادهای ناآشنا از یک روستای دیگر به سر مزار وی میآیند. سراغ آنها رفتند. میگفتند: مریض بدحالی داشتیم. توسل و دعا و... یک نفر خواب میبیند که حواله میدهند به شهید افتاده. پرس و جو میکنند تا به مزار وی میرسند.
مدتی بعد شخص دیگری از مسیری دورتر آمده بود. او نیز مطلبی همین گونه میگفت.
💥چیزی نگذشت که با شفا یافتن یک مریض دیگر و حل مشکل یک جوان و... مزار شهید مصطفی افتاده، باب حاجات مردم منطقه شد.
روز به روز زائران این جوان خالص بیشتر میشد. مردم در مناسبتها در آنجا جمع میشدند.
مأمن و ملجأ مردم منطقه
خلاصه، الان چند سال است که روزهای عاشورا و اربعین، مردم از روستاهای مجاور از چند جهت، پیادهروی به سوی مزار مصطفی را شروع میکنند و مراسم عزاداری را در جوار وی برگزار میکنند.
🌼مصطفی مصداق کلام امام عزیز ما شد که فرمودند: «همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود.»
مزار شهید توسط اهالی [به صورت مسقف و بانمایی خاص] آماده شد و در بیشتر روزها و مناسبتها مردم با پخت آش و دیگر غذاها از زائران مصطفی پذیرایی میکنند.
💐اهلبیت پیامبر به دیدن شهید آمده بودند💐
🪴خواهر شهید مصطفی افتاده میگفت: یک بار در منطقه ما زلزله آمد. مردم ترسیده بودند و شب را در فضای باز بیرون از خانه بودند. ما سه خواهر هم بیرون خانه نشسته بودیم.
🪴مزار مصطفی از دور پیدا بود.
من دیدم سر مزار مصطفی، گویی دوتا چراغ، مثل گل لاله روشن است و چند مرد و زن در دو طرف مزار او نشستهاند. تعجب کردم.
🪴سابقه نداشت این موقع شب کسی سر مزار مصطفی برود. من کمی جلو رفتم و برگشتم و کنار خواهرها نشستم.
🪴شب بعد در عالم خواب مصطفی را دیدم. خیلی خوشحال شدم و کلی حرف زدیم. بعد از وی پرسیدم: دیشب مزار شما شلوغ بود، کسی آمده بود؟ من آنها را نشناختم. مصطفی با خوشحالی گفت: قربان آنها بروم. دیشب اهلبیت پیامبر به دیدنم آمده بودند؛ من هم با لباس سفید در خدمت آنها بودم. وی همینطور از مهمانانش تعریف میکرد.
🪴بعد، برادرم پرسید: دیشب شما سه تا خواهر تنها کنار در بودید، مادر کجا بود؟ گفتم: برادر مریض بود، مادر او را دکتر برده بود. بعد، با تعجب گفتم: مگر ما را دیدی؟ گفت: بله، ما شما را میبینیم.
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 شهید مصطفی افتاده💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
* براد رشهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌷 #دختر_شینا – قسمت9⃣6⃣ فردا صبح، صمد زودتر از همهی ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌷 #دختر_شینا – قسمت9⃣6⃣ فردا صبح، صمد زودتر از همهی ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣7⃣
صمد که اوضاع را اینطور دید، گفت: « اصلاً همهاش تقصیر آقاجان استها! این چه بلایی بود سر ما و اسمهایمان آوردید؟! »پدرشوهرم با همان اَخم و تَخم گفت: « من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود، وقی شمساللّه و ستار به دنیا آمدند، رفتم شهر برایتان یکجا شناسنامه بگیرم. آنوقت رسم بود. همه اینطور بودند. بعضیها که بچههایشان را مدرسه نمیفرستادند، تازه موقع عروسی بچههایشان برایشان شناسنامه میگرفتند. تقصیر ثبت احوالی بود. اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگتر بودی را نوشت ستار. شمساللّه و ستار که دوقلو بودند، نمیدانم حواسش کجا بود، تاریخ تولد شمساللّه را نوشت 1344 و مال ستار را نوشت 1337. موقع مدرسه که شد، رفتیم اسمتان را بنویسیم، گفتند از همه بزرگتر کدامشان است؟! تو را نشان دادیم. گفتند این ستار است، بیاید کلاس اول. بقیه هم حالا وقت مدرسهشان نیست. خیلی بالا پایین دویدم؛ بلکه شناسنامههایتان را درست کنم؛ نشد. »
صمد لبخندی زد و گفت: « آن اوایل خیلی سختم بود. معلم که صدایم میزد ستار ابراهیمی؛ برّوبر نگاهش میکردم. از طرفی دوستها و همکلاسیهایم بهم میگفتند صمد. این وسط بدجوری گیر کرده بودم. خیلی طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم. »
صمد دوباره رو کرد به من و گفت: « بالاخره خانم! تمرین کن به حاجآقایتان بگو حاج ستار. »
گفتم: « کم خودت را لوس کن. مگر حاجآقا نگفتند تو از اول صمد بودی. »
صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: « آقا جان! بهتر است شما یک دوش بگیری تا سرحال و قبراق بشوی. من هم یک خرده کار دارم. تا شما از حمام بیایی، من هم آماده میشوم. »پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفرهی صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم. داشتم صبحانهشان را میدادم که صمد آمد و نشست کنار سفره. گفت: « قدم! » نگاهش کردم. حال و حوصله نداشتم. خودش هم میدانست. هر وقت میخواست به منطقه برود، این طور بودم کلافه و عصبی.گفت: « یک رازی توی دلم هست. باید قبل از رفتن بهت بگویم. »
با تعجب نگاهش کردم. همان طور که با تکهای نان بازی میکرد، گفت: « شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم. اولین قایق آمده بود تا برویم آن طرف رود. نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است. هر چی گفتم کی اضافه است، کسی جواب نداد. مجبور شدم با چراغقوه یکییکی نیروها را نگاه کنم.
یکدفعه ستار را دیدم. عصبانی شدم. گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم. شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا. ای کاش راضی نمیشدم. اما نمیدانم چی شد قبول کردم و او آمد. آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم. زیر آن آتش سنگین، توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیمخاردارهای دشمن. باورت نمیشود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم؛ اما گردان غواصها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید. ما دستتنها ماندیم. اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحههایمان و از فاصلهی خیلی نزدیک روبهروی عراقیها ایستادیم و با آنها جنگیدیم.
@madadazshohada
یکدفعه ستار مرا صدا کرد. رفتم و دیدم پایش تیر خورده. پایش را با چفیهام بستم و گفتم برادرجان! مقاومت کن تا نیروها برسند. آنقدر با اسلحههایمان شلیک کرده بودیم که داغِداغ شده بود. دستهایم سوخته بود. »دستهایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دستهایش بود. قبلاً هم آنها را دیده بودم اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم.گفت: « برایم چای بریز. »
صدای شرشر آب از حمام میآمد. سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همانطور که صبحانهشان را میخوردند، بهتزده به بابایشان نگاه میکردند.
چای را گذاشتم پیشش. گفتم: « بعد چی شد؟! »
گفت: « عراقیها گروهگروه نیرو میفرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحهها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم.
زیر آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش، دیدم اینبار بازویش را گرفته. بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم. صورتش را بوسیدم و گفتم:
" برادرجان! خیلی از بچهها مجروح شدهاند، طاقت بیاور. "
دوباره برگشتم. وضعیت بدی بود. نیروهایم یکییکی یا شهید میشدند، یا به اسارت درمیآمدند و یا مجروح میشدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است. نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخسوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آنجا بود. گفتم:
" طاقت بیاور. با خودم برمیگردانمت. "یکی از بچهها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقیها. موقعی که میخواستم ستار را کول کنم و برگردانم، درویشی گفت حاجی! مرا تنها میگذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیراللّه درویشی. .........
🔰ادامه دارد ......🔰