دامان کودکانه ی یک دختر نجیب
بی تو اسیر آتش نامرد می شود
بر گِرد توست گردش سیاره ی زمین
هر جاذبه بدون تو ولگرد می شود
رفتی و روز روشن ما در مسیر شام
دنبال صبح ِ روی تو شبگرد می شود
شاعر: رضا جعفری
********************
به دلم باز هوای تو کند غوغایی
از غمت، گشته درون دل من بلوایی
ای شهنشاه دو عالم یا حسین ابن علی
شعله ور تر بنما این شرر شیدایی
یا حسین ای شرف هستی و هر آنچه که هست
همه جا گشته ام و نیست چو تو مولایی
یک اباالفضل تو لیلا شده، عالم مجنون
چه کسی دیده که لب تشنه بود سقایی
یا حسین! جانم اگر نیست گران لیک پذیر
مردن از داغ تو نبود سخن بی جایی
از غمت حضرت آدم به همه عمر گریست
گریه ی بر تو دهد بر دل و جان پایايی
جاودان هستی و هر آنکه بمیرد از عشق
می دهد نام نکویش به فلک پویایی
ای حسین ای شه لب تشنه تو را می خواهم
زنده کن جان مرا با نفس عیسی یی
کربلا را ز تو می خواهیم و اکنون ای یار
تو برآورده کن آن را به ید بیضایی
من عزادار تو هستم نیش ها نوش دلم
گر کند سخره مرا جاهل و هر دانایی
گریه ی بر تو حسینا عشق می زاید و شور
هر کجا هست تحول تو به حق آنجایی
ای سلاطین جهان خاک کف پای درت
فخر داری به همه چون تو گل زهرایی
مهربان تر به من ای از پدر و از مادر
می شود مست شوم با نگه شهلایی
جان عباس علمدار، همان ماه غریب
یاریم کن که شوم تا ابد عاشورایی
شاعر: هادی قهرمانی
**********************
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
این خاک بوی تشنگی و گریه می دهد
گفتند:«غاضریه» و گفتند:«نینوا»ست
دستی کشید بر سر و بر یال ذوالجناح
آهسته زیر لب به خودش گفت: کربلاست
توفان وزید از وسط دشت، ناگهان
افتاد پرده، دید سرش روی نیزه هاست
یحیای اهل بیت در آن روشنای خون
بر روی نیزه دید سر از پیکرش جداست
توفان وزید، قافله را برد با خودش
شمشیر بود و حنجره و دید در «منا»ست
باران تیر بود که می آمد از کمان
بر دوش باد دید که پیراهنش رهاست
افتاد پرده ، دید به تاراج آمده ست
مردی که فکر غارت انگشتر و عباست
برگشت اسب از لب گودال قتلگاه
افتاد پرده، دید که در آسمان عزاست
شاعر: م. سقلاطونی
********************
بخولی بگفت آن زن پارسا
که را باز از پا درآورده ای
که در ایندل شب چو غارتگران
برایم زر و زیور آوردهای
بهمراهت امشب چه بوی خوش است
مگر باز مشگ تر آوردهای
چنان کوفتی در که پنداشتم
ز میدان جنگی سر آوردهای
چو دانست آورده سر گفت آه
که مهمان بی پیکر آوردهای
چو بشناخت سر را بگفت ای عجب
سر با شکوه و فر آوردهای
بمرم در این نیمه شب از کجا
سر سبط پیغمبر آوردهای
چه حقّی شده در میان پایمال
که تو رفتهای داور آوردهای
گل آتش است این که از کوه طور
تو با خاک و خاکستر آوردهای
نگارنده با گفتن این رثا
خروش از ملایک درآوردهای
#اشعارعاشورا👆👆👆👆
شاعر: مرحوم نگارنده
@rozevanoheayammoharramsoghandi